شکنجههای روحی شالوده رژیم بعثی
با پافشاری اسرای ایرانی بر کرامت انسانی عراقیها تحت تأثیر وفاداری ایرانیان به نظام قرار گرفتند برای آنان بسیار عجیب بود، رزمندگان در اوج سختی دست از حمایت امام و انقلاب بر نمیداشتند.
به گزارش پارس به نقل از فارس، روز 26 مردادماه 1369 ایران اسلامى شاهد بازگشت آزادگان سرافرازى بود که پس از تحمل سالها اسارت در زندانهای مخوف رژیم بعثی عراق پاى به میهن اسلامى گذاشتند و به آغوش خانوادههاى خود بازگشتند.
این روز یکی از خاطرهانگیزترین روزهای تاریخ انقلاب اسلامی است و شاهد حضور و آزادی مردانی بودیم که در راه عهد و پیمانی که با خدا بسته بودند، مجاهدت و استقامت ورزیدند.
این پرندههای مهاجر در سالهای سخت هجران از وطن، بال و پر خود را در زیر شکنجههای کفر شکسته بودند، البته هرچند جسم آنان دربند بود، اما هرگز روح و اندیشه بلندشان تسخیر نشد و قلبشان به یاد دین و ایمان و آسمان وطن میتپید.
این آزادگان دلاور و مقاوم با سربلندی و افتخار در مقابل ددمنشیهای مستکبران ایستادند تا در بازگشت به ایران اسلامی با حضور در صحنههای مختلف اجتماعی سرمشق و نمونهای برای صلابت و استقامت مردان و زنان ایران اسلامی باشند.
امام خمینی (ره) در مورد این غیور مردان فرمودند «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید، خمینی (ره) در فکرتان بود».
به همین منظور به سراغ میثم عارفی یکی از آزادگان سرافراز دیار دارالولایه رفتیم و با وی درباره دوران اسارت و وقایع هشت سال دفاع مقدس به گفتوگو نشستیم.
لطفا خودتان را معرفی کنید.
میثم عارفی، متولد 1350، کارشناس ارشد علوم سیاسی، جانباز 30 درصد و برادر شهید هستم، سال 1370 ازدواج کردم و دو فرزند پسر دارم و بیش از چهار سال است که به عنوان سرپرست دانشگاه پیام نور مرکز جیرفت توفیق خدمتگزاری به دانشجویان و استادان را دارم.
از چه سالی توفیق حضور در جبهههای حق علیه باطل را پیدا کردید؟
از سال 64 با 14 سال سن افتخار حضور در عرصه دفاع مقدس را پیدا کردم و در سال 66 به کسوت پاسداری و ملبس شدن به لباس مقدس سبز سپاه نائل شدم.
در چه سالی به اسارت دشمن درآمدید؟
در 31 تیرماه سال 67 هنگام مقابله با دشمن بعثی اسیر شدم و حدود 27 ماه در چنگال این دژخیمان بودم.
چه عاملی موجب شد که در جبهه حضور پیدا کنید؟
با توجه به اینکه در یک خانواده مذهبی و رزمندهخیز به دنیا آمدم، برادرم نیز در سال 61 در فتح خرمشهر به فیض شهادت نائل شد و همچنین رفت و آمد پاسدارها به منزل ما پدر و مادرم با رفتن من چندان مشکلی نداشتند.
مشوق اصلی شما برای حضور در جبهه چه کسانی بودند؟
هنگام اعزام من به جبهه که پدرم متوجه این ماجرا شد، نه تنها از این امر ممانعت نکرد، بلکه با روی گشاده از من استقبال و عزتمندانه راهی جبهه کرد، اما مادرم بسیار اصرار داشتند از رفتن من جلوگیری کنند که شهید علی بینا به ایشان دلداری دادند و موجب شدند، سرانجام افتخار حضور در این عرصه را پیدا کنم.
سن کم مشکلی هنگام ورود به جبهه برای شما ایجاد نکرد؟
بله، به این دلیل بارها و بارها سپاه و بسیج از رفتن من به جبهه ممانعت کردند، اما سماجتم موجب شد که مجبور به رضایت شوند تا در نهایت در جبهههای حق علیه باطل حضور پیدا کنم، البته افکار و رفتار خانواده و دوستان نیز موجب شد، افتخار پیدا کنم، جا پای شهیدان به ویژه برادر شهید خویش بگذارم.
