ماجرای آقا و خانم «راهپیمایی»
- ماجرایشان از سالها قبل از انقلاب شروع می شود، از همه تظاهراتهای آن روزها تا راهپیماییهای ۳۶ ساله، آنها روی هیچ حضوری خط نکشیده اند، آقا و خانم «راهپیمایی» را می گویم.
به گزارش پارس به نقل ازخبرگزاری مهربعدازظهر یک روز تابستانی است، انگار خورشیدِ آخر مرداد ماه هر آنچه در توان دارد را خرج آدمهایی می کند که دل به این هوای داغ زده اند، کنار میدان تختی خرم آباد از مغازه های سر گذر آدرس را می پرسیم، کمی فرصت می شود تا در سایه بالکن مغازه تب تند تابستان به عرق بنشیند؛ همه، اینجا سوژه گزارش ما را می شناسند.
مرد مغازه دار با دستهایش کروکی مسیر را برایمان می کشد؛ با هر جمله ای که می گوید انگار خودش مسیر را می رود و بر می گردد! راهی سربالایی کوچه می شویم، سعی می کنیم از کنار دیوار راه برویم تا دست کم سایه نه چندان خنک تابستانی دیوارها در جدال گرمای مردادماه به کمک مان بیاید.
آدرس را پیدا کرده ایم
از چهره خاص مغازه «آرایشگری عبدی» می شود فهمید که آدرس را پیدا کرده ایم، درِ آهنی مغازه باز است و کنار آن می توان بنری را دید که نام شعار سالِ قبل روی آن مانده است، از پشت درِ شیشه ای مغازه هم دوچرخه مشهور آقای عبدی خودش را نشان می دهد، از همسایه بغلی که ماشینش را روشن می کند دوباره با اشاره انگشت می پرسیم که آدرس را درست آمده ایم و او هم با سرش تایید می کند که اینجا خانه ی «قاسم علی عبدی» است.
تا صدای زنگ، صاحبخانه را خبر کرده و در را باز کند از مغازه عکس می گیریم، برای اهالی محل، این عکس گرفتن ها و سر زدن خبرنگارها خیلی عجیب نیست؛ چند دقیقه ای بیشتر نمی گذرد که آقای عبدی خودش را نشان می دهد تا این گفتگو بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف های همیشگی به اتاق پذیرایی خانه قدیمی «خانم و آقای عبدی» کشیده شود.
«دوچرخه» ای که در شهر تابلو است
فضای اتاق پذیرایی مثل همه خانه های قدیمی شهر خرم آباد است، «فرش» و «پشتی» جزو جدانشدنی این پذیرایی های کوچک است که مثل اهالی خانه، حس سادگی را به مهمانان منتقل می کنند، کنار آکواریومی که ماهی های آن تمام طول مصاحبه بی حرکت ما را نظاره می کردند کامپیوتری هم دیده می شود که انگار مالِ نوه دختری آقای عبدی است، دختری که وقتی برایمان شربت می آورد می گوید به کلاس هشتم می رود.
تا طعم خنک شربت آلبالو تب تند تابستان را فرو می نشاند، آقای عبدی بدون هیچ سوالی شروع به حرف زدن می کند و بعد از اینکه مطمئن می شود آدرس را راحت پیدا کرده ایم، می گوید: «دوچرخه» ما در شهر تابلو شده است!
هیج راهپیمایی را از دست نداده است
حرفهایش را با تایید سر و نگاه ما ادامه می دهد تا بگوید که در راهپیمایی روز قدس امسال بیشتر از دوربین هایی که مسئولان را دنبال می کردند، زاویه لنز نگاهها سمت شکار کردن تصاویر او و دوچرخه اش بوده است؛ هر چند که این روایت تکراری همه راهپیمایی ها برای آقای عبدی است.
