ناتاشا تنها ۱۰ سال داشت که در مسیر بازگشت به خانه توسط یک مرد با ون سفید متوقف شد. تمام کسانی که امروز این سرنوشت را می‌خوانند می‌دانند که چنین اتفاقی به چه معنا بوده و به کجا خواهد کشید اما ناتاشای ۱۰ ساله در آن زمان هیچ نمی‌دانست که چه سرنوشتی در انتظار اوست. بعد از غیب شدن ناتاشا والدین او خیلی سریع با پلیس تماس گرفتند اما تلاش‌ها و جستجوهای آنان بی‌نتیجه ماند. در تمام ۸ سال آینده ناتاشا زندانی زندانبان بی رحم و روانی خود بود؛ مردی که هیچ کسی باور نداشت قادر باشد چنین جنایت شنیعی را مرتکب شود. وولفگانگ پریکلوپیل نیز کاملاً شبیه دیگر تکنسین‌های ارتباطات بود. او مردی ساده، بی‌ادعا و آرام بوده و علی رغم هوش بالایش شخصی منزوی به شمار می‌آمد.

هیچ کس نمی‌دانست که در زیرزمین خانه او در شهر وین یک سلول مخفی بسیار تنگ ساخته شده که دخترکی ۱۰ ساله را در خود جای داده است. پریکلوپیل آن روز ناتاشا را دزدیده و به خانه خود برد و در آن جا دخترک بیچاره را بدون لباس در سلولی در زیرزمین خانه‌اش که دیوارهای عایق صدا داشته و هیچ راهی به بیرون نداشت زندانی کرد. ناتاشا برای ۶ ماه تمام در این سلول کوچک و تنگ و تاریک زندانی بود و وقتی که زندانبان بیمار او فهمید که ناتاشا دیگر از لحاظ روحی و روانی خرد شده است او را بالا آورد. ناتاشا در آن زمان نمی‌دانست اما پریکلوپیل به اختلال وسواس فکری مبتلا بوده و نباید هیچ چیزی در خانه‌اش کثیف می‌شد یا به هم ریختگی به وجود می‌آمد. به همین دلیل ناتاشا باید مراقب بود که هیچ چیزی باعث عصبانیت زندانبانش نشود و همه چیز مرتب و تمیز باقی بماند حتی خودش.

بدین ترتیب رفته رفته ناتاشا بدون آن که خود بداند به برده ی پریکلوپیل وسواسی تبدیل شد. وی مجبور شد تمام خانه را از بالا تا پایین تمیز کند و هر لکه و کثیفی را از خانه زندانبان خود پاک نماید، در غیر این صورت به سختی تنبیه می‌شد. اگر پرینکوپیل نقطه‌ای کثیف را در خانه پیدا می‌کرد با بی رحمی ناتاشا را کتک می‌زد و او را از خوردن غذا، آب و حتی حمام رفتن محروم می‌کرد. اما شرایط بسیار بدتری برای ناتاشا در راه بود. یکی از چیزهایی که پریکلوپیل به شدت از آن نفرت داشت موی سر بود به همین دلیل ناتاشا را مجبور کرده بود که در تمام مدت یک کیسه پلاستیکی روی سرش داشته باشد. اما در نهایت وقتی که چند تار مو را در داخل خانه پیدا کرد تصمیم گرفت مشکل را برای همیشه حل کند و موهای دخترک بیچاره را از ته تراشید و ناتاشا نیز هیچ مقاومتی نکرد.

پریکلوپیل آن قدر به ناتاشا غذا می‌داد که زنده بماند. به همین دلیل وی در دوران اسارت خود چنان دچار سوءتغذیه شده بود که وقتی به سن ۱۸ سالگی رسید تنها ۷٫۵ سانت بر قد او اضافه شده و وزنش تنها ۴۵ کیلوگرم بود. اما کارهای سخت روزمره و سوء تغذیه تنها مشکلات ناتاشا نبودند زیرا وی دائماً تحت شکنجه‌های روحی و جسمی نیز قرار داشت. برای حدود یک دهه با وی بدرفتاری شده، کتک می‌خورد، غذای کافی دریافت نمی‌کرد و درست مانند یک برده جنسی در دستان پریکلوپیل بود. وی بیشتر اوقات برهنه بود و اجازه پوشیدن کفش را هم نداشت. با این وجود ناتاشا نوعی علاقه را به زندانبانش در خود احساس می‌کرد. پریکلوپیل تنها انسانی بود که وی در هشت سال اخیر دیده و شناخته بود و داشتن او در کنار خود را نعمتی می‌دانست که کمی به او آرامش می بخشید.