چند ماه در جبهه حضور داشتید؟
از اواخر سال 64 تا اوایل سال 66 حدود 25 ماه در جبهه حضور داشتم و همزمان نیز در مجمتع رزمندگان شهرستان جیرفت تحصیل میکردم.
در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
در پاتک والفجر هشت، عملیاتهای والفجر 10، کربلای یک مهران، کربلای چهار، کربلای پنج مرحله یک و دو، کربلای 10، نصر چهار، بیتالمقدس هفت و تکهای شلمچه اول و دوم حضور داشتم.
چه اتفاقی افتاد که به اسارت دشمن در آمدید؟
با توجه به حمله دشمن به موضع ارتش در پاسگاه زید واقع در جاده اهواز خرمشهر سهراه حسینیه به دستور فرمانده برای پشتیبانی از آنان به گردان ما مأموریت داده شد که از ارتش حمایت و از ورود بیشتر دشمن به خاک میهن جلوگیری کنیم و پس از حدود چهار ساعت جنگ سخت با اتمام مهماتمان، دشمن با استفاده از امکانات لجستیکی و تجهیزات وسیع توانست، ما را به محاصره در آورد و اسیر کند.
چند نفر در این نبرد به اسارت گرفته شدند؟
90 درصد گردان 415 کهنوج که 250 نفر بودند به اسارت دشمن در آمدند و من در آن هنگام 17 سال بیشتر نداشتم.
ماجرای ورود خود به خاک عراق را شرح دهید.
هنگامی که ما را محاصره و اسیر کردند، حدود چند ساعت در همان محل زندانی کردند و سپس به بصره عزیمت کردیم، حدود یک هفته روزها در اوج گرمای طاقتفرسای این منطقه در زیر آفتاب و شبها که هوا خنک بود، ما را درون سوله زندانی کردند و این امر نشان دهنده خبث طینت این ظالمان بود.
نحوه آب و غذا دادن به اسرا چگونه بود؟
در ابتدای ورود به اسرا آب و غذا داده نمیشد و با ماشینهای آبپاش آتشنشانی اطراف ما آب میپاشیدند تا عطشمان را بیشتر کرده و ما را زجر و شکنجه دهند.
از ماجرای حضور خود در بصره بگویید.
ما را در یک محل فنسکشی شده، نگه میداشتند که در دو طرف آن مأموران بعثی با کابل و باتوم در دست میایستادند و ما را در این محدوده میدواندند که با ابراز تأسف برخی از اسرا در همین محل زیر و دست و پا مجروح شده و به شهادت رسیدند و این ماجرا به مدت یک هفته به همین شکل ادامه پیدا کرد.
پس از بصره به کجا منتقل شدید و چه حوادثی در آنجا رخ داد؟
پس از بصره به اردوگاه شماره 18 نهروان واقع در پادگان الرشید بغداد منتقل شدیم و در ابتدای ورود تعداد زیادی از افسران و سربازان نیروی بعث عراق را مشاهده کردیم که تصور ما این بود برای استقبال ما آمدند، اما هنگامی که از ماشین پیاده شدیم، آنها با باتوم و کابلهای مفتولی در دست یک تونل 100 متری که به تونل «مرگ و وحشت» معروف بود، ایجاد کردند و ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند و به دلیل برهنه کردنمان، تنها کبود و سرها شکسته شده بود.
وضعیت اردوگاه چگونه بود؟
پس از عبور از این تونل با سر و تن زخمی وارد آسایشگاه شدیم که جهنم مجسم بود، این محل در ابعاد 10 در 25 متر و معادل 250 متر بود که 360 نفر اسیر در آن نگهداری میشد به طوری که به هر اسیر بیش از 0.5 متر فضا نمیرسید، امکان خوابیدن در آن وجود نداشت و مجبور میشدیم، چمباتمه بزنیم.
