به گزارش پارس به نقل از تسنیم ، «معصومه میرمحمدی» همسر جانباز شهید عطالله غیاثوند(که سال‌ها جانباز شیمیایی بود) و مادر شهیدان علی و رضا غیاثوند در بیان خاطراتش به دیدار به یادماندنی با مقام معظم رهبری اشاره می‌کند و از روزی می‌گوید که رهبر معظم انقلاب مهمان خانه آن‌ها شد. او خاطره آن روز را چنین روایت می‌کند:

همسر من یک جانباز شیمیایی بود و خیلی دوست داشت حضرت آقا را ببیند چند بار من به اتفاق خانواده شهدا در محلمان رفتیم خدمت آقا در دیدارهای خصوصی و دست بوس ایشان بودیم. اما همسر من به علت بیماری‌هایی که به خاطر مجروحیت شیمیایی داشت نمی‌توانست در این دیدارها حضور داشته باشد. حتی حاج آقای ما یک نامه نوشتند و دادند به یکی از بچه‌ها که بدهند محضر آقا که در بیت بودند و گفتند این را بدهید دست آقا اما نشد.

در ۱۲ اسفند ۸۸ ما مشغول خانه تکانی بودیم و من پرده‌ها را درآورده بودم تا تمیز کنم. خلاصه خانه مرتب نبود. یکی از بچه های محل تماس گرفت به من و گفت حاج خانم یادبود شهیدان باکری هست و مراسمی در سالن وزارت کشور است می‌آیی برویم؟ و من برای اولین بار گفتم باشه می‌آیم. بچه ها ۵ یا ۶ نفر بودند که قرار گذاشتیم با هم برویم. من داشتم آماده می‌شدم که دو سه نفر از آقایون آمدند و در زدند و گفتند از بنیاد شهید می‌خواهند بیایند دیدار شما. گفتم بنیاد شهید چرا این موقع بعد از ظهر؟ به آن آقایون گفتم: ببخشید آقا من امروز نمی‌توانم کار دارم. امروز می‌خواهم با بچه‌ها جایی بروم. اگر امکان دارد باشد برای فردا. یکی از آن‌ها گفت: "نه! شما نروید" و با یک حالت تحکم گفت: "تشریف نبرید بعدا پشیمان می‌شوید." من هیچ چیز نگفتم. اصلا فکر هم نمی‌کردم که مهمانمان چه کسی می‌تواند باشد. گفتم آقا ببین خانه ما ریخته و پاشیده است. آن‌ها گفتند خب ما پرده‌هایت را می‌زنیم و کارهایت را می‌کنیم. گفتم نه بچه‌ها هستند. دیدم حریفشان نیستم. تلفن را برداشتم و مقابل آقایان به دوستانم زنگ زدم و گفتم: "شما تشریف ببرید من نمی‌توانم بیایم. آقایون دستور داده‌اند که نیایم." با همین اصطلاح هم گفتم. بعد آنها گفتند ساعت ۷ و نیم می آییم جایی نروید. من هم گفتم نه دیگه شما دستور دادید من جایی نمی روم. آن‌ها لبخند می زدند.

ساعت هفت و نیم شد. در را که باز کردم حدود ۱۰ یا ۱۵ نفر آمدند و داخل پله‌ها و پشت بام را بررسی کردند. بعد یکی از آن‌ها گفت حضرت آقا تشریف می‌آورند. گفتم:" آخ! چرا حالا؟" گفتند: "مگر چی شده؟" گفتم: "آخر حاج آقای ما خیلی آرزو داشت ایشان را از نزدیک ببیند. چرا اینقدر دیر می‌آیند؟" واقعا افسوس خوردم که همسرم نیست ایشان را ببیند. حضرت آقا تشریف آوردند و صحبت کردند و ما هم پذیرایی می‌کردیم. آن روز ما اتفاقی یک هندوانه در خانه داشتیم. شیرینی‌های عید هم بود. با همان‌ها پذیرایی کردم. یک قاچ هندوانه حضرت آقا برداشتند و مقداری از آن را میل کردند و مابقی در ظرفشان باقی ماند وقتی داشتند می‌رفتند دیدم یکی از آقایون همراه ایشان دوید و آن قاچ باقیمانده در ظرف آقا را برداشت و خورد. من اصلا اینقدر گیج بودم متوجه نبودم بعد یادم آمد آن هندوانه که بخشی از آن را آقا میل کرده بود تبرک بود.

من به حضرت آقا گفتم که واقعا حاج آقای ما آرزو داشتند که شما را زیارت کنند. اما نشد. یکی از پاسدارهایی که آنجا در بیت بود به ما گفت بله من نامه ایشان را بردم دادم آقای فلان. ایشان نامه را به شما نداد ولی ما به حاج آقا گفتیم ایشان نامه را خواندند. حضرت آقا با لبخندی فرمودند که: «من می‌روم و تنبیهش می‌کنم.»