وقتی عشق پدری و پسری در میان باشد فاصله‌ها، سن و سال گم می‌شود. فرزند شهید در آستانه47 سالگی وقتی راجع به پدر شهیدش حرف می‌زند حس یک نوجوان را دارد، در طول گفت‌وگو بغض دارد خیلی سعی می‌کند بغضش را پنهان کند گاهی موفق می‌شود گاهی نه.

 از پدرتان بگوئید؟ اینکه این سال‌های انتظار چگونه گذشت؟

ما از همان ابتدا مطمئن بودیم پدرم شهید شده اما آدم احساس دارد یک درصد هم پیش خودمان احتمال می‌دادیم شاید زنده باشد. پدرم با اینکه در نظام پهلوی ارتشی بودند  یک فرد مسجدی و مقید به دین و اسلام بودند، پدرم تعریف می‌کرد وقتی به دوره آموزشی رفته بودیم در چادر ما همه نماز می‌خواندند و چادر کناری مشروب می‌خوردند.

پدر دوره‌های مختلفی را در ارتش گذرانده بود و از نیروهای زبده ارتش بود، در زمان پهلوی نام پدرم در لیست سیاه ارتش می‌رود و فرماندهان ارتش تصمیم می‌گیرند پدرم را در مقابل مردم قرار دهند ایشان متوجه می‌شود با یک  نقشه ساختگی با کمک خانم تدریسی یکی از پرستاران بیمارستان ارتش نسخه پزشکی تهیه‌کرده و از برداشتن اسلحه معاف می‌شوند، پدرم بعدازاین ماجرا می‌گفت حاضرم جان خودم را به خطر بیندازم اما هرگز به روی مردم اسلحه نمی‌کشم.

قبل از پیروزی پدرم مسئول زاغه مهمات پادگان منظریه بود. نزد آیت‌الله گلپایگانی می‌روند و می‌گویند همه مهمات دست من است چه دستوری می‌دهید، آیت‌الله گلپایگانی می‌فرماید صبر کنید اگر انقلاب پیروز شد و امام خمینی(ره) بازگشت که بهتر اما اگر این اتفاق رخ نداد دوباره بازگردید تا با امام مشورت کنیم که چه‌کاری به مصلحت است، پدرم نسبت به پیروزی انقلاب مطمئن بود.

جبهه رفتن ایشان را به یاد دارید؟

پدرم زمینی خرید تا خانه‌ای برایمان بسازد خودش هم مشغول ساخت‌وساز شد ما هم به او کمک می‌کردیم، از رفتارهایش متوجه شدم می‌خواهد به جبهه برود آن زمان ایشان گواهی معافی هم داشت و در منطقه ابیک مسئول پدافند هوایی بود، می‌توانست به جبهه نرود اما سه ماه که از جنگ گذشته بود گفت می‌خواهم بروم مادر گفت من با این سه بچه با بنایی و مستأجری چه‌کار می‌توانم انجام دهم؟ پدرم گفت: من این‌همه دوره دیدم، اگر من و امثال من نرویم فاتحه مملکت و اسلام خوانده است.

پدرم فقط عید را به مرخصی آمد کاملاً به یاد دارم از همان زمان حس غربت داشتم. پدرم هرکجا می‌رفت به دنبالش می‌رفتم. نمی‌دانم چرا اما احساس می‌کردم دیگر او را نمی‌بینم، گاهی دقیقه‌ها می‌نشستم و فقط پدرم را تماشا می‌کردم. روزی هم که رفت حس غریبی داشتم که هنوز به یاد دارم.

چند وقت قبل هم‌رزم پدرم دکتر صالح زاده متخصص اطفال از تبریز از طریقی شماره من را پیداکرده بود با من تماس گرفت  وگفت: من هم‌رزم پدرت بودم در زمان جنگ که انقلاب فرهنگی شد و دانشگاه‌ها تعطیل شد من هم به جبهه رفتم. شهید خسرو بیگی هم که تخصص من را دید خواست تا جز نیروهای او باشم و گروهبان پدرت شدم.

 از نحوه شهادت ایشان چیزی می‌دانید؟

هم‌رزم پدرم  در مورد نحوه شهادت پدر می‌گفت که در منطقه بازی دراز شهید شده، نیروهای ارتش و سپاه و بسیج به دلیل اهمیت این منطقه می‌خواستند هر طوری که شده منطقه را از دشمن پس بگیرند.

