روایت مجری تلویزیون از ماجرای شهادت برادرش
هرگاه خواستم ماجرای آن شب دوازدهم محرم که در حیاط خانه پدری مشغول پخت حلیم نذری مادر بودیم را برایم تعریف کند بغض گلویش را میگرفت و هرگز نگفت و نشنیدم آنچه را او دید تا آنکه بیست و سوم اسفندماه سال ۶۳ در جزیره مجنون، تا اوج آسمانها پرواز کرد.
به گزارش پارس نیوز، حسن سلطانی مجری پیشکسوت رادیو و تلویزیون در آستانه سالروز عملیات بدر روایتی از برادر شهیدش "جمشید سلطانی" که در اختیار تسنیم قرار داد که مشروح آن را در ادامه میخوانید:
او نوشت: "اینجا گلزار مطهر و منورشهداء دارالمومنین همدان است و این هم مرقد مطهربرادر و نوردیده و همه افتخاری که ارزش بالیدن دارد. تربت پاک برادر والاتبارو والامقامم شهید جمشید سلطانی عزیزاست - اگرچه نوزده سال بیش نداشت اما منش وروشی چون مردان اهل معناومعرفت داشت. امروز که محاسنم سپید وکمی از سرد و گرم روزگار را چشیدهام میفهمم که امامانقلاب و قافله سالار نهضت بخوبی فرموده بودند که این جوانان ما یک شبه ره صدساله رفتهاند.
شهیدعزیزما، اگرچه جوان بود اما از پختگی و صفای ظاهر و باطن زائدالوصفی برخوردار بود، هرچه که داشت در نهایت لطف و بزرگواری میگذاشت، شاید باورش برایتان سخت باشد بارها در آن جوانمرد شاهدبودم که براستی «نهایت الجودبذل الموجود» را در او مشاهده کردم - در مراسم و مجالس سالار شهیدان سراز پا نمیشناخت، چنان غرق در مصائب کربلا میشد که گاه بیم جانش داشتیم. در شب دوازدهم محرمی حال خوشی داشت و از هوش رفت در آن حال دستش را نزدیک دهان گرفت گویی که لیوانی در دست و جرعه مدهوشکننده مینوشد و ما که چندنفری شاهد این صحنه بودیم شنیدیم که با نالهای و سوزی همچنان که دست به همان حالت مقابل صورت داشت تکرار میکرد: آقاجان آقاجان من هم میام.......
با دیدن این صحنه ما که به ظاهر بیدار بودیم میگریستم، ناگاه "جمشید" به هوش آمد و میگریست، چشمانش را بازکرد گویی دنبال گم شدهای میگردد... ناگاه چنان بلند صدا کرد آقا آقا و هراسان به سمت درب حیاط رفت داخل کوچه را نگاه کرد، نشست وگریست ........ جالب آنکه در ماههای باقیمانده عمر مبارکش هرگاه خواستم که ماجرای آن شب دوازدهم محرم که در حیاط خانه پدری مشغول پخت حلیم نذری مادرم بودیم برایمان تعریف کند بغض گلویش را میگرفت و گریه امانش نمیداد و ناتوان از شرح آنشب و عشقی که خود به تنهایی شهدش را چشید نمیشد وجالب آنکه هرگز نگفت و نشنیدم آنچه را او دید تا آنکه آن حالت پرواز در عالم شهود رویائی در عالم حقیقت خاک رخ داد و چندماه بعد در چنین روزی بیست و سوم اسفند 1363در جزیره مجنون ودر عملیات بدر به خیل یاران ودوستان شهیدش پیوست.
