زندگی «جان نش» به روایت خودش
من مانند خیلی از هم سن و سال هایم به مدارس استاندارد بلوفیلد رفتم و البته مهدکودک پیش از دبستان را هم تجربه کردم. والدینم یک دانش نامه برایم خریده بودند «دانش نامه مصور کامپتون» که با خواندنش در دوران کودکی چیزهای زیادی یاد گرفتم.
فیلم «ذهن زیبا» محصولسال ٢٠٠١ و ساخته کارگردان آمریکایی رانهاوارد، احتمالا برای هیچیک از مخاطبان نباید ناآشنا باشد. اثری که با نقشآفرینی راسل کرو، زندگی یکی از نوابغ عالم ریاضی را به تصویر کشید و به مشکلات او طی مبارزه با بیماری مهلکش پرداخت. «نش» در دنیای ریاضی و حتی علم اقتصاد چهرهای شناخته شده است تا آن جا که حتی توانست جایزه نوبل اقتصاد را درسال ١٩٩٤ از آن خود کند. اما عمده شهرت «نش» به بیماریاش بر میگردد. او برای مدتهای مدید به اسکیزوفرنی پارانوئید مبتلا بود و صداهایی را میشنید و کسانی را میدید که وجود خارجی نداشتند.
نش با کمک همسر و روانپزشکان حاذق سعی در کنترل بیماری خود داشت که جنگی بیامان را میمانست. او برای ٣٠ سال با این بیماری مقابله کرد و درنهایت توانست آن را تا حدود زیادی تحت کنترل خود دربیاورد. ٩١ سال پیش در چنین روزی، برابر ١٣ ژوئن ١٩٢٨ میلادی، جان نش در ویرجینیای غربی به دنیا آمد و ٨٦ سال بعد (٢٣ می٢٠١٥) در نیوجرسی درگذشت. به بهانه زادروز این ریاضیدان بزرگ، یکی از خواندنیترین مصاحبههای او را با هم بازخوانی میکنیم:
زندگی من به عنوان یک موجودیت فردی قانونی، در ۱۳ ژوئن در «بلوفیلد» ویرجینیای غربی آغاز شد؛ در آسایشگاه بلوفیلد، بیمارستانی که امروز دیگر وجود خارجی ندارد. مطمئنا من نمیتوانم آگاهانه و هوشیارانه هیچ چیز را از دو، سه سال نخستن زندگی ام به یاد بیاورم و البته همان طور که انتظار دارید، از نظر روانشناسی، خاطرات اولیه زندگی عملا «خاطراتی از خاطره ها» هستند و قابل مقایسه با افسانههای پریان که نسل به نسل و سینه به سینه از گویندگان به شنوندگان منتقل شده اند. اما حتی برای زمانی که خاطرات مستقیم به دلایل مختلفی از میان میروند، حقایق کماکان باقی میمانند.
من مانند خیلی از هم سن و سال هایم به مدارس استاندارد بلوفیلد رفتم و البته مهدکودک پیش از دبستان را هم تجربه کردم. والدینم یک دانش نامه برایم خریده بودند «دانش نامه مصور کامپتون» که با خواندنش در دوران کودکی چیزهای زیادی یاد گرفتم. کتابهای دیگری هم چه در خانه خودمان چه در خانه پدربزرگم وجود داشت که از نظر آموزشی، بسیار برای من ارزشمند بود.
بلوفیلد، شهر کوچکی در ناحیهای نسبتا دورافتاده در کوهستانهای «آپالاچیان»، جامعهای دانشگاهی یا فناورانه به شمار نمیرفت. آنجا مرکز تاجران، وکلا و افرادی از این قماش محسوب میشد و وجودش را به راه آهن و معادن زغال سنگ غنی اطرافش مدیون بود؛ بنابراین از دیدگاه روشنفکرانه، زیستن در آنجا برای کسی که میخواست به جای دانستن درباره جامعه اطرافش از دانش جهان بیاموزد، چالشی بزرگ به حساب میآمد.
پدرم مهندس برق بود، ولی من نشدم!
