کلکل مدافعان حرم با تروریستها
به شکل نعل اسبی محاصره شده بودیم، فرمانده رفته بود تا به خط سر بزند، دیدم پشت بیسیم فریاد میزنه حمزه حمزه نیروها را عقب بکش، خط سقوط کرده!
در این بین مدافعان حرم بودند که نقش تعیینکننده در پیروزی جبهه مقاومت داشتند و با تقدیم خونهای بسیار، نهال مقاومت را قویتر از قبل کردند. گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان به گردآوری خاطرات فرماندهان جانباز مدافع حرم در سوریه و عراق پرداخته است.
حمزه نام رزمنده مدافع حرم داستان ما است که در ادامه خاطرات او را می خوانید:
اسم جهادی شهید سعید خواجه صالحانی جاسم بود و اسم جهادی من حمزه، جاسم بچه شمال، بزرگ شده پاکدشت و کشتیگیر. با وجود دو مغازه و درآمد چند میلیونی پا به عرصه میدان سوریه گذاشت و همه آنچه را که داشت رها کرد.
ابتدای سال 96 بود، درگیریها با داعش شدت گرفت، داعش جاده اصلی حلب را بسته و مانع از کمکرسانی به حلب میشد، تنها راه دسترسی ما به حلب از طریق آسمان بود، مأمور شدیم جاده را باز کنیم، زنگ زدم به جاسم گفتم کجایی، گفت فلان منطقهام که تا جادهای که داعش بسته بود 60 کیلومتر فاصله داشت.گفتم برگرد که ماشینت رو لازم دارم. پرسید مگه چی شده؟ گفتم داعش جاده رو بسته، جواب داد: الان میام سالار، آخه تیکه کلام جاسم، سالار بود.
بعد از نیمساعت جاسم رسید، دیدم رفت گوشه اتاق و تجهیزات لازم را داشت و گفت: کجا باید برم؟ جواب دادم: شما جایی نمی خواد بری، بلکه اینجا آمده ای تا ماشین رو به ما بدی وگرنه قصد عملیات کردن به وسیله تو را نداریم، جاسم قبلا فرمانده گردان رزمندگان فاطمیونی بود که میخواستند جاده را باز کنند، من هم با بچههای فاطمیون کار میکردم و آموزشها و هدایتهای لازم را انجام میدادم.
در نهایت اصرارهای جاسم کار خودش را کرد و سلاح و تجهیزات را برداشت و رفت تا جاده را باز کند، PMP آماده شده بود تا بچههای فاطمیون را سوار کند و به محل درگیری با داعش در جاده بروند. از این طرف و آن طرف گلوله بود که به سمت جاده سرازیر میشد، گلولههای 23 ، 23 دولولی که هواپیما را باهاش میزدن اینبار بچه ها رو می زد.
اگر یکی از این گلولههای 23 به شخصی میخورد کمرش را نصف میکرد. دشمن 23 را پشت تویوتا تعبیه کرده بود و با آن جاده رو به شدت میکوبید. بچههای فاطمیون در خاکریزی که پشت مواضع داعش زده بودیم مستقر شدند. تبادل آتش با حجم بسیار بالایی در جریان بود، درگیریها تا شب ادامه داشت، جاده فرعی را برای رساندن غذا به رزمندگان باز کردیم.
بعد از اینکه مقداری در طول جاده حرکت کردیم به جاسم رسیدم، دیدم با یک اسحله وینچستری آمریکایی ایستاده گفتم: جاسم اینو دیگه از کجا آوردی؟ گفت غنیمت داعشیه. در نهایت بعد از دو روز جاده باز شد، خبر رسید جبهةالنصره به شمال حماه حمله کرد، مأمور شدیم به همراه بچههای فاطمیون به شمال حماه برویم.
بعد از اینکه نسبت به منطقه توجیه شدیم، در مقر رفتم و کمی استراحت کردم، همین طور که در افکار خودم بسر میبردم، خبر رسید تل صمصام سقوط کرد. صمصمام تل مهمی در منطقه بود، همین طور خبرهای سقوط شهرها به گوشمان می رسید، یکی پس از دیگری به دست جبهةالنصره میافتاد. خطاب، ظلالحسین و ... سقوط کردند. میگفتند بزرگترین حمله جبهةالنصره است، حملهای که با اجماع چندین گروه تروریستی شکل گرفته بود.