پس از ورود به آسایشگاه چه وضعیتی بر آن حاکم بود؟
ما نخستین اسرایی بودیم که به این آسایشگاه منتقل شدیم به همین دلیل بلافاصله پس از ورود ما عراقیها تمام در و پنجرهها را با سیمان و مصالح دیگر بستند و تنها برای عبور هوا یکی از شیشههای درب ورودی را باز گذاشتند.
وضعیت نظافت و بهداشت آسایشگاه چگونه بود؟
به دلیل جریان نداشتن هوا و بسته بودن محل، فضای مشمئزکننده و بسیار بدبویی شکل گرفته بود که حتی خود عراقیها به دلیل بوی نامطبوع حاکم بر آسایشگاه قادر به ورود برای آمارگیری نبودند و همین وضعیت موجب ازدیاد حشرات موذی در آن محل شد.
وضعیت غذا و آب آسایشگاه چطور بود؟
در 24 ساعت نصف نان ساندویچی سهمیه هر اسیر بود، نصف بشقاب شیرینیخوری غذا به 10 نفر داده میشد به طوری که معمولاً به هر اسیر سه لقمه غذا میرسید و همین شرایط موجب شده بود که طی 10 روز تمام اسرا بسیار ضعیف و بیرمق شوند بهگونهای که حتی در آسایشگاه را باز میگذاشتند تا اسرا فرار کنند، اما کسی توان حرکت کردن هم نداشت و این خباثت نشان دهنده این بود که ساختار نظام بعثی عراق بر پایه شکنجههای روحی و روانی استوار بود.
مسئولان آسایشگاه چگونه افرادی بودند و قوانین آن بر چه اساس بود؟
آنچه از حضور در عراق استنباط کردم، این بود که قوانین آنجا منبعث از قوانین انسانی نبود، اگر سربازی کمی عاطفه داشت و قصد داشت به اسرا کمک کند، توسط مسئولان استخبارات اردوگاه به شدت تنبیه و به برجهای مراقبت اردوگاه و یا اطراف آن تبعید میشد تا درس عبرتی برای سایر افراد باشد، وضعیت آنجا بهگونهای بود که هرچه ظلم و ستم یک سرباز بعثی بیشتر، ماندگاری وی نیز در اردوگاه بیشتر بود، برای مثال عباس نخعی از اسرای اهل شهرستان زرند به دلیل عدم وجود بهداشت در آسایشگاه دچار عارضه سالک شد که یکی از نگهبانان عراقی به نام محسن که شیعه بود، وی را با مسئولیت خود به بیرون از آسایشگاه منتقل کرد و اندک امکاناتی را که در اختیار داشت به نخعی داد تا خود را نظافت کند و لباسهایش را نیز در آب جوش شستشو دهد، اما پس از اطلاع افسران، نگهبان عراقی با برخورد شدید آنان مواجه و به بیرون از اردوگاه تبعید شد و دیگر هرگز اجازه ورود به این محل را پیدا نکرد برعکس این مورد سربازی به نام رحیم که از ناحیه دست و شکم نیز دچار جراحت شده بود با ورود هر سرباز عراقی به اردوگاه نمونه تنبیههای شدید و خشونتآمیز را به آنان آموزش میداد در حالی که برای اجرای آن با بیرحمی تمام از سربازان ضعیف عراقی استفاده میکرد، جالب اینجا است که به دلیل همین خباثت و خشونت تا انتهای حضور ما در اسارت در اردوگاه حضور داشت و به کارهای ضد انسانی میپرداخت و حتی مورد تشویق و تمجید مسئولان قرار میگرفت.
