این ساختمان، که عکسش توی حوض ِ آب ِ تالارمولوی افتاده، بخشی از خاطرات ِ کودکی و‌نوجوانی ِ من است، اینجا، آن وقت ها، مرکز انفورماتیک دانشگاه تهران بود، مطمئن نیستم هنوز هم باشد، مادرم ، دانشگاهی بود ، معاون ِآموزش ِ دانشکده کشاورزی.هر از گاهی بایستی برای رسیدگی به بعضی امور، می آمد اینجا.یادم هست معمولا دوشنبه ها...و آن روز ، اگر می شد که من هم همراهش باشم، کیفم کوک بود... اول ها ، بعد از تمام شدن ِ کارها، با مادرم و بعدتر ها خودم تنها، توی کتابفروشی ها و نوار فروشی ها و نوشت افزار فروشی ها و کهنه فروشی های مقابل ِ دانشگاه می پلکیدم...یا توی ساختمان و همین حیاط ِ تالار مولوی و محوطه ی دانشگاه ، برای خودم جولان می دادم و ساختمان ها و آدم ها را تماشا می کردم درباره ی فردایم ، خیال پردازی می کردم...خیال هایی که هرگز مطابق ِ خیال های مادرم راجع به من نبود،نشد...از من دکتر و‌ مهندس درنمی آمد ، درنیامد!...نگاهم به دانشکده ی هنرهای زیبا بود بیشتر، و به تئاتر ِ مولوی با آن پوسترهای قدیمی ِجذاب ِ توی ِ سرسرایش...دیروز ، شنبه بود، رفته بودم تالار مولوی تماشای نمایشنامه خوانی ِ گروهی جوان ، کنار ِ حوض ایستادم، این تصویر را دیدم و پرتاب شدم به دوشنبه های سال ها پیش...به جوانی های مادرم...یادم آمد از کتاب قصه های صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان تا کتاب های شعر شاملو و سهراب و فروغ ، تا کاغذ و مداد کنته و کتاب های طراحی ...تا کاست های شجریان ‌و ناظری ...همه حاصل و یادگار ِ این دوشنبه هاست...دوشنبه های مرکز انفورماتیک دانشگاه تهران...همین ساختمان ِ توی آب...دوشنبه هایی که اگر خوش بخت می بودم به دیدن ِ فیلمی در سینما یا نمایشی در تئاتر ِ شهر یا تالار مولوی ختم می شد...و گاهی ، اگر دختر خوبی می بودم ، با کافه گلاسه ی قنادی فرانسه...شاید مادرم اگر می دانست این دوشنبه های فرهنگی ،چه نقشی در شکل گیری ِ شخصیت و آینده و امروز و فردایم دارد، بیشترش می کرد...یا نمی دانم! شاید کمتر...تا به رویای ِ آینده اش درباره ی من، نزدیک تر شوم...