به گزارش پارس به نقل از خبرآنلاین، «نورالدین پسر ایران» حاوی خاطرات نورالدین عافی از روزهای دفاع مقدس است که توسط معصومه سپهری نوشته شده و حالا شقایق قندهاری برگردان این اثر به زبان انگلیسی را برعهده دارد.

این کتاب از جمله آثار در دست ترجمه دفتر ترجمه حوزه هنری است که بنا بر برآورد مترجم، برگردان این اثر تا پایان تابستان امسال طول می کشد و پس از آن بازبینی ترجمه به همراه نویسنده آغاز خواهد شد. قرار است برگردان انگلیسی این کتاب نیز همانند دیگر آثار دفاع مقدس، از جمله «دا»، در کشورهای انگلیسی‌زبان توزیع شود.

شقایق قندهاری معتقد است که نثر شیرین این اثر قابلیت این را دارد که توجه مخاطبان دیگر زبان‌ها به ویژه انگلیسی‌زبان‌ها را به خود جلب کند. وی در رابطه با ویژگی‌های این اثر و قابلیت آن برای ترجمه می‌گوید: «نثر «نورالدین پسر ایران» نثر دلنشینی است که علاوه بر سادگی و روانی، ویژگی‌های منحصر به فرد دیگری را هم می‌توان در آن جست. نویسنده و راوی زبانی را برای نقل خاطرات استفاده کرده‌اند که در اوج محنت و سختی با زبان طنزگونه و شوخ‌طبعی‌های راوی مواجه می‌شویم. به خوبی مشخص است که نویسنده قصد داشته تا در کنار بیان مظلومیت‌های مردم در جنگ، و نیز مصائب و زخم های عمیق روحی و جسمی که جنگ و دفاع مقدس بر رزمندگان در جبهه داشته، مطالب را تلطیف کند و به طریقی این بار سنگین را سبک کرده تا خواننده هم بتواند پا به پای خاطرات پیش برود. مجموعه این ویژگی‌ها این کتاب را بسیار خوشخوان کرده است.»

آنطور که حوزه هنری گزارش داده، این مترجم که پیش از این نیز تجربه برگردان دیگر آثار به زبان انگلیسی را داشته است، از روند کند ترجمه و معرفی این دسته از آثار به مخاطبان دیگر زبان‌ها انتقاد می‌کند و می‌افزاید: کشورهای مختلفی جنگ را تجربه کرده‌اند، اما ماهیت هشت سال دفاع مقدس با همه آنها متفاوت است. با توجه به شناختی که از حوزه نشر زبان مقصد دارم، به نظرم این نوع آثار می تواند مخاطبان خود را پیدا کند. علاوه بر این، ادبیات پایداری ایران هنوز در دیگر کشورها به طور شایسته‌ای معرفی نشده‌است، به همین خاطر حوزه بکری است که می‌تواند مخاطب بسیاری را به سمت خود جلب کند.

شایان ذکر است، این کتاب تاکنون بالغ بر 60 بار تجدید چاپ شده است.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:نفس نفس می‌زدم و آر.پی.جی را توی سینه‌ام می‌فشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشروی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا می‌زد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را می‌چشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم می‌ریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز می‌کردم. می‌دانستم باید در ثانیه مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم و گرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان می‌غرید و به سوی من پیش می‌آمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر می‌گذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیه‌ای انفجار مهیبی همه را تکان داد.

این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بی‌خبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد.

سنگرم را ترک کردم و پیش بچه‌ها رفتم. هلی‌کوپترهای عراقی کلافه‌مان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش می‌ریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود.

بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب می‌برد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمی‌ها نگاه می‌کردم؛ «خدایا از بین این بچه‌ها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که می‌گذاشتم دلم می خواست او را با خودم ببرم. لحظه‌های سنگینی بود. جمعا پنج، شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش می‌گشودیم و برای رفتن جمع و جور می‌شدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب‌نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمی‌توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «می‌یام تو رو هم می‌برم!» تلخ‌ترین دروغی بود که می‌شد در جنگ گفت! در آن گیرودار فقط یک نفر را می‌توانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود!»