در پاسداشت ۸ آبان، سالمرگ قیصر شعر ایران
شاعر یعنی دلی که دستور نمیگیرد
قیصر پرسید: مگر میشود به لبها دستور داد که درست در ساعت هشت و سی دقیقه و سی ثانیه یک لبخند سی و پنج درجهای بزنند؟ مگر میشود برای شانههای شاعر بخشنامهای صادر کرد که درست سر یک ساعت معین خود را به گریه اختصاص دهند؟
به گزارش پارس به نقل از تسنیم، گل ها همه آفتاب گردانند و قیصر خود آفتابی بود سایه انداخته بر زمهریر زیبایی های دنیا. امروز ۸ آبان است، سالمرگ شاعری که زیبا سرود و عاقبت در خیال خوب کودکانه اش گم شد. امروز سالمرگ قیصر شعر ایران است، شاعری که با پیکر رنجورش سرفرازانه و کوتاه زیست و در سن ۴۸ سالگی از ما و از زندگی پر دردش گذشت و به جاودانگی پیوست. نماند تا بداند گل هایی که با دست های خودش در تن ادبیات معاصر کاشت امروز همه آفتابگردان او شده اند.
اما قیصر فارغ از تاثیر و تاثراتش همان است که از خودش در شعرها و نوشته هایش ریخته. همان شاعر زلال با چشمان میشی و انگشتان کشیده که دیگر حسرت دوباره دیدنش را باید به « روز مبادا» سپرد. قیصر که نام خود را بین شاعران انقلاب به لطیف ترین شکل ماندگار کرد، ۲ اردیبهشت سال ۳۸ در گتوند متولد شد و اگر سودای ماندن داشت حالا ۵۴ ساله بود.
شاعر مجموعه های « آینه های ناگهان» ، « گلها همه آفتابگردان اند» ، « دستور زبان عشق» ، « مثل چشمه، مثل رود» و « بی بال پریدن» سال ۶۸ مرغ آمین بلورین – جایزه نیما یوشیج – را دریافت کرد. مرگ قیصر از نابه هنگام ترین مرگ ها بود، اگر چه شاید همه مرگ ها به یک اندازه نا به هنگام باشند.
هر چند که قیصر ۸ آبان ۸۶ بر اثر عارضه قلبی در بیمارستان دی هوای رفتن کرد، اما هنوز هم می شود او را از لابه لای کتاب ها، یادداشت ها و شعرهایش جستجو کرد؛ اتفاقا درست آنجاست که خود قیصر را می خوانی نه روایت های دیگران از او را. ۸ آبان بهانه ای است تا به بازخوانی اندیشه های مردی بپردازیم که هر چند شاعر جنگ می خوانندش، اما جز صلح آرزوی دیگری در سر نداشت. کسی که امین و امان شعر معاصر بود. « لحظه دیدار» یادداشت یا دلنوشته ای است که قیصر ساله ها پیش نگاشت اما هنوز هم زنده است، شاعرانگی قیصر را در نثرش می خوانیم؛
لحظه دیدار
بعضی از کلمات بر گردن آدمی حق حیات دارند و آدمی نمی داند که آنچه آموخته است از او آموخته است. بعضی از کلمات « پاره های بودن» آدمی اند و چگونه می توانم ننویسم وقتی که یکی از پاره های بودنم، پاره لحظه سرودنم، نه، یکی از پاره های دلم، که از تمام دلم عظیمتر و عزیزتر است، با لهجه ای نجیب در گوشم می گوید: « بنویس! » و چنین است که پیش از آنکه تردید را به تصمیم برسانم، دارم می نویسم: بعضی از کلمات کلمه نیستند، پاره خطی از سرنوشت تو هستند. قطعه ای از تو، قطره ای از خون تو… کلماتی که تو را بزرگ کرده اند. و بعضی از کتابها کتاب نیستند. یک دوره از خاطرات دستهای لرزان تو بوده اند که در قطع جیبی پنهان می کردی، لابلای برگ های آن قد می کشیدی. بعضی از کتابها سطر سطر سرنوشت تو را رقم می زنند. این کتاب ها بر گردن تو حق دارند، بلکه واژهای آنها در رگ های گردنت جاری هستند. معلم ما بوده اند. معلمانی که بسیار بسیار شاگردان ناشناس دارند که هیچ گاه آنها را ندیده اند.