زمانی که دانش آموزی دبیرستانی بودم، کتاب «مردان ریاضیات» ای. تی. بل را خواندم. به خوبی موفقیتم را در اثبات قضیه کوچک، «فِرما» به یاد میآورم؛ قضیهای فرما برای آزمون اول بودن یک عدد که بیان میکند اگر a یک عدد دلخواه و P یک عدد اول باشد، aP با خود a هم ارز است. آن زمان کارهای برقی و آزمایشهای شیمی هم انجام میدادم. در ابتدا زمانی که در مدرسه از ما خواستند انشایی درباره اینکه «می خواهید در آینده چه کاره شوید» بنویسیم، نوشتم که مثل پدرم مهندس برق شوم. بعدها زمانی که وارد دانشگاه «کارنگی» پترزبورگ شدم، به عنوان دانشجوی مهندسی شیمی ثبت نام کرده بودم.
با در نظر گرفتن اتفاقات زمان درس خواندنم در دانشگاه کارنگی (که الان دانشگاه «کارنگی ملون» خوانده میشود)، خوش شانس بودم که بورسیه کامل تحصیلی داشتم؛ بورسیه بنیاد جورج واشنگتن. اما پس از یک ترم تحصیل در مهندسی شیمی، نگاهی منفی نسبت به گروه درسهایی مانند «ترسیم مکانیکی» پیدا کردم و رشته ام را به شیمی تغییر دادم. دوباره پس از مدتی تحصیل در رشته شیمی، با «تجزیه کمّی» به مشکل برخوردم؛ چرا که مهم نبود یک نفر چقدر خوب میتواند فکر کند و بفهمد یا حقایق را درک کند، بلکه مهم این بود که یک نفر چقدر خوب میتواند با «پیپت» کار کند و کار «تیتراسیون» (عیارگیری) را در آزمایشگاه انجام دهد.
ریاضیات تحمیلی
اساتید دانشکده ریاضی تشویقم میکردند تا رشته ام را به ریاضی تغییر دهم و مدام به من توضیح میدادند که آن قدر هم غیرممکن نیست که به عنوان یک ریاضیدان در آمریکا بتوانی شغل خوبی به دست آوری. در نهایت چنان در رشته ریاضی یاد گرفتم و پیشرفت کردم که در زمان فارغ التحصیلی، علاوه بر مدرک کارشناسی، یک مدرک کارشناسی ارشد ریاضی هم به من اعطا شد.
باید اشاره کنم که در سالهای آخر درس خواندن در مدارس بلوفیلد، والدینم من را در یک دوره تکمیلی ریاضی در کالج بلوفیلد ثبت نام کردند. اگرچه پیشرفتهای رسمی ام در دانشگاه کارنگی، به دلیل مطالعات اضافی من در این دوران نبود، اما از این دوره دانش و تواناییهایی در اختیار داشتم که باعث شد، نیاز چندانی به یادگیری از درسهای مقدماتی ریاضی دانشگاه نداشته باشم.
پرینستونیهای سخاوتمند
به یاد دارم زمانی که فارغ التحصیل شدم، پیشنهاد کمک هزینه تحصیلی برای ادامه تحصیل در دانشگاه هاروارد یا پرینستون به من ارائه شد. پیشنهاد پرینستون سخاوتمندانهتر بود؛ چرا که من در رقابتهای «پوتنام» برنده نشده بودم و به نظر میرسید که مسوولان پرینستون شوق بیشتری داشتند تا به دانشگاه آنها بروم. برای تشویق من به آمدن به پرینستون، پروفسور «تاکر» نامهای برایم نوشت. در عین حال از نقطه نظر خانوادگی، پرینستون فاصله جغرافیایی کمتری تا بلوفیلد داشت. درنتیجه، به انتخاب من برای ادامه تحصیلات تکمیلی تبدیل شد.
شروع بازی با مساله چانهزنی
زمانی که در دانشگاه کارنگی درس میخواندم، واحدی اختیاری با عنوان «اقتصاد بین الملل» گذرانده بودم و در نتیجه تماس با ایدهها و مسائل اقتصادی، به ایدهای رسیدم که منجر به نوشتن مقاله «مساله چانه زنی» شد؛ مقالهای که بعدها در مجله Econometrical به چاپ رسید. این همان ایدهای بود که زمانی که در پرینستون دانشجوی تحصیلات تکمیلی بودم، علاقه مندی ام به مطالعه درخصوص نظریه بازیها را شکل داد؛ جایی که تحت تاثیر کارهای فن نیومن و مورگنسترن قرار گرفتم.
