بالغ بر 35 سال پیش بود. یک صبح سرد زمستان در حاشیه میدان شوش در تهران به اتفاق خدابیآمرز «پدرم» مشغول صرف صبحانه در یک قهوه خانه بودیم. شیششه های قهوه خانه از حرارت مطبوع بخاری نفتی وسط سالن آغشته به غباری از رطوبت شده بود. علی رغم این بخوبی می توانستم لک لک زیبائی که در بالای یکی از ساختمان های اطراف میدان شوش خانه ساخته و مشغول خودآرائی اول صبحش بود را ببینم!

این آخرین بار بود که لک لک های معروف تهران را که نمایه ای از تهران قدیم با همه صفا و صمیمت ها  و زلالی هایش بود را دیدم و بعد از آن دیگر هیچکس لک لک های شهرم را ندید!

لک لک ها رفتند و ظاهراً با خود نیز صفا و معرفت را از شهری بردند که زمانی اعتبار و شهرتش به «کوچه مردی» و «عیاری» مردانش بود!

امروز که در سایت «پارسینه» و از هزاران کیلومتر دورتر و از منتهی الیه غرب ایالات متحده آمریکا تصویر و خبر منازل شاهانه دو تن از ورزش کاران سرشناس کشورم در شمال شهر تهران را دیدم ( اینجا ـ http://bit.ly/1ttMeSH) بی اختیار آن بخش از خوانش نوستالوژیک «رضا خوشنویس» در اثر جاویدان «هزار دستان» شادروران علی حاتمی در ذهنم تداعی کرد:   

تهران ! شهر من!
من آمدم. سی سال دیرتر، سی سال پیرتر.
تهران !
شهر اشغال شده، موطن! مادر!
کی بزک کرد تو را به این هیات شنیع؟

قطعه ای هنرمندانه که سال 88 نیز که بعد از 10 دیرتر و پیرتر و دوری برای یک سفر کوتاه به تهران بازگشتم با رویت آن همه «تفاوت» زیر لب آن را همچون «داش رضا» با خود زمزمه می کردم.

تهرانی که زمانی خاکش خاستگاه جوانمردان و لوطیانی چون «غلامرضا تختی» از عمق کوچه و پس کوچه های «خانی آباد» بود که تا آخر نیز وفادارانه با بچه محل ها و همشهریانش عیاری کرد. اکنون فرجامش آن شده تا مفاخر و نام آورانش ، اولین اطوارشان بعد از بالا رفتن از اقبال مردم و برنده شدن بلیط شهرت، نشستن در کاخ قیطریه و گازیدن با مازاراتی و بوگاتی و فراری با چاشنی «هر از چندی دست تفقد کشیدن بر سر شیدائیان» باشد.

مستدعی است «مرده شوران این خرده فرهنگ نوکیسگی» بلافاصله احساس وظیفه نفرمایند تا بمنظور توجیه و ارشاد راقم، دست به شستن جسد متعفن این جنازه مسبوق به سابقه زده و بفرمایند:

چه اشکالی دارد؟ دارندگی و برازندگی!
مرده شوران عزیر! مرده شور خودتان و توجیهات تان را ببرد!
این اطوارها اگر در آمریکائی که من در آن زندگی می کنم محلی از اعراب دارد «که دارد»! چنین اعتباری بازگشت به حاکمیت و برسمیت شناخته شدن نظام منحط «سرمایه سالاری» در جغرافیای این منظومه منعزل از اخلاق است.

در جغرافیائی که منزلت خود را بنام «علی ابن ابیطالب» مهر کرده و شیعیانش حسب ظاهر ملتزمند به اخلاق سالاری و پارساکیشی ، چنین اطوارها و فخر فروشی ها و کاخ نشینی ها آن هم وقتی کسر بزرگی از هموطنانش در الفبای معیشت خود معطل مانده اند. چنین اطواری دهان کجی به شرف و منزلت و وجدان انسانی است.

بقول شادروان «سلمان هراتی»
چطور می توان میان این همه تفاوت، بی تفاوت ماند!؟
سیب زمینی مسلکان و بی غیرتان عزیز!
تهران شهر جوانمردان بود، کدام دستانی کثیف چنین بجفا شهر من را به ناپاکی و عقده های حقارت شما آلود!؟
کاش لک لک های شهرم باز می گشتند!