زنده برگشتم؛ زنده از خان طومان
خان طومان برایتان آشنا نیست؟ معرکهاش چیزی را به یادتان نمیآورد؟ مثل باران گلوله؟ شهادت؟ مثل اسارت ایرانیها و بیرحمی تکفیری ها؟
حمید شیرمحمدی پنج ماه پیش روزها و شبهای مشابهی را در این منطقه از حلب گذرانده است لحظههایی فراموش نشدنی ازآن جنگ نابرابر، برای حمید 36 ساله، دردی مانده به یادگار، دردی در سر، موج خمپاره که هنوز هم که هنوز است در سرش میپیچد و او را از خود بیخود میکند. حمید اما از آن روزها خاطره زیاد به دل دارد. خاطره شهادت دوستان و همرزمانش. با این جانباز مدافع حرم از روزهایی میگوییم که خاطرهاش مثل یک تصویر زنده، مدام جلوی چشمانش است؛ روزهای مبارزه و رشادت.
چرا مدافع حرم شدید؟
من فرزند شهید هستم. وقتی چهار ماهه بودم، پدرم در جنگهای نامنظم از یاران شهید چمران بودند و در یکی از این جنگها هم شهید شدند. شش ساله بودم که عمویم به شهادت رسید و من هنوز تصویر بدن تکهتکه شده او را وقتی در سردخانه میشستند به خاطر دارم. شهادت، راهی بود که در خانواده ما وجود داشت، فقط آن موقع این فرصت بود که پدر، عمو و جوانهای دیگر بروند و از کشور دفاع کنند و در این راه به شهادت برسند، اما شاید برای من این فرصت وجود نداشت. منظورم این است که این راه، آدمهای خودش را انتخاب میکند. فقط باید سرموقع تصمیم بگیری.
و این تصمیم بود که شمارا به جایی رساند، کیلومترها آن طرف تر از مرز وطن؟
بله، ببینید رفتن من به سوریه به خاطر انسانیت بود، به خاطر زنها و بچههایی که در سایتها و تلویزیون میدیدم که چطور آزار میبینند و اسیر میشوند.
از همان موقع به صف مدافعان حرم پیوستید؟
من مدافع حرم شدم، اما مگر حضرت زینب(س) نیازی به دفاع امثال من دارد؟ ایشان باید مدافع ما باشد، نه ما مدافع ایشان. حضرت زینب(س) خودش یک مدافع دارد که آن هم حضرت عباس(ع) است.
وقتی این تصمیم را گرفتید، به کار و خانواده و مسئولیتهایی که داشتید فکر نکردید؟
چرا؛ اما همه آنها در اولویتهای بعدی قرار میگرفتند. اتفاقا به اندازه خودم کار و مسئولیت داشتم. من کارمند شرکت بهرهبرداری مترو هستم، همزمان کار آزاد هم دارم. از آن طرف، دختر 12 سالهای دارم که بسیار به هم وابستهایم.
وقتی میخواستید بروید کسی مخالفت نکرد؟
نه، من به کسی نگفتم، چون به صورت افتخاری در نهادهای مختلف فعال بودم به خانوادهام نگفتم که میروم سوریه. گفتم در یکی از پادگانهای مشهد یک کار آموزشی داریم.
اما خودتان که میدانستید ممکن است این خداحافظی، خداحافظی آخر باشد!
بله میدانستم و خیلی لحظه ناراحتکنندهای بود، مخصوصا که من با این نیت میرفتم که برگشتی در کار نیست، اما میدانستم اگر به آنها بگویم مخالفت میکنند. تنها کاری که کردم این بود که رفتم مدرسه دخترم و به مدیرشان گفتم قسمت شده من هم به سوریه بروم. دخترم نمیداند. اگر شهید شدم، حواستان به او باشد.
از وقتی به سوریه رسیدید، بگویید.
شب اول که رسیدیم دمشق در یک مقر مستقر شدیم. صبح رفتیم حرم حضرت رقیه و از آنجا رفتیم حرم حضرت زینب و یکی از خادمین حرم، پرچمی به من هدیه داد که مثل یک یادگار باارزش همیشه با من است. بعد از زیارت، عازم حلب شدیم و تازه آنجا بود که فهمیدیم جنگ یعنی چه. اصلا نمیشد به حلب گفت شهر چون ویرانه بود. با این حال، مردمش کم و بیش داشتند زندگی میکردند. بعد از حلب، ما عازم الحاضر شدیم و تازه کار اصلی ما از آنجا شروع شد. چند عملیات کوچک در روزهای اول آنجا انجام میدادیم تا این که رسیدیم به بزرگترین عملیاتی که برایمان تعریف شده بود یعنی آزادسازی خانطومان با کمک نیروهای افغان، ایرانی و سوری.
شما هم در این نبرد حضور داشتید؟
ابتدا نه. فرمانده ما آقای هداوند خیلی روی حضور من حساس بود. از اول هم شرط کرده بود، من عقب بایستم و در قسمت پشتیبانی فعال باشم. میگفت تو بچه شهیدی. بیخیال عملیات بشو. حتی قبل از اعزام چندبار اسمم را خط زده بود.
قبل از این که به حلب برسید، چیزهایی شنیده بودید از جنگ و ویرانی و... وقتی آنجا رسیدید بین چیزی که به چشم میدیدید و چیزهایی که شنیده بودید، چقدر تفاوت وجود داشت؟
تفاوت از زمین تا آسمان بود. شاید باور نکنید، اما خیلیها که از کشورهای مختلف آمده بودند برای مبارزه و دفاع، وحشت کرده بودند.