گیرم که آن چند جلسه را هم به کلاس درس او نرفته بودم و بر سر شعر « مرد و مرکب» و « خوان هشتم» با او چند و چون دانشجویانه نکرده بودم … که جوان بودم ولی جویای نام نبودم. دانشجوی جامعه شناسی بودم و در نتیجه به ادبیات بیشتر علاقه مند بودم و گهگاه در کلاس ادبیات معاصر شرکت می کردم. عروض را چند سال پیش از روی چند برگ مجله ای پیدا کرده بودم، آموخته بودم. اما عروض شعر نو را خوب نمی شناختم، تا اینکه اتفاقا مقاله نوعی وزن در شعر فارسی را مثل یک قاره ناشناخته کشف کردم. همان چند سطر، چند سال مرا به جلو پرتاب کرد.
خلاصه یک نوجوان روستایی که دانشجوی آن کلاس هم نبود، آن روز وقت کلاس را به خود اختصاص داده بود. خوب یادم نیست ولی گویا کلماتی از قبیل شعر، روایت، سمبولیسم، سیاست، مردم، عوام و خواص و… بین ما رد و بدل می شد. شاید برای اینکه می خواستم بگویم من هم این چیزها را می دانم و او چه مهربانانه کلاس را رها کرده بود تا مرا مجاب کند. مرا که نگاهم مثل پروانه در فضای باغ او می گشت. مرا که فقط او را می دیدم و نمی شنیدم و همین که حدیث مهربانیش روی با من داشت برایم کافی بود.
یادم هست که در آخر صحبتهایش پرسید: تو خودت هم شعر می گویی؟ من درآنجا چیزی نگفتم، ولی بعد از کلاس دفتری از سیاه مشقهایم را به او دادم تا بخواند. هفته بعد لحظه دیدار شاعر « لحظه دیدار» فرا رسید. روز زیبایی بود. و من باز گویی در جهان دیگری بودم. در سایه مجسمه فردوسی ایستاده بودم که در آینه نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد و به سان رهنوردانی که در افسانه ها گویند، گیسوانش را – چو شیری یالهاش – افشاند: سلام بر شما. از داخل کیفش دفترم را بیرون آورد و به من داد و من از نزدیک به همان تصویر دور خیره بودم. همان تصویری که نگاه نوجوانی مرا بر روی جلد کتابهایش خیره می کرد. لحظه دیدار مثل لحظه دیدار کوتاه بود.
* * *
مگر می شود به لب ها دستور داد که درست در ساعت هشت و سی دقیقه و سی ثانیه یک لبخند سی و پنج درجه ای بزنند؟ مگر می شود برای شانه های شاعر بخشنامه ای صادر کرد درست سر یک ساعت معین خود را به گریه اختصاص دهند؟ شعر یعنی این! و شاعر یعنی دلی که دستور نمی گیرد. و دستی که فقط از دل دستور می گیرد و گردنی که فقط در برابر راستی خم می شود.
پس زیبا باش، تا تو را بسرایند!
پس راست باش، تا تو را بسرایند!
تو می توانی هر شعری را که تو را خوش نیامد، مچاله کنی و دور بیندازی. اما شاعر تنها چند برگ از تاریخ نیست که آن را از شیرازه جدا کنیم و به دورش افکنیم. مثل این است که بخواهی پاره ای از پوست و گوشت خویش را برکنی و به دور بیندازی. با این خط کشی که تو در دست گرفته ای و هر چه را که از آن بلندتر یا کوتاه تر بنماید، قطع می کنی. با این قلمی که نه، با این تیغ، چه بازوها باید قلم شوند. بازوهایی که به راستی انگشت شمارند. اما این خط کش تو تا قوزک پای حلاج، نه، تا رد پای حلاج هم قد نمی دهد. اگر دست تو بود، نه تنها دست و پای حلاج می بریدی، بلکه از او جز سایه ای بر دار نمی ماند. اگر دست تو بود عین القضات و شیخ اشراق را صد بار سنگسار می کردی، بر دار می کردی و حتی بوعلی و رازی و ملاصدرا و حافظ و مولوی و سعدی و … چرا یک لحظه فکر نمیکنی که ممکن است خط کش تو کوتاه باشد. وگرنه دیگران بی قواره نیستند. دعا کنیم که روزی چشم، در دور تکامل خود به نقطه ای برسد که ذرات زیبایی را در صورت دشمن ببیند.
کجاست آن چشمی که بسراید با مطلع: آه دشمن زیبای من، تو را دیدم!
کجاست آن گوشی که بسراید: آه، دشنام زیبا، تو را شنیدم!
ارسال نظر