عبدی ۷۰ سالی می شود که در خرم آباد زندگی می کند و همه خاطرات زندگی اش را با حوادث و رخدادهای انقلاب به یاد دارد مثل همین که می گوید: «از سال رحلت امام به خانه جدید نقل مکان کردیم، ۲۵ سالی می شود. »
هیج راهپیمایی را از اول انقلاب از دست نداده است، خودش که می گوید هیچ تظاهرات ضد شاهی را هم قبل از انقلاب از دست نداده است تا جایی که در بهبوهه تظاهرات های منتهی به پیروزی انقلاب توسط ساواک دستگیر شده است، دستگیری که وقتی مرورش می کند می گوید: اگر انقلاب پیروز نمی شد ما جزو اعدامی ها بودیم!
خودش خیلی دوست دارد از حال و هوای روزهای انقلاب و محرم سال ۵۷ بگوید و اینکه چه التهابی در شهر بوده است، می گوید که همه چیز از پای منبرهای روحانیون شروع می شد، خطابه های شهید رحیمی و شهید مدنی را به یاد دارد، حتی از آنها هم خاطره می گوید، از منبر رفتن آتشین فخر لرستان تا توصیه های آیت الله مدنی برای کسب و کار حلال، تا بگوید: امروز برکت آن حرفها را در زندگی ام می بینم.
عنوان جرم: مقلد امام است
ششم محرم همان سال توسط ساواک دستگیر می شود و بعد از حبس در خرم آباد به دلیل پرونده سیاسی راهی زندان قصر و اوین می شود، عبدی می گوید که اولین جرمی که در پرونده اش نوشته شده این بود: «مقلد امام است»
حرفهایش را از تظاهرات های قبل از انقلاب به راهپیمایی های بعد از انقلاب گره می زنیم، راهپیمایی هایی که در ۳۶ سال گذشته پای ثابت تصاویر مخابره شده از آنها «آقای عبدی و دوچرخه اش» بوده است، خودش می گوید که از روز قبل دوچرخه اش را برای راهپیمایی آماده و تزئین می کند.
برای حضورش در همه راهپیمایی ها دلیل و حرف دارد ولی کلام اول و آخرش جمله ای است که در هر راهپیمایی جلوی دوچرخه اش نصب می کند: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. »
پیرمرد ۸۱ ساله و «برجام»
با آقای عبدی که این روزها ۸۱ سالگی را پشت سر می گذارد از «برجام» هم حرف می زنیم، به شوخی می گوئیم که بعد از توافق هسته ای تکلیف شعار «مرگ بر آمریکا» چه می شود، جوابش بی تامل و قاطع است: ما به آمریکا اعتمادی نداریم.
خودش می گوید که جنگ جهانی دوم را به یاد دارد، حزب توده و پان ایرانیسم ها را هم، کودتای ۲۸ مرداد را مو به مو تعریف می کند، از روی سکه آمریکایی تا روی انگلیسی آن، ته همه این ماجراهایی که روایت می کند می خواهد بگوید که «اینها دروغ می گویند».
آقای «راهپیمایی» را با دوچرخه اش همه مردم شهر می شناسند ولی کمتر از همسرش کسی چیزی شنیده است، آقای عبدی اول و آخر و وسط حرفهایش مدام می گوید: همسرم مرا «انقلابی» کرده است.
رقیه خانوم کم حرف می زند
«رقیه خانوم» اصالتا اهل تویسرکان است و همان لهجه سلام و احوالپرسی اولش هم این را نشان می دهد؛ می گوید که حالا پا ندارد ولی روزهای راهپیمایی به سختی هم که شده راهی خیابان می شود، مدام یادآوری می کند که در گزارشمان حرفی از او نزنیم و با همان لهجه صمیمی لری می گوید: به خاطر مصاحبه این کارها را نکرده ام!