رفتار اسرا در آسایشگاه چگونه بود؟
با تمام این اوصاف اکثر اسرا با صلابت و ایمان راسخ پای آرمانهای انقلاب و امام ایستادند و هرگز راضی به عدول از این وفاداری نشدند به عنوان نمونه با ورود اسرا به آسایشگاه و حضور افسران عراقی برای گرفتن آمار دستور داده شد که پس از ورود آنان و فرمان برپا، ما به حضرت امام خمینی (ره) توهین کنیم و شعار سر دهیم، اما در همان ابتدا با همدلی و درایت حاکم بر آسایشگاه توسط تعدادی از پاسداران و روحانیت معظم شعار «مرد است خمینی (ره)» طراحی شد که البته به دلیل حضور افراد سستعنصر و جاسوس در بین اسرا این شعار لو رفت و مجبور شدیم که شعار دوم را با مضمون «مرد مرد خمینی (ره)» طراحی کنیم که این شعار نیز پس از چند روز لو رفت، بار دیگر با توجه به قرار گرفتن عکس صدام در مقابل آسایشگاه اسرا رو به این تصویر از عمق وجود شعار «مرگ بر خود این» را سر میدادند که بر علیه صدام بود، نه امام راحل و هنگامی که دوباره آنان متوجه این شعار شدند و پایبندی و عزم راسخ اسرا را مشاهده کردند، مجبور به عقبنشینی از این موضع شدند و این قانون را به طور کل منتفی کردند به هر حال اکثر اسرا با تمام فشارها و سختیهایی که بر اردوگاه حاکم بود، همواره حمایت خود از رهبری و نظام را ابراز میکردند.
با توجه به مشکلاتی که وجود داشت، اوقات خود را در آسایشگاه چگونه میگذراندید؟
با توجه به کمبودهایی که در آسایشگاه وجود داشت، اسرا تلاش کردند، این کمبودها را تبدیل به فرصتهای طلایی کنند بر همین اساس به دلیل مقدار کم غذا تصمیم گرفتیم هر روز روزه بگیریم و اینگونه بر گرسنگی خود غالب شویم و همچنین بسیاری از اسرای جوان تمام نمازهای قضای خود را در این ایام به جا آوردند.
در آسایشگاه وضعیت آب و حمام چگونه بود؟
تنها یک تانکر 20 هزار لیتری برای یکهزار نفر قرار داده بودند که موجب شد، اسرا بسیار از تشنگی رنج ببرند، در مورد حمام نیز اوایل اسارت به ما گفتند که باید به حمام برویم و ما تصور وجود یک حمام را داشتیم، اما در واقع پس از صابون زدن اجباری باید با دویدن از زیر شیرهای آب عقب تانکر رد میشدیم که موجب میشد به دلیل کمبود آب، صابون روی تن ما بماسد و خشک شود و البته این نمونه حمام نیز 10 تا 12 روز یکبار انجام میشد و همین امر موجب شده بود که بهداشت بسیاری از اسرا به مخاطره افتد و دچار بیماریهای پوستی شوند.
آیا دسترسی به تلویزیون و رادیو داشتید، چگونه از اخبار ایران اطلاع پیدا میکردید؟
فقط شبکه یک و دوی تلویزیون عراق را میتوانستیم، مشاهده کنیم و به هیچ وجه دسترسی به شبکههای تلویزیون ایران نداشتیم و از اخبار جنگ اطلاع پیدا نمیکردیم، اما با چند تکنسین که در آسایشگاه داشتیم، اواخر اسارت توانستیم، شبکههای یک و دوی ایران را نیز فعال کنیم.
آیا در مقابل این شرایط هیچ مقاومتی از سوی اسرای ایرانی صورت گرفت؟
برای مقابله با آنها اعتراض خود را به شیوههای مختلف از جمله تحصن، شکستن شیشههای اردوگاه و ... نشان میدادیم، اما در نهایت به دلیل آزار و اذیت بیش از حد اسرای اردوگاه تصمیم گرفتیم که یا دشمنان را مجبور به تغییر اوضاع و یا شهادت خود کنیم بر همین اساس با وحدت و هماهنگی ایجاد شده، توسط حجتالاسلام محمدزمان بزاز از روحانیت معظم و حمایت پاسداران و درجهداران حزباللهی گروههایی تشکیل دادیم تا هنگام ورود افسران و سربازان عراقی با باتوم و کابل به داخل اردوگاه برای شکنجه اسرا دور آنان حلقه تشکیل دهیم و مانع ضرب و شتم توسط بعثیها شویم به ویژه در یک ماه آخر اسارت با پخش خبر تبادل اسرا بین ما همدلی و وحدت خاصی ایجاد شده بود به طوری که حتی افراد سستعنصری جاسوس عراقیها بودند، ابراز ندامت کردند و همین امر موجب شد تا حدودی نبض اردوگاه در دست اسرا قرار گیرد.
