چشم و چراغ های رو به خاموشی در آران وبیدگل
فهیمه مسیبی بیدگلی
کوه را تماشا کرده ای؟ از دور دلت می خواهد به آن برسی، اما هرچه نزدیک تر می شوی کوچک تر شدنت را بیشتر حس می کنی!
حاج علی که سپیدی موهایش، تو را به یاد حبیب بن مظاهر می اندازد یک سینه سخن دارد.
چنین آغاز می کند، این بزرگمرد: جواد از بچه های اطلاعات عملیات بود و بیش و کم تمامی شهرهای عراق را رفته بود. تنها شهید شهرمان بود که در زمان جنگ به زیارت کربلا رفته بود. پس از جنگ، اتاقی را در دارخوین نشانمان دادند، زیر یک خاکریز مهم که مخصوص طرح نقشه به وسیله جواد و حاج حسین خرازی و دیگر فرماندهان بود.
جو اد پس از یک ماه مجروحیت آمد بیدگل، خواهرهایش فرصت را غنیمت دانستند و موضوع عروسی داغ شد. گفتند: جوادجان! ۴ سال است جبهه ات را رفته ای!
بابا هم دست تنهاست. بیا ازدواج کن و کم کم بمان اینجا… پسرم را می شناختم باخودم گفتم: شاید من اینجا هستم جواد خجالت می کشد، اسم دختر مورد علاقه اش را بر زبان بیاورد. کاغذ و خودکاری دادم دستش… گفتم من رفتم بیرون جواد! با هرکس می خواهی ازدواج کنی بگو، قول می دهم همین امشب برویم خواستگاری! این را گفتم و چند ساعتی رفتم بیرون و برگشتم. کاغذ و خودکار را گذاشته بود لب طاقچه، همه منتظر جواب بودند. کاغذ را باز کردم نوشته بود: « مزد جهاد شهادت است» گفتم، یعنی چه جواد؟ پاسخ داد: مملکت دست دشمن است پدر! روزی صدها جوان به خاک می افتند و پدر و مادرها به عزایشان می نشینند. آن وقت شما از من می خواهید ازدواج کنم؟ هر وقت جنگ تمام شد ازدواج خواهم کرد. رفت جبهه… پس از دو سال و نیم هم شهید شد.
سال ۶۵ من و همسرم مشرف شدیم مکه، برای پذیرایی از مردم، حیاط را تجیر بسته بودیم. وقتی خواست برود جبهه گفت: تجیر را جمع نکنید لازمتان می شود.
به دامادم گفته بود: عملیاتی در پیش داریم (کربلای ۵) که این عملیات، مخصوص ما کار کشته هاست! پس از ۵ - ۶ روز کربلای ۵ شروع شد. جواد مجروح شده بود. آنقدر شیمیایی شدنش شدید بود که حتی جگرش از حلقش زده بود بیرون. غروب بود که رسیدیم بیمارستان. پرسیدیم بیماری به نام « جواد عنایتی» دارید؟ به جای پاسخ، با ما از صبر گفتند. گفتم: پرسش من چیز دیگری است. گفتند: هم تبریک می گوییم هم تسلیت. بعدها دامادم گفت: من صدای خردشدن استخوان هایت را شنیدم.
دوسه روز پس از شهادت جواد، لباس هایش را آوردند. مادرش لباس ها را برد در حمام بشوید، حمام های قدیمی کوچک بودند. به محض ریختن آب جوش، گاز خردل در آن فضای کوچک، وارد ریه مادر جواد می شود. صدای فریادی از حمام به گوش می رسد…
همسرم بی هوش شده بود. آن زمان در شهر، پزشکی هندی زبردستی داشتیم، گفت بیمار مسموم شده است، شاید بهبود یابد، ولی حالا حالاها درگیر این مسأله هستید.
از آن روز، حاج خانم در ماه ۴۰۰ قرص می خورد. شب ها نمی توانست بخوابد. سرفه های زیادی می کرد. هفته ای دو- سه بار می رفت آزمایش. سالهای زیادی گذشت تا اینکه دوسال پیش، پزشک معالجش گفت: حاج خانم را ببر بیمارستان، آزمایشی بگیرند نظرشان را بدهند. فکر می کنم عفونت شیمیایی وارد خونشان شده و کم کم به یک غده تبدیل می شود. حاج خانم، ۱۰ روز بیمارستان بهشتی بستری شدند. گفتند: همسرتان ۷ تا عمل جراحی در پیش دارد که هر عمل، ۷۵ میلیون هزینه دارد. ۷ ماه هم باید زیر نظر باشد تا بیماری ریشه کن شود. شبی ۸۰۰ هزار تومان هم باید بپردازید. خودمان که هیچ، همه طایفه هم جمع می شدیم چنین پولی را نمی توانستیم جفت و جور کنیم.
گفتند: ببریدش بیمارستان خاتم الانبیای تهران یا بیمارستان لاله.