به عنوان دانشجوی تحصیلات تکمیلی، ریاضیات را بسیار وسیع خوانده بودم و به اندازه کافی خوش شانس بودم. در کنار پروراندن ایدهای که منجر به «بازیهای بدون تشریک مساعی» شد، توانستم کشف خوبی در ارتباط با خمینهها (مانیفولدها) و جبر حقیقی به دست آوردم. درنتیجه عملا برای این احتمال آماده بودم که اگر کارهایم در زمینه نظریه بازیها به عنوان پایان نامهای قابل قبول برای دانشکده ریاضی پذیرفته نشد؛ بتوانم مدرک دکترای خودم را براساس نتایج دیگر کارهایم اخذ کنم.
اما بازی روزگار این گونه بود که ایدههای نظریه بازی، که به نوعی انحراف از «خط» (که تا حدودی شبیه خطوط احزاب سیاسی است) کتاب فن نیومن و مورگنسترن بود، به عنوان پایان نامه دکترای ریاضی پذیرفته شد و بعدها، زمانی که استادیار دانشگاه ام. آی. تی بودم، مقاله «خمینههای جبر حقیقی» را نوشتم و به چاپ رساندم. تابستان سال ۱۹۵۱ و به عنوان «استادیار کرسی C.L.EMoore» به ام. آی. تی رفتم. پس از اخذ مدرک دکترا در سال ۱۹۵۰، به مدت یک سال استادیار دانشگاه پرینستون بودم. به دلایل شخصی و اجتماعی و نه به دلایل آکادمیک، پذیرفتن شغل استادی دانشگاه ام. آی. تی که درآمد بهتری هم داشت، دلپذیرتر به نظر میرسید.
آغاز بدشانسیهای من
از سال ۱۹۵۱ تا زمانی که در بهار ۱۹۵۹ استعفاء دادم، در دانشکده ریاضی ام. آی. تی بودم. سال تحصیلی ۵۷-۱۹۵۶، بودجه پژوهشی آلفرد سولان را در اختیار داشتم و تصمیم گرفتم که آن سال را به عنوان عضو (موقت) موسسه مطالعات پیشرفته پرینستون بگذرانم.
طی این دوره زمانی، به حل یک مساله حل نشده کلاسیک در ارتباط با هندسه دیفرانسیل علاقهمند شدم که به نوعی در ارتباط با سوالات هندسی برآمده از نظریه نسبیت عام بود. مساله، اثبات جاگیرپذیری همگن (ایزومتریک) خمینههای انتزاعی ریمان در فضای مسطح (اقلیدسی) بود. اما این مساله، با وجود کلاسیک بودنش، چندان به عنوان مساله معروفی شناخته نمیشد. برای مثال، مثل مساله حدس چهار رنگ (مساله معروفی که بیان میدارد تنها با استفاده از چهار رنگ، میتوان یک نقشه جغرافیا را به گونهای رنگ آمیزی کرد که هیچ دو کشور یا ناحیه همسایه در نقشه رنگ مشابهی نداشته باشند) شناخته شده نیست.
درنتیجه به محض اینکه در صحبتهای روزمره ام در ام. آی. تی شنیدم که بحث مساله جاگیرپذیری باز شده است، شروع به کار درباره آن کرد. طی نخستین دوره، این نتیجه غریب به دست آمد که به طرز شگفت انگیزی، جاگیرپذیری در فضاهای محصور با ابعاد پایین امکان پذیر است؛ تنها به شراط اینکه محدودیت همواری (Smoothness) را برای جاگیرپذیری بپذیریم. در مرحله بعد، با استفاده از «تحلیل سنگین» نهایتا مساله به صورت جاگیرپذیری با درجات همواری بالاتر نیز حل شد.
زمانی که مشغول گذراندن فرصت مطالعاتی خودم در موسسه مطالعات پیشرفته پرینستون بودم، مساله دیگری را در ارتباط با معادلات دیفرانسیل پارهای در دست گرفتم که برای حالت بیش از دوبعدی حل نشده باقی مانده بود. اگرچه موفق به حل مساله شدم، اما دچار این بدشانسی شدم که به اندازه کافی راجع به کارهای سایر افراد در این زمینه آگاه نبودم؛ چرا که معلوم شد کارهایم موازی با انیو جیورجی از دانشگاه پیزا ایتالیا پیش میرفت.
ازدواج با آلیشیا
در این زمان بود که به تغییر بزرگ زندگی ام رسیدم؛ تغییر از شخصیت تفکر منطقی علمی به تفکر متوهمانهای که از نظر روانشناسی اختلال «اسکیزوفرنی» یا «اسکیزوفرنی پارانویایی» نامیده میشود، اما واقعا تلاش نمیکنم که این دوران طولانی را برای تان توصیف کنم؛ بلکه در کمال شرمندگی از این بخش میگذرم و تنها جزئیات شخصیت حقیقی خودم را برای شما توصیف میکنم.