عراقیها در مقابل این وضعیت چه واکنشی نشان دادند؟
هنگامی که آنان مشاهده کردند، این شرایط به نفع آنان نیست، تصمیم گرفتند که اسرا را در سایر اردوگاهها تقسیم کنند که به فضل الهی با حمله نابخردانه رژیم بعث عراق به کویت و زمزمه حمله نیروهای چندملیتی به عراق مصادف شد و در نهایت تصمیم به آزادی اسرا گرفتند.
آیا نام و نشان شما در هیچ جایی ثبت شده بود و صلیب سرخ در اردوگاه شما حضور پیدا کرد؟
خیر، ما طی مدت اسارت مفقودالاثر بودیم و خانوادهها و دولت ایران هیچ اطلاعی از وضعیتمان نداشتند، صلیب سرخ نیز هرگز به اردوگاه ما نیامد.
رفتار اسرا چه تأثیری روی عراقیها داشت؟
به دلیل پافشاری اسرای ایرانی بر کرامت انسانی و حفظ شأن و جایگاه اسلام عراقیها مجبور به احترام به این افراد شدند و تحت تأثیر شخصیت و وفاداری ایرانیان به نظام اسلامی قرار گرفتند برای آنان بسیار عجیب بود که رزمندگان در اوج سختی دست از حمایت خود از امام و انقلاب بر نمیداشتند و البته این امر نشأت گرفته از نظام و نفس مسیحایی امام راحل بود و حتی بعضی از آنان بر این امر غبطه میخوردند.
نمونه دیگر این بود که عراقیها در اواخر دوران اسارت تلاش داشتند با استفاده از جاسوسان کمی که برای آنان باقی مانده بود، افراد مهم و مؤثر را که از نظر عراقیها عناصر نامطلوب محسوب میشدند به بهانه عذرخواهی در اسارت نگاه دارند تا از آنان به نفع خود بهرهبرداری کنند، اما به دلیل بزرگمنشی و روحیه ولایی اسرا برخی از نیروهای عراقی این خبر را به اطلاع ما رساندند و ما آنان را فریب دادیم به این ترتیب تمام اسرای آن اردوگاه آزاد شدند.
همچنین هنگامی که ما اعتراض کردیم، فضای آسایشگاه تغییر کند با ضرب و شتم نیروهای عراقی مواجه شدیم و یکی از دوستان ما به شهادت رسید، اما فرمانده اردوگاه در مراسم بزرگداشتی که ما برای وی برگزار کرده بودیم، حضور یافت و از همگان عذرخواهی و طلب بخشش کرد.
همین اعمال و رفتارها موجب شد که در هفته آخر اسارت بلندمرتبهترین فرماندهان عراقی برای جلب رضایت اسرا خبر آزادی را به ما بدهند، اما کمترین توجهی به آنها نمیکردیم تا تصور نکنند که با یک هفته رفتار خوب میتوانند، تمام شکنجههای دوران اسارت را جبران کنند.
سختترین روز اسارت شما چه روزی بود؟
دردناکترین روز اسارت، رحلت امام خمینی (ره) بود، هنگام اعلام خبر رحلت ایشان کنار تلویزیون ایستاده بودم و پس از شنیدن این خبر تأثرانگیز بیاختیار دویدم و با وجود هوای گرم پتو را روی خود کشیدم و به حدی گریه کردم که از فرط آن بیهوش شدم، اما تعدادی از جاسوسهای عراقیها برای چند نخ سیگار و یک لقمه نان بیشتر هموطنان خود را فروختند به همین دلیل تمام اسرا را از آسایشگاه بیرون بردند به رقص و پایکوبی مشغول شدند اما با مقاومت سرسختانه اسرا مجبور شدند که این اهانت را تمام کنند و ما را به آسایشگاه برگردانند.
یک خاطره از دوران اسارت خود تعریف کنید.