رقیه خانوم کم حرف می زند ولی به قول ادبا «گزیده» می گوید، خیلی سریع از همه روزهای جوانی اش عبور می کند، از شربت و مربا درست کردن برای رزمنده ها، تا خانه ای که تبدیل به محلی برای دوختن لباس برای ارسال به جبهه شده بود، حتی از موزائیک خرده هایی که لای پر چادرش قایم می کرد تا به دست تظاهرات کنندگان علیه شاه برساند و یا حضورش در اولین تظاهرات زنان خرم آبادی به همراه دو دخترش.
دوچرخه صلواتی
آقای عبدی از راهپیمایی های ۹ دی هم خاطره دارد، می گوید که در بهبوهه حوادث سال ۸۸ دوچرخه اش را از داخل دکان آرایشگری دزدیده اند و یک هفته دوچرخه نداشته است تا به لطف یکی از آشناها در مسجد صاحب الزمان دوباره صاحب دوچرخه نو شود؛ «دوچرخه مجانی با قیمت روزی ۱۴ صلوات! »
آقای راهپیمایی ۶ بچه دارد، سه تا دختر و سه تا پسر، تعداد نوه هایش به ۱۲ می رسد و سه تا نتیجه اش را هم دیده است، با لبخندی می گوید که برای خودشان جمعیتی هستند، جمعیتی برای راهپیمایی!
وسط حرفهای خانم و آقای عبدی قاچ های هندوانه هم از راه می رسند تا هوای خنک خانه، گرمای مردادماه را به مقدمه گزارش بسپارد، حالا که حرفهایمان گل انداخته است از آقای راهپیمایی می خواهیم بقیه گفتگو را به داخل دکان آرایشگری موکول کند، جایی که مشتری های ۴۰ ساله دارد، یکی از مشتری ها هم پشت در مغازه مانده و معطل تمام شدن گفتگوی ما است.
اتاق پذیرایی را که می خواهیم به مقصد دکان آرایشگری ترک کنیم نوه آقای عبدی که تا حالا توی آلبوم بابابزرگ دنبال چندتایی عکس خاص بوده است، از روزهای حضور آقای عبدی در جبهه و آرایشگری سر رزمندگان عکسی را به ما می رساند، وسط مسیر روی هوا از عکس دوباره عکس می گیریم؛ چه عکس در عکسی شده است امروز.
آدرس را پیدا کردید!؟
وارد مغازه که می شویم ظاهر شلوغ آن اولین چیزی است که به چشم می آید، عکس امام و رهبری، در کنار شعارها و تصاویر رزمنده ها، برای خودش سنگری است این دکان آرایشگری...
آقای عبدی پی کسب و کارش می رود و مشغول کوتاه کردن موی مشتری اش می شود و ما هم دنبال سوژه هایمان، از تزئینات داخل مغازه گرفته تا دوچرخه ای که گوشه مغازه پارک شده است، می پرسم آقای عبدی شما ماشین ندارید؛ می گوید: «چرا، دو سه تا هم دارم، از نوع سَر و ریش تراشش را!»
آنچه که باید را نوشته ایم و عکس هایمان را هم گرفته ایم، به قول خبرنگارها کارمان اینجا تمام شده است، می خواهیم خداحافظی کنیم، آقای عبدی می گوید ته همه حرفهایم بنویسید «اگر هم قرار بر بهشت رفتن است حاج خانم باید برود، ما را کسی راه نمی دهد. »
بعدازظهر داغ مردادماه حالا از نفس افتاده است، نسیم خنکی از پایین کوچه خود را به سربالایی می رساند و بر می گردد، رفت و برگشت هایش طعم خنک شربت آلبالو و هندوانه می دهد، شهر کم کم از زیر سایه گرم تابستان خودش را بیرون می کشد، مرد مغازه دار سر گذر از دور برایمان دست تکان می دهد و می پرسد: آدرس را پیدا کردید!؟
به خاطر گرفتن ماهانه شصت ساله خودش ( ازکمیته امداد)می گوید