درصدد بودند حماه را اشغال کنند، اگر حماه سقوط میکرد کمر سوریه شکسته میشد و ورق جنگ بر میگشت. شهرها همینطور مانند دومینو سقوط میکردند. رزمندگان را به سرعت ساماندهی کردند و پشت خاکریزها مستقر شدند. شروع کردیم به مقاومت. منطقه به خاطر ایام عید کمی خلوت بود و رزمندگان ایرانی و افغان به مرخصی رفته بودند. اما از آن طرف دشمن بسیار تدارک دیده بود، تمامی خطوط سقوط کردند و تنها 3 کیلومتر خطی که دست رزمندگان ایرانی بود سقوط نکرد در یک روز 5 مرتبه حمله اصلی به ما میشد و تانک ها از میان درختها تا 20 کیلومتری ما نزدیک میشدند.
اما در مقابل زمانی که رزمندگان آر پی جی میزدند، به خاطر آنکه در پشت آرپیجی پرههایی تعبیه شد، پره ها در هنگام شلیک به درختان گیر کرده و به تانک برخورد نمیکرد. رزمندگان ایرانی در برخی مواقع که کار گره میخورد به صورت مستقیم وارد عملیات میشدند، اما مواقعی نیز در خط احتیاط مستقر بودند، یعنی خط اول جیش الوطن، خط دوم گروه دیگر و خط سوم بچههای ایرانی به همراه رزمندگان فاطمیون و زینبیون بودند. خطهای اول و دوم سقوط کرده بود. دشمن 20 کیلومتر در مواضع نیروهای مقاومت پیشروی کرده و به ما رسیده بودند، خط اول شده بودیم.
بعد از آنکه درگیری ها مقداری کاهش یافت و شب شد، از خستگی به خواب رفتم، دیدم یک نفر صدایم میکند، چشمانم را که باز کردم جاسم را در مقابل خود دیدم. در دستش کیسه خوابی بود، گفت: حمزه این کیسه خواب را بگیر قبول نکردم. گفتم: نه، تو و دیگر بچهها که کیسه خواب ندارید، من از کیسه خواب استفاده نمیکنم. گفت: پس لااقل بگذار زیر سرت.
چند دقیقهای نگذشته بود که دیدم از پشت بیسیم صدایی میآید: حمزه حمزه! منو زدند، بیا. پرسیدم کجایی؟ گفت فلان منطقه. سریع رفتم دیدم خمپاره 120 کنار دست ماشین در قسمت راست آن خورده، ماشین آبکش شده بود، تمام شیشهها شکسته، لاستیکها ترکیده و افرادی که با جاسم بودند مجروح و شهید شدند. اما چون خمپاره در سمت راست ماشین اصابت کرد، جاسم جراحتی ندیده بود.
جنگ خیلی نزدیک شده بود. رزمندگان برای آنکه خوف حاکم بر شب بشکند، حدود هر یک ساعت یکبار با همدیگر فریاد میزدند لبیک یا زینب!
در طرف مقابل النصره برای مقابله به مثل کردن با رزمندگان ما فریاد میزد: لبیک یا الله! کلکل عجیبی بود. 4 فروردین شده بود، تقریبا به شکل نعل اسبی محاصره شده بودیم، فرمانده رفته بود تا به خطها سری بزند، دیدم پشت بیسیم فریاد میزند حمزه حمزه نیروها را عقب بکش، خط سقوط کرده!
رفتم سمت بچهها و شرح ماجرا را تعریف کردم، گفتم بدون اینکه سلاحی جا بماند جمع کنید و عقب بکشید، آن موقع بود که دیدم جاسم نیز سمتم میآید. گفتم جاسم باید عقب بکشیم، اما من و تو آخر سر همه میرویم تا اگر کسی نیاز به کمک داشت، کمک کنیم. با جاسم جاماندهها را سوار کرده و به سمت شهر قمحانه رفتیم. جاسم همیشه میگفت دوست دارم در قمحانه شهید شوم. اسمش لاتیه! شهید غلامی نیز همین حرف را میزد که دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسند محل شهادت قمحانه ! اسمش خیلی باحاله!
حکایت همچنان باقی است...
ارسال نظر