دیوار به دیوار مسجد بودیم.

شب هایی از تابستان آن سال ها همزمان می شد با

ماه عزای مظلوم کربلا!

صدای مسجد واضح و رسا به گوش می رسید.

از نوحه های سوزناک جناب مسلم و حرّ در شب های اول شروع می شد تا نیمه های شب دهم با "مکن ای صبح طلوع" ی که

آتش به دل کودکانه ی من می زد.

▫️

از اتاق ما در طبقه ی دوم خانه ی قدیمی پدر، کوه پیدا بود.

خنکای نسیم کوه در شب های شرجی و گرم شمال

با تن همان می کرد که بهار با برگ درخت!

از لا به لای توری پنجره اتاق به آسمان خیره می شدم.

در انبوه ستاره ها سعی می کردم دبّ اکبر را پیدا کنم.

سوادم به کهکشان و صورت های فلکی قد نمی داد!

به نظرم آن سال ها اگر رضا میر کریمی "خیلی دور خیلی نزدیک" را ساخته بود، بی شک با موسیقی متن بی نظیرش

آسمان را تماشا می کردم.

حتما دنبال "سحابی جبّار" می گشتم

و ذهنم درگیر "قبرستان ستاره ها" می شد.

▫️

بعد از اتمام مراسم عزاداری و سکوت عمیق باغ

تازه سمفونی جیرجیرک ها و قورباغه های

شالیزار اطراف شروع می شد.

هم آوایی و هماهنگی صداها به قدری دل انگیز بود که

نخوابیدنت کفاره داشت!

بعضی شب ها عمو مجتبی می آمد و کنارم می خوابید.

اختلاف سنی او با من از دیگر عموهایم کمتر بود.

در دنیای فیزیک و نجوم سیر می کرد.

برایم قصه می گفت، نه از شاهنامه و داستان راستان

از کتاب آبی رنگی می خواند که سرگذشت نام آوران فیزیک در آن بود.

رنه دکارت و نیوتن و گالیله را همان سالها شناختم و دانستم که

یوری گاگارینِ روسی، نخستین فضانورد جهان بوده

که دور مدار زمین یک دور کامل گشت.

با ابوریحان بیرونی و خواجه نصیرالدین طوسی و خیام

پر شدم از غروری وصف ناشدنی که هنوز مزه اش را

می توانم حس کنم!

▫️

حالا که می نویسم گویی چراغ مطالعه ی آن سال ها کنارم روشن است!

قرمز گوجه ای!

با لامپ رشته ای ٦٠ یا شاید هم ٤٠

با گردنی فنری که قرچ قرچ صدا می داد.

وقتِ وضعیت قرمز یا اعلام خطر سالهای جنگ

سر آن را به سمت پایین خم می کردیم.

لامپ های مهتابی که خاموش می شد، می پریدم

و چادر مشکی مادرم را بر می داشتم و روی چراغ مطالعه می کشیدم

تا همان نور کم باعث نشود جنگنده های عراقی ما را پیدا کنند.

تاریک که می شد عمو مجتبی کتاب را می بست

لب هایش را روی مچش می گذاشت

و موسیقی فیلم "سلطان و شبان" را می نواخت.

موسیقی محزونی که سکوت شب و ترس و واهمه ی مرا

درهم می شکست...