در واقع او به سندرم استکهلم مبتلا شده بود هر چند هیچ انتخاب دیگری نداشت. سندروم استکهلم یک حالت روانی است که در آن شخص گروگان گرفته شده احساسی عاطفی و وفادارانه نسبت به گروگانگیر خود پیدا می‌کند به نحوی که حتی اگر خطری جان آدم ربا را تهدید کند از او دفاع کرده و خودخواسته خود را در اختیارش قرار می‌دهد. در واقع پریکلوپیل دو شخصیت کاملاً متفاوت داشت. در ظاهر وی مردی خوش قیافه، آرام و خوش مشرب بود که البته رفتارهای خاص و غیرمعمولی نیز در او دیده می‌شد. اما او یک روی تاریک نیز داشت؛ مردی بی‌رحم و شکنجه گر که هیچ وجدان و ترحمی در او دیده نشده و هیچ نافرمانی یا چیزی برخلاف میلش را تاب نمی‌آورد. وی از ناتاشا تنها اطاعت و فرمانبرداری کورکورانه و بدون سوال را می‌خواست به حدی که ناتاشا به چیزی فراتر از یک برده تبدیل شده بود.

در بعدازظهر ۲۳ آگوست سال ۲۰۰۶، پریکلوپیل به برده خود دستور داد که ماشین او را تمیز کند. ماشین نیز باید مانند هر چیز دیگری در خانه کاملاً تمیز می‌شود، از بالا تا پایین بدون کوچک ترین لک یا کثیفی. همانطور که ناتاشا در ورودی منزل زندانبانش زانو زده بود و صندلی‌های ماشین را تمیز می‌کرد ناگهان به شدت احساس گرسنگی کرد. پریکلوپیل او را مجبور کرده بود صبحانه برایش درست کند اما چیزی از صبحانه به ناتاشا نرسیده بود. در حدود ساعت ۱ بعدازظهر آن روز، تلفن همراه پریکلوپیل زنگ خورده و وی برای صحبت کردن با فرد پشت تلفن ماشین را ترک کرد. معمولاً او همیشه زندانی‌اش را به دقت تحت نظر داشت اما صدای جاروبرقی ناتاشا بدین معنی بود که پریکلوپیل برای شنیدن صدای فردی که با او تماس گرفته بود باید کمی از ماشین فاصله می‌گرفت.

این حواس پرتی لحظه‌ای تنها شانس ناتاشا بود. در حالت عادی در حیاط پشتی بسته شده و یا با اشیا سنگین مسدود می‌شد اما آن روز برای این که پرینکوپیل بتواند هر چه سریع‌تر ماشین را از حیاط خارج کند این در باز مانده بود. بدین ترتیب ناتاشا به سرعت به سمت در حیاط پشتی رفته و پس از خارج شدن از حیاط به سمت خیابان رفته و به تمام سرعت خود را به یکی از خانه‌های اطراف رساند. ناتاشا به شدت در خانه همسایه را می‌کوبید و ناگهان یکی در را باز کرد. ناتاشا نجات یافته بود.

پلیس بلافاصله برای دستگیری پریکلوپیل اقدام کرد اما وی به محض باخبر شدن از فرار ناتاشا از خانه فراری شده بود. پریکلوپیل می‌دانست که اگر دستگیر شود کار او تمام خواهد بود. وی که دیگر هیچ راهی در برابر خود نمی‌دید اواخر آن روز خود را زیر قطار پرت کرده و در جا کشته شد. امروزه خانه‌ای که ناتاشا در آن نگهداری می‌شد دست نخورده باقی مانده است. نکته جالب این که علی رغم تمام رنج‌هایی که ناتاشا در زمان اسارت خود توسط پریکلوپیل متحمل شده بود وی هر هفته به این خانه سر می‌زند. این خانه اکنون پس از مرگ صاحبش به ناتاشا رسیده است اما ناتاشا نمی‌داند با این خانه چکار کند. بنابراین به تنها کاری که بلد است ادامه می‌دهد و هر هفته آن را تمیز می‌کند: درست همانطور که پریکلوپیل به او دستور می‌داد.

تنها تغییری که در خانه ایجاد شده این است که سلول مخفی زیرزمین با بتن پر شده و دیگر مکانی برای شکنجه ناتاشا وجود ندارد. به گفته ناتاشا، تمیز کردن بسیار دقیق و وسواسانه نوعی درمان برای وی بوده است. اگر چه وی برای کنار آمدن با رنج هایی که در ۸ سال اخیر کشیده بود تحت درمان مشاوره‌ای قرار دارد اما می‌گوید که بازگشت به خانه و تمیز کردن آن به او آرامش بخشیده و به او کمک می‌کند که اعتماد به نفسش را بار دیگر بدست آورد. او نمی‌خواهد که با فروختن یا از بین بردن خانه باعث شود دیگران به این موضوع کنجکاو شوند. این روزها ناتاشا به شخصیت ثروتمند و شناخته شده‌ای تبدیل شده و از راه مصاحبه‌های تلویزیونی، کتاب‌ها و حتی فیلم‌هایی که از روی داستان اسارت او ساخته شده پول زیادی به دست آورده است اما به نظر می‌رسد که وی همچنان همان دخترک کوچک درمانده‌ای است که به اسارت خو گرفته و زخم‌های گذشته دردناک او رهایش نمی‌سازد.