حاجی عنایتی ادامه می دهد: بدون سرسوزنی شک و گمان، عرض می کنم که صدی نود، بهبودی بیماران، بابت مهربانی کادر بیمارستان خاتم الانبیاست. نسخه ای نوشتند ۳۰۰ هزار تومن چهار تا عکس گرفتند ۴۵۰ هزار تومن، ولی با این حال، روز عید غدیر حالش به طور عجیبی بدتر شد. در آن روز تعطیل، به این علت که دستمان از دکترهای تهران کوتاه بود حاج خانم را بردیم بیمارستان سیدالشهدا که در شهر بود. کادر بیمارستان حاضر نشدند از پشت میزشان بلند شوند بیایند به بیمار ما نگاه کنند.
حالا مادر شهید هیچ… انسانیت کجا رفته بود؟ گفتند آمبولانس هم نداریم. باید بروید کاشان، آمبولانس بگیرید. ساعت دو نصف شب، ناامیدانه از بیمارستان برگشتیم. حاج خانم را خواباندیم توی خودروی خودمان. دامادم گاز ماشین را گرفت و با سرعت خودش را به خاتم الانبیا رساند. به هر دوربین و پلیسی رسیده بود، اعتنا نکرد.
فردای آن روز قبض جریمه ۸۰ هزار تومانی برایمان آمد. دامادم گفت: آن روز، حال خودم را نمی فهمیدم… مادر داشت از دست می رفت.
دم در بیمارستان برای حاج خانم سرم وصل کرده بودند. پزشکان به این نتیجه می رسند که چاره ای جز جراحی نیست. یک پزشک آمریکایی بود که باید نظر نهایی را می داد. گفته بود: من حاضرم جراحی را به عهده بگیرم. قول سلامتیش را هم می دهم، البته از نظر خودم تا ببینیم خدا چه بخواهد. هزینه جراحی ۱۰۰ میلیون شد.
آمپولی باید برایش تزریق می شد که در ناصر خسرو ۱۴ میلیون فروخته می شد. عصر هم آمپولی لازم داشت به مبلغ ۳ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان… ۳۰ تا آمپول دیگر هم نوشته بودند که هر ۱۵ روز یک بار باید تزریق می شد… هزینه اش به کنار… آمپول ها را هیچ کس حتی پرستاران بیمارستان خاتم الانبیا بلد نبودند تزریق کنند. فقط آن دکتر آمریکایی می توانست تزریق کند! او هر ماه، یک بار چهارشنبه ها می آمد ایران برای جراحی.
برای تزریق هر آمپول هم، ۱۶۰ هزار تومان می گرفت!
خانواده شهدا هنوز چشم و چراغ این مملکتند
با این حال، همه ما خوشحال بودیم. حاج خانم حالش بهتر شد. پرونده هایش را هم از تهران گرفتیم تا کاشان زیر نظر باشد؛ غافل از اینکه بیماری به صورت پنهان، رو به پیشرفت بود. ناگهان پهلوهای حاج خانم درد شدیدی گرفت. از درد فریاد می زد. دکترها گفتند: کلیه هایش از کار افتاده. باید بروید تهران برای دیالیز.
صبح فردایش که برای دیالیز رفت، زنگ زدند که مادر هنگام دیالیز به کما رفته است و به سه آمپول نیاز دارد، برای حرکت قلبش… بچه هایم هلال احمر، بیمارستان سینا و جاهای دیگر سر می زنند اما آمپول گیر نمی آید. دوباره می آیند بیمارستان. به دکتر می گویند ما آمپول را گیرنیاوردیم. دکترها می گویند آمپول ها را باید از بازار آزاد بخرید. می خواهید زنگ بزنیم برایتان بیاورند؟ زنگ می زنند و می گویند: سه تا آمپول می شود ۳۶ میلیون! چاره ای نبود. هرجور بود پول را جور کردیم و ریختیم به حساب. من از هیچ یک از این خرج ها ناراحت نیستم پول را خدا می رساند. اما از این دلم می سوزد که وقتی پول به حساب ریخته می شود آمپولی که در ظاهر قرار است از بازار آزاد تهیه شود، همان پزشکان می روند پایین از سردخانه بیمارستان آمپول را می آورند و تزریق می کنند (! ) به آقایان پزشک گفتم، کدام عاقلی باور می کند این داروها آزاد است، آمپولی که باید در ۶۰ درجه محیطی خاص نگهداری شود وقتی شما قرار است از طبقه پایین این آمپول را بیاورید بالا می گذارید در فلاسک یخ که هوا نخورد و خراب نشود. پرسش من این است کدام قاچاق فروشی می تواند این آمپول را از خارج کشور با این شرایط بیاورد، پنهان کند، بسته بندی کند بگذارد در ماشین یا در هواپیما تا وارد ایران کند؟ آیا چنین چیزی شدنی است؟
گفتند: این حرف ها را نزن حاج آقا! این آمپول ها باید با ارز آزاد وارد کشور شود.