هم‌رزم پدر می‌گفت شهید همه حرف‌هایش را به من می‌گفت  او مرد بزرگی بود و نسبت به وطن و اسلام فداکار. شب عملیات به من گفت: من از یک مسئله خیلی ناراحت هستم  وقتی به مرخصی رفته بودم پسرانم از من دوچرخه خواستند اما به خاطر بنایی و این‌که سه ماه بود حقوق نگرفته بودم نتوانستم دوچرخه را برایشان بخرم. گفتم برگشتم می‌خرم اما ناراحت هستم کاش دوچرخه را خریده بودم.

دکتر صالح‌زاده می‌گفت: شهید خسرو بیگی حتی شب عملیات گفت لباس عادی بسیجی‌ها را می‌خواهم به تن کنم تا درجه نداشته باشم هم مانند این بسیجی‌ها باشم هم اگر اسیر شدم شناسایی و تخلیه اطلاعاتی نشوم. لحظه آخری که از من خداحافظی کردم هنوز حالت چشمانش را به یاد دارم من از دوربین نگاه می‌کردم تیر به پیشانی‌اش اصابت می‌کند و به شهادت می‌رسد. تلاش زیادی کردیم اما نتوانستیم پیکر شهید را برگردانیم روزی که خبر بازگشت پدرم را به هم‌رزمش دادم گفت: پیشانی‌اش را نگاه کن ببین جای گلوله هست اما جمجمه پدرم بازنگشته بود....

حرف ناگفته شهید؟

 به یاد دارم پدرم می‌گفت: می‌شود من یک روز ببینم روی درب یک مطب نوشته‌شده باشد «دکتر محمدرضا خسرو بیگی» بارها این را می‌گفت که این آرزو را دارد، بااینکه  در این دنیا نبود ببیند به آرزویش رسیده اما خوشحالم آرزوی پدرم محقق شد.

من ذهنیتی درباره پزشک شدن نداشتم در دبیرستان ریاضی فیزیک می‌خواندم اما کاملاً اتفاقی تغییر رشته دادم تازه آن موقع به پزشکی فکر کردم و توانستم آرزوی پدرم را محقق کنم پدرم برای من یک اسطوره بود او یک نظامی در زمان طاغوت بود و اینکه در شرایط خفقان چقدر مؤمن و مذهبی بود برایم من بسیار ارزشمند است.

احساس شمابعد از 36 سال انتظار چیست؟

همین‌که استخوان‌های پدرم پیدا شد و مزاری دارد که می‌توانیم سر مزارش برویم و درد و دلی کنیم، حرف‌هایمان را بزنیم خیلی ارزشمند است من همین چندتکه استخوان پدرم را که بعد از سال‌ها بازگشته با دنیا عوض نمی‌کنم. وقتی بعد از سال‌ها پیکرهای شهدا بازمی‌گردد و عطر شهدا در شهر می‌پیچد فرهنگ شهدا و یاد و نام شهدا دوباره زنده می‌شود، شهدا مایه برکت هستند زیرا آن‌ها راه خدایی را انتخاب کردند زیرا بنا بر گفته خدا شهید زنده است و وقتی عطر شهدا در جامعه پیچیده می‌شود برکت را به‌نظام می‌دهد.

سخن آخر؟

 در طول زندگی سعی کردم رفتارم طوری باشد که باعث خدشه به شأن شهید و خانواده شهید نشود کارهایی که حتی یک آدم عادی انجام می‌داد من ملاحظه می‌کردم، یک‌زمان دبیر ستاد دانشجویان شاهد و ایثارگر دانشگاه علوم پزشکی قم بودم همان روز اول که دانشجویان وارد ستاد می‌شدند به همه آن‌ها می‌گفتم شما فرزند شهید و جانباز و آزاده هستید شما باید برخی اصول را رعایت کنید تا قداست شهدا حفظ شود.

امروز شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و خارج از مرزها برای این نظام و انقلاب جان‌فشانی می‌کنند. اگر لازم باشد و مملکت و نظام به من احتیاج داشته باشد وارد میدان نبرد شوم حتی اگر جانم درخطر باشد حاضر هستم تا جایی که می‌توانم  راه پدرم را ادامه دهم. مطمئنم آینده داعش و تکفیری و همه آن‌هایی که دشمنان اسلام و انقلاب را تجهیز می‌کنند سیاه و تاریک است.