سوژه های ماه عسل از کجا می آید؟
ماه ها برای کشف سوژه هایی که به دوربین زل می زنند و قصه های تلخ و شیرین زندگی هایشان را تعریف می کنند، کار می شود. از پیدا کردن آنها تا راضی کردن و جلوی دوربین نشاندن آنها انرژی زیادی از تیم سازنده گرفته می شود.
همشهری جوان: ظاهر ماجرا ساده است؛ یک دکور شیک، یک مجری خوش پوش، چند دوربین و مهمان هایی که پشت هم می آیند، روی آن صندلی داغ می نشینند و می روند. قصه اما پیچیده تر از این حرف هاست. حکایت دیدن مو و پیچش مو است! پشت صحنه « ماه عسل» به همین سادگی ها نمی گذرد.
ماه ها برای کشف سوژه هایی که به دوربین زل می نند و قصه های تلخ و شیرین زندگی هایشان را تعریف می کنند، کار می شود. از پیدا کردن آنها تا راضی کردن و جلوی دوربین نشاندن آن انرژی زیادی از تیم سازنده گرفته می شود. امسال این سوژه ها بیشتر از قبل به چشم آمدند. قصه ها و آدم ها که برای خیلی ها قهرمان های کوچکی شدند که تا مدت ها از خاطر نمی روند.
ما هم به جای گپ زدن با مجری – تهیه کننده ماه عسل (که دو سا پیش جلد ما شد) و به جای گزارش های معمولی از پشت صحنه فنی این برنامه (که باز هم دو سال پیش در همین صفحه ها خواندیدش) سراغ « پشت پشت صحنه» رفتیم؛ یعنی برای سرک کشیدن در ماجراهای این مهمان های پر رمز و راز « ماه عسل» رفتیم سراغ مسوول تیم سوژه یابی. مریم نوایی نژاد چند سال است که با تیم احسان علیخانی همکاری می کند و می تواند از کشف سوژه تا جلویدوربین آمدن مهمان ها پرده بردارد.
نوایی نژاد دفترچه کوچکی دارد که جزییات برنامه ها و اطلاعات مهمان ها و شماره هایشان را در آنها یادداشت می کند. آنقدر با این دفترچه و آدم هایش سر و کله زده که با کوچکترین اشاره به موضوع هر برنامه ای، قصه آن مهمان ها یادش می آیدو جزییات آنها را تعریف می کند.
اینها داستان آدم هایی است که شب های ماه مبارک مهمان « ماه عسل» بودند و برنامه های آنها حسابی به چشم آمد. داستان مهمان هایی که برای پیدا کردن آنها باید از هفت خان سازمان ها و آدم ها گذر کرد تا به صندلی های دکور برنامه تکیه بزنند. جستجو برای پیدا کردن این آدم ها پشت صحنه های جذابی دارد که تعدادی از آنها را از زبان مسوول سوژه یابی ماه عسل می خوانید.
بعد از گفت و گو با پیام دهکردی یکی از دخترهای معمولی که وضعیت مالی خوبی ندارد و مدت هاست با او در ارتباطم، از شمال برایم پیامک زد که من صدای آقای دهکردی را گوش کردم. این دختر فلج است و در یک روستا در شمال زندگی می کند. برایم پیامک زد که من شب ها مثل دعا صدای آقای دهکردی را گوش می کنم و می خوابم. « زیستن یگانه فرصت آدمی است» ؛ گفت من هر شب این جمله را گوش می دهم و برای خودم تکرار می کنم. گفت قبل از این برنامه به ته خط رسیده بوده و حالا تصمیم گرفته یک کتاب بنویسد. بازخورد از این بهتر برای یک برنامه سراغ دارید؟
نوابی نژاد: به آقایی به نام جلالوند زنگ زدم که خودش با دو برادرش سال ها اسیر بوده. وقتی گفتم اسیری می خواهیم که سنگ قبر داشته باشد. آقای زمردیان را به ما معرفی کرد. گفت یکی هست که در همدان زندگی می کند. بچه ها رفتند آیتمش را گرفتندو گفتند سوژه خیلی خوبی است. آقای جلالوند عموغلام را هم به ما معرفی کرد. ما می خواستیم او را با آقای زمردیان نیاوریم چون این قصه کامل بود. فایل هایشان را عوض کردیم و دو نفر دیگر رسیدیم واین یک را بستیم.