جالب است این نکته را هم بشنوید که خالی از لطف نیست – جمشید در تهران با من زندگی میکرد و محبت و لطف خاصی هم به من داشت شاید به این خاطر که من برادر بزرگتر بودم و به قول همدانیها، دادا، داداش ودامُلا برای برادران کوچکتر خود ماشش برادر بودیم و جمشید برادر دوم من بود و چون با من زندگی میکرد حسی شبیه پدر فرزندی برای خود قائل بود – با دوستانش قرار اعزام به جبهه گذاشته بود و بنا بود اعزام شوند و جمشید گفته بود اگر داداش اجازه بده میام - من هم بیخبراز همه جا، تصادفاً اون شب خبر تلویزیون نبودم. در منزل و مشغول بازی با تنها پسر و فرزند آن دوران(علیرضا جان که دو سال بیشتر نداشت) بودم جمشید هم خیلی زود آمد. بالاخره حاجخانم سفره شام را انداخت و جمشید جان سر صحبت را باز کرد که تعدادی از دوستان فردا عازم منطقهاند من هم گفتم توفیق دارند خوشا به حالشان.
گفت داداش برای رزم نمیروند برای تدارکات میروند. گفتم خب! البته این هم توفیقه. گفت داداش اگه اجازه بدی منم هم با این دوستان برم؛ تا این جمله را گفت ضربان قلبم تند شد، دلم شور زد با صدای بلند گفتم اصلاً حرفشو نزن! تو پیش ما امانتی، ضمن اینکه تو کردستان هم رفتی، مجروح هم شدی به سهم خودت انجام وظیفه کردی. نخیر، نمیشه، گفت داداش باور کن برای عملیات نمیرویم برای تدارکات و کمکرسانی میریم. یادم نمیره دستشو دراز کرد گفت ببین داداش یک کم نخود، لوبیا و عدس و اینا رو بردیم پاک میکنیم تحویل آشپزخانه میدیم و میایم. از من انکار و نه نمیشه... از جمشید اصرار و خواهش و تمنا...
دنبال بهانه قرصتری میگشتم گفتم: عزیزم ما باید شب عید و سال تحویل بریم منزل بابا اینا- اینو که گفتم خدا را شاهد میگیرم که: دستش را دراز کرد به نشانه قرار گذاشتن و عهد بهستن که اگر اجازه بدی برم و اعزام بشم، طوری میام که با هم شب عید بریم همدان منزل پدری... با این حرف جمشید، گویی دیگر زبانم قفل شد، نمیدونم چی شد یه دفعه از دهانم پرید که: باشه ولی داداش قول دادی که شب عید با هم خونه بابا اینا... دوباره دستشور دراز کرد: نامرداش نمیان، پرید من را بغل کرد و دیدم از در زد بیرون رفت سر کوچه تلفن زد به سرپرست تیم اعزامی که درست شد منم صبح میام راهآهن...
صبح شد جمشید عزیز ما یک ساک کوچک خیلی کوچک که مه تعلقاتش بود بست و رفت و رفت و رفت... تا اینکه بعدازظهر بیست و سوم اسفندماه 63 از منطقه عملیات تماس گرفتند و... تا پیکر شهید به تهران برسه ما 26 اسفند رفتیم معراج شهدا، 27 اسفند پیکر شهید(پیکر که چه عرض کنم...) را تحویل گرفتیم و غروب به سمت همدان حرکت کردیم... گردنه آوج آمبولانس جلو بود و من پشت سر، یکباره گویی که در درون کسی فیلم آن شب خداحافظی را به عقب برگردانه دیدم دست دراز شده و اینکه با هم همدان میریم...
آتشی در دلم افتاد مپرس- چنان فریادی زدم و گریستم و گریستم و میگفتم: عزیز دلم، بنا بوود با هم شب عید بریم منزل پدری، اما هرگز باور نمیکردم که چنین سفر جانکاهی در پیش باشد، او صادق بود و با وفا و به عهد خود وفا کرد و سال تحویل با هم همدان بودیم و 28 اسفند پیکر مطهرش بر دوش مردم وفادار و ولایی همدان باشکوه تشییع و در گلزار مطهر شهدا به خاک سپرده شد.
یاد مادرم که پس از شهادت برادرم چون شمعی آب شد و بیست سال سوخت و با غم هجر ساخت گرامیباد و پدرم هم که پنج سال بعد به فرزند شهیدش و همسر وفادار عزیزش پیوست. گرامی باد.
ارسال نظر