در این لحظات سخت، این فکر آزارم می داد که هنوز هم آیا خانواده شهدا چشم و چراغ این کشور هستند؟
فاکتور کرایه آژانس
در جریان دوا و درمان حاج خانم، ۲ میلیون و صد هزار تومن پول کرایه آژانس داده بودیم که فاکتورش را داشتیم. فاکتور را بردم و به بنیاددادم. دو ماه گذشت، خبری نشد. یک روز صبح رفتم، گفتم پول این فاکتور ما آمد؟ گفتند: نه آقا! فاکتورها از اصفهان برگشت خورده، آنها دیگر پول کرایه آژانس نمی دهند. ماتم برد از حرف آقایان.
فشارهای سخت در این مدت، مرا داغان کرده بود. با عصبانیت گفتم، لعنت به شما که این جور با خانواده های شهدا برخورد می کنید.
بنیاد به اصفهان گزارش کرد. یک روز چند نفر آمدند دم مغازه ام. گفتند: حاجی عنایتی شما هستی؟ گفتم، بله گفتند: مشکل شما چیست؟ گفتم، من مشکلی ندارم! گفتند: اگر مشکلی ندارید چرا بنیاد را به هم ریخته اید؟ گفتم، چرا بنیاد، علت عصبانیت مرا به شما نگفته است؟
مگر شهرستان آران و بیدگل ما از شهید دادن در کشور رتبه اول را ندارد؟
گفت: حق با شماست. گفتم، پس دلیل ندارد تهران با داشتن ۲۳ ناحیه بنیاد شهید، هر ناحیه ای برای خودش مجزا آمبولانس و دکتر و درمان داشته باشد، ولی اینجا یک آمبولانس و دکتر هم در اختیار خانواده شهدا نباشد. این چه وضعی است؟
شما می بینید مردم چیزی نمی گویند و هر کار که دلتان خواست می کنید!
خانواده شهدا ۳۰ سال پیش به آمبولانس و دکتر و درمان نیاز نداشتند… امروز پدر و مادرهای داغدار گوشه خانه افتاده اند و کسی نیست یک لیوان آب دستشان بدهد. گفتند: خب… بروید آژانس بگیرید ما کرایه آن را می دهیم. گفتم، احسنت… حالا آمدیم سر اصل مطلب، این همان فاکتور آژانسی است که می گویید. پس چرا فاکتور ما را نپرداخته اید؟ گفت: آزمایشها را همین جا کاشان می گرفتید و می بردید به دکتر تهران نشان می دادید. چه لزومی داشت بیمارتان را ببرید تهران برای آزمایشگاه؟
گفتم، پزشکان تهران از کی آزمایشهای شهرستان ها را می پذیرند؟ گفتم، خیال می کنید ما هوس کرده بودیم مریضمان را سوار ماشین کنیم در ترافیک تهران، هوای سرد زمستان یا گرمای دیوانه کننده تابستان، زندگیمان را مختل کنیم، برویم تا تهران، به خاطر یک آزمایش و پول فاکتور از شما بگیریم؟ نوبت به پاسخ آخر آقایان که رسید حرف های چرت و پرتی نثارمان کردند که در دکان هیچ عطاری پیدا نمی شد.
دکتر آمریکایی
آمپول BTC را دکتر ایرانی نتوانست برای همسر بنده تزریق کند. در نهایت، سر و کارمان به دکتر آمریکایی افتاد. برخی آقایان گفتند: شما فاکتور داروها را برای ما بفرست تا رسیدگی کنیم. گفتم، ما همه داروها را آزاد خریده ایم و فاکتور نداریم.
گفت: ما نمی توانیم بدون فاکتور، پول بدهیم. گفتم، کشتی، کشتی… بیت المال را برای کشورهای دیگر می فرستید از آنها فاکتور می گیرید یا خودشان فاکتورتان می دهند؟ گفت: تند حرف می زنی! داری مسؤولان را زیر سؤال می بری!
از حاجی عنایتی می پرسم، همسرتان پرونده جانبازی داشتند؟ می گوید: بله! پزشکان تهران نوشته بودند جانباز. اما مسؤولان بنیاد گفتند: ما جانبازهای جنگ را کم کم از رده خارج می کنیم. اجازه ندادند ایشان را در قطعه شهدا به خاک بسپاریم.
جلوه شهیدان در صداوسیما
تاکنون چندین بار صدا و سیما با ما مصاحبه کرده، اما هرجای مصاحبه را دوست دارند پخش می کنند.
قسمت شیمیایی شدن رزمنده را پخش می کنند، اما بقیه مصاحبه را که چه بر سر خانواده شهدا و جانبازان آمده است و درست آن جا که باید خودشان پاسخگو باشند، حذف می کنند. حاجی عنایتی، همه اش از حرف زدن های بی وقفه اش عذرخواهی می کند. حقیقت اما آن است که گنجاندن درد و دل های او، بحر را در کوزه ای گنجاندن است. چاپ یک مصاحبه که هیچ، اگر صفحه ها نوشته شود، درباره این واگویه ها، باز هم کم است.
دریغا! دریغ از ما… کی عمق زجرهایی را که مادران و پدران شهیدان کشیدند، درمی یابیم؟
ارسال نظر