در همان دوران فرصت مطالعاتی سالهای ۱۹۵۶ و ۵۷ ازدواج کردم. آلیشیا در رشته فیزیک از دانشگاه ام. آی. تی فارغ التحصیل شده بود؛ جایی که ما همدیگر را ملاقات کردیم و در آن سال کاری در ناحیه نیویورک داست. آلیشیا در السالوادور به دنیا آمده بود، اما در سالهای نخست زندگی اش به آمریکا آمده بودند؛ او و والدینش مدتها بود که شهروند آمریکا به شمار میرفتند.
جان نش از اسکیزوفرنی در ۳۰ سالگی میگوید
اختلالات روانی من در ماههای نخست سال ۱۹۵۹ آغاز شد، زمانی که آلیشیا حامله شد. درنتیجه، من از شغلم به عنوان هیئت علمی ام. آی. تی استعفاء دادم و در نهایت پس از گذراندن یک دوره ۵۰ روزه «زیر نظر» در بیمارستان مک لین، به اروپا رفتم و تلاش کردم به عنوان پناهنده موقعیتی در آنجا برای خودم به دست آوردم.
بعدها، دورههای زمانی پنج تا هشت ماهه را در بیمارستانهای نیوجرسی گذراندم؛ که همه غیرداوطلبانه بودند و همیشه هم تلاش میکردم تا با دعوایی حقوقی از آنجاها خلاص شوم.
پس از اینکه به اندازه کافی در بیمارستانها بستری بودم، درنهایت پذیرفتم که تصورات متوهمانه خودم را انکار کنم و به تفکرات خودم به عنوان انسانی با اوضاع متعارفتر رجوع کنم و به تحقیقات ریاضیاتی خودم بازگشتم. در این فاصله، موفق شدم چندین کار ریاضیاتی قابل احترام انجام دهم.
این کار تحقیقی درباره «مساله کوشی-اویلر درباره معادلات دیفرانسیل سیال معمولی» بود؛ ایدهای که پرفسور هیروناکا آن را «تبدیل هوش از سر پران نش» نامید و دیگران نیز القابی همچون «زیرساخت تکنیکی» و «تحلیل گری راه حل مسائل توابع ضمنی با دادههای تحلیلی» نامیدند.
اما پس از بازگشت دوباره تفکرات متوهمانه ام در اواخر دهه ۱۹۶۰، تلاش کردم به شخصی با تفکر تحت تاثیر توهم، اما رفتار نسبتا معتدل و مناسب تبدیل شوم که درنتیجه تلاش میکرد از بستری شدن در بیمارستان و جلب توجه مستقیم پزشکان اجتناب کند؛ و زمان سپری شد و من به تدریج شروع به انکار خردمندانه و عقلانی برخی از توهمانی کردم که روی خط سیر تفکر من که موقعیت اجتماعی و شخصیتی ام را تعریف میکرد، تاثیر میگذاشت.
بنابراین، در حال حاضر به نظر میرسد که دوباره منطقی فکر میکنم و به روشی رفتار میکنم که معرف یک دانشمند است. با این وجود، وضعیت من این خوشحالی را ندارد که مثلا یک نفر از ناتوانی فیزیکی به شرایط سلامت فیزیکی کامل باز میگردد. یک جنبه وضعیت فعلیم این است که تفکر کاملا منطقی باعث تحمیل محدودیتی بر تفکر فرد درخصوص ارتباطش با عالم هستی میشود.
از نظر آماری، غیرممکن به نظر میرسد که یک ریاضیدان یا دانشمند در سن ۶۶ سالگی بتواند به تلاشهای تحقیقاتی اش ادامه دهد و چیز زیادی به دستاوردهای قبلی اش بیفزاید. با این وجود، من هنوز تلاش میکنم. با درنظر گرفتن شکافی به اندازه ۲۵ سال تفکر تا حدی متوهمانه که عملا به نوعی تعطیلات میمانند، کاملا محتمل است که وضعیت من غیرعادی باشد. بنابراین، امیدوارم که بتوانم چیز ارزشمند دیگری را از مطالعات فعلی ام یا ایدههای تازهای که در آینده به سراغم خواهدآمد، به دست آورم.
ارسال نظر