هنگامی که اسیر شدم با وجود اینکه 17 سال بیشتر نداشتم و بسیار ریزنقش بودم، مسئولیت فرماندهی گروهان و مخابرات گردان 415 کهنوج را بر عهده داشتم، یکی از مسئولان آسایشگاه که جاسوس عراقیها بود با افراد کم سن و سال برخورد مناسبی نداشت و آنان را مورد آزار و اذیت قرار میداد و من که تحمل چنین رفتارهایی را نداشتم، یک روز با او درگیر شدم به طوری که پس از اصابت به زمین زخمی شد، در مقابل وی در نهایت بیرحمی سوزن مخصوص خالکوبی در سینه من فرو کرد و این ماجرا از نظر من تمام شد، اما او همچنان در پی آزار من بود با اینکه من نسبت به او بیتفاوت بودم تا اینکه یکی از افراد من که قصد داشت، جایگاه مرا به او گوشزد کند که دست از اذیت کردن من بردارد، ناخواسته موجب لو دادن موقعیت من میشود و پس از اطلاع فرماندهان اردوگاه از این ماجرا به تمام اسرا دستور دادند که برای گرفتن آمار حاضر شوند و پس از قرائت اسم من به عنوان «میثم جلال عباس» و حاضر گفتن من، فرمانده اردوگاه مات و مبهوت به من مینگریست و بسیار متعجب شده بود، بار دیگر نام مرا پرسید و هنگامی که جواب دادم، آن جاسوس را تنبیه کردند که آنها را مورد تمسخر قرار داده است و به او گفته بودند که با این سن و سال مرا به اجبار به جبهه آورده، چه برسد به اینکه فرمانده گروهان باشم و همچنین وی را تهدید کردند که دیگر حق ندارد، کسی را معرفی کند، البته من نیز از این حادثه در امان نماندم و توسط آنها مورد ضرب و شتم قرار گرفتم.
هنگامی که خبر آزادی خود را شنیدید چه احساسی داشتید؟
احساس من در حقیقت در آن هنگام غیر قابل وصف است با وجود اینکه از درگاه خداوند هرگز ناامید نبودم، اما غیر قابل باور بود که روزی آزاد شوم، زیرا زندگی ما در اسارت به دلیل شکنجهها و فشارهای بسیار مانند مرگ و حضور در برزخ بود.
در مورد برادر شهید خود بگویید.
من 11 سال داشتم که وی به شهادت رسید، ایشان فردی ولایی، متدین، صمیمی با همگان و در خانواده سرآمد بود، برادرم 20 سال داشت که در مرحله اول عملیات بیتالمقدس «فتح خرمشهر» به شهادت رسید.
وضعیت کنونی دنیا را چگونه میبینید؟
دنیای حاکمیتی دنیای تزویر و دروغ است، قدرتهای دنیا هر کاری که تمایل داشته باشند، علیه مردم انجام میدهند و کارهای ضد انسانی را عین انسانیت میدانند و همواره خود را حامی حقوق بشر معرفی میکنند، همان طور که بحث کنونی غزه را میتوان، نمونه بارز آن دانست و مردم مظلوم و زن و کودکان را مورد کشتار بیرحمانه قرار میدهند و آن را دفاع از خود میدانند در حالی که در سوریه دولت و موافقان آن را ناقضان حقوق بشر میخوانند.
پیام شما برای جوانان چیست؟
من به عنوان یک جوان قدیمی از آنان تقاضا میکنم که در پی تحصیل علم و همچنین تهذیب نفس و همواره پشتیبان نظام مقدس جمهوری اسلامی باشند، زیرا در شرایط کنونی اتحاد و حمایت جوانان از رهبری نظام و ولایت فقیه قطعاً خیر دنیوی و اخروی را در پی دارد و با توجه به اینکه نظام ما در نزدیکی قلههای رفیع توانمندی و اقتدار در عرصه بینالملل قرار دارد، نباید پشت مسئولان را خالی کنیم، بلکه باید برای رسیدن به رشد و شکوفایی مادی و معنوی حامی آنان باشیم.
بزرگترین آرزوی شما چیست؟
شاید در گذشته که دعای فیض شهادت را میکردیم، آن را به خوبی درک نمیکردیم، اما اکنون بزرگترین ارزش و آرزوی من شهادت در راه خداوند است، امیدوارم بهگونهای به مردم خدمت کنم که در نهایت خداوند مرا به آرزویم برساند و اما آرزوی دیگرم سرافرازی جهان اسلام در سایه وحدت و همدلی و تشکیل امت واحده اسلامی است.
حرف آخر؟
امیدوارم، بتوانم، انسان باشم.
ارسال نظر