چطور شد از پشتیبانی به خط مقدم رسیدید؟
چون طبق دستور اجازه جلو رفتن نداشتم، وسایل و آذوقه را در ماشین گذاشتم و رفتم نزدیک خط تا آنها را به بچهها برسانم. همان موقع داشتم از طریق بیسیم خبرهای خمپاره اندازهای خودی را میشنیدم. ساعت حدود 10 صبح بود. خدابیامرزد مرتضی کریمی یکی از فرمانده گروهانها را. شنیدم که پشت بیسیم شروع کرد به ناله. متاسفانه در منطقه خان طومان بیتدبیری و سوءمدیریت نیروهای سوریهای همیشه به ما ضربه زده است. آن روز هم آنها با این که با ما بودند، اما تپهای را که گرفته بودند، خالی کردند و به این ترتیب یکی از گروهانهای ما در تله تکفیریها گیر کرد.
شما پشت بیسیم صدای مرتضی کریمی را شنیدید؟
بله، این صدا هنوز در گوشم است. مرتضی ناله میکرد و میگفت تو را به خدا نیروی کمکی بفرستید. مهمات بفرستید. مهمات بچهها تمام شده. بچهها دارند قلع و قمع میشوند. من این حرفها را که شنیدم، دستور را فراموش کردم. ماشین را ول کردم و با چندتا از بچهها سلاح برداشتیم و حرکت کردیم به سمت گروهان مرتضی کریمی.
دسترسی به آنها راحت بود؟
بله، ما آنها را میدیدیم. تپههای آن منطقه طوری به هم مشرف است که خیلی راحت میشود آدمها را بین درختچههای کوچکی که روی تپهها روییده، دید و تشخیص داد.
ما داشتیم به سمت مرتضی میرفتیم که متاسفانه یک موشک کورنت به سمت او و بچههایش شلیک شد. شهادت مرتضی را به چشم دیدیم. آنها جلوی چشم ما تکهتکه شدند. همان موقع به سمت مجروحها رفتیم. میخواستیم آنها را برگردانیم به سمت عقب. آنجا بود که دیدیم با قناسه به همه شلیک کردهاند. با این حال تمام مجروحها را فرستادیم عقب. بماند که بیوجدانها دیگر با کلاش ما را نمیزدند. تیر ضدهوایی را خوابانده بودند زمین و با 23 ما را میزدند.
پس شما هم در خان طومان زیر باران گلوله بودید؟
دقیقا، آنقدر که من با خودم میگفتم اینجا الان مثل صحرای کربلاست. به خاطر همین، الان وقتی در خبرها میشنوم بچهها در محاصره هستند، با همه وجودم درک میکنم در چه شرایطی قرار دارند.
بعد چه شد؟
هیچ... نیروی کمکیای که قرار بود ساعت 3 بعدازظهر برسد، نرسید. من و فرماندهام آقای هداوند و چند نفر دیگر ایستادیم تا تپه را نگه داریم. ساعت حدود 8 شب شد که هداوند هم تیر خورد و برگشت عقب. من ماندم و هشت تا جوان که متاسفانه جز من و یک نفر دیگر همه همان جا شهید شدند. تکفیریها همه را با قناسه زدند. از آن همه شهید، فقط پیکر دونفر برگشت ایران. بقیه جاویدالاثر شدند و تکفیریها پیکرشان را با خودشان بردند.
چطور شد که زنده ماندید؟
واقعا نمیدانم. حدود پنج شش کیلومتر زیر باران گلوله به سمت عقب میدویدم. یک تیر به کتف راستم خورده بود و یک قناسه به سرم. خونریزی شدیدی داشتم. همان موقع یک خمپاره هم خورد کنارم. موج گرفتگی این خمپاره هنوز با من است. من اینطوری رسیدم به حلب. دو روز در بیمارستان حلب در بخش مراقبتهای ویژه بستری شدم و بعد از دو روز هم مرا فرستادند ایران.
مدتی که در سوریه بودید، با خانواده صحبت کردید؟
بله، تلفنی چندبار حرف زدیم. البته تلفنها جوری بود که شماره نمیانداخت و همسر و مادرم خبردار نمیشدند من از کجا زنگ میزنم.
بالاخره وقتی مجروح و زخمی به ایران رسیدید، خانواده خبردار شد؟
بله، دخترم را البته بعد از ده روز دیدم. بگذارید چیزی درباره رابطهمان بگویم. لحظهای که تیر خورده بودم و میدویدم تا به نیروهای خودی برسم، یک لحظه دخترم در نظرم آمد. همان جا بود که فهمیدم، هنوز رشتههای وصل من به این دنیا قطع نشده. اگر دخترم در ذهنم نیامده بود، شاید من هم بالاخره با آن همه تیر شهید میشدم.
شما تجربه رفتن به سوریه و برگشتن را دارید، این تجربه چقدر برایتان سنگین بود؟
من و امثال من، هم از آن ور خوردیم، هم از این ور. از همه بدتر، الان در خیابان که رد میشویم، بعضیها میگویند چقدر گرفتید؟! چقدر به حسابتان ریختهاند؟! کی میخواهد این قضیه تمام شود، خدا میداند. من واقعا احتیاج به پول نداشتم. ماشین زیر پایم بیامو کروک است. این پولها به نیروهای داوطلب نمیرسد. الان هم به خاطر جانبازی یک میلیون به حساب من ریختهاند که ریالی از آن را در زندگیام خرج نکردهام.
موج گرفتگی هنوز با شماست؟
هست... وقت و بیوقت... بیشتر شبها. این جور وقتها برای این که به کسی آسیب نرسانم، میروم مینشینم داخل ماشین. در را میبندم و خودم را میزنم. یک دل سیر میزنم. یاد مرتضی میافتم؛ صدایش را که کمک میخواست.هروقت صدایش را میشنوم، موجی میشوم...کمک خواستنش هنوز توی گوشم است...
ارسال نظر