مردی که در ۴۰ سالگی به سربازی رفته بود…
سوژه سربازی ما آنجوری که می خواستیم نشد. دنبال این بودم که سربازی را که جلوی در غسالخانه بهشت زهرا می ایستد و سربازی را که جلوی در تالار عروسی می ایستد با هم بیاوریم. سربازی که پشت در غسالخانه بود می گفت « اینجا تازه می فهمم چقدر به زندنگی نزدیکم. اینجا که اینقدر به مرگ نزدیک شده ام می فهمم باید چطور زندگی کنم تا آدم خوبی باشم. »
نگاه این سرباز با نگاه سربازی که در تالار عروسی بود خیلی فرق داشت چون سرباز پشت تالار عروسی می گفت من چرا اینجا افتادم و چقدر بدبختم. ارتش به ما اوکی داده بود و ما خوشحال بودیم که دو سرباز را داریم. صبح برنامه من زنگ زدم به سرهنگ وکیلی و پرسیدم آن سرباز پشت در غسالخانه را می آوری؟ گفت دست روی دلم نگذار. گفت ما را الان در یک اتاق حبس کرده اند که سر برنامه نیاییم!
خواهر و برادری که مشکل پوستی داشتند…
با این خانواده دو سال است که حشر و نشر دارم و به خانه شان می روم. این خانه خیلی وضعیت دردناکی دارد چون معلوم نیست بیماریشان بر اثر شیمیایی است یا مشکل ارثی دارند. نه بنیاد جابنزان قبول می کند و نه می توانند از امکانات بیماری های خاص استفاده کنند. در واقع این وسط مانده اند اما این خانواده ته امیدند! اولین بار من با این خانواده از طریق تعریف یک نفر آشناشدم. یک نفر به من گفت دختری در بیمارستان فارابی دیده که نمی شد نگاهش کنی و خیلی زشت بوده. من زنگ زدم منشی دکتر جباری و پرسیدم این دختری که مشکل پوستی داردکیست و شماره اش را گرفتم.
منشی دکتر جباری گفت بعید می دانم که بتوانی بیاری اش جلوی دوربین. وقتی کسی چنین حرفی می زند، تحریک می شوم که همه تلاشم را بکنم. دو سال پیش زنگ زدم. گفت خانم من و داداشم قیافه مان افتضاح است و یک دست ندارم و دائم دنبال پول درمانم هستم. این دختر پر از امید است. دائم در اداره های مختلف می چرخد. از یک جا نامه می گیرد. از یک جا امضا می گیرد. کمک هزینه درمان می گیرد برای اینکه می خواهد زندگی کند وزنده است. این دختر با یک دست جوری خیار و بادمجان پوست می کند که تو حیرت می کنی. از پدر و مادرش هم نگهداری می کند. این دختر هر جای دنیا باشد، می شود سوپراستار برنامه های مستند اما ما خیلی بی خیالیم و می گوییم ولش کن، بدبختی را نباید نشان داد. من ماشین گرفتم و با دوستم رفتیم پارک قیطریه تا این دختر و برادرش را ببینم. وقتی دیدمشان به دوستم گفتم یا علی! یعنی نمی توانستم نگاهشان کنم اما فقط پنج دقیقه که گذشت ما روی صندلی پارک در حال بگو و بخند بودیم ومناصلا زشتی شان را نمی دیدم. برادرش بگو و بخند بودو امیدوار. پسر گفت من نامزد کردم و من عکس دختر را دیدم که سالم است. به نظرم قهرمان آن برنامه ما آن دختر سالمی است که نامزد این پسر شده.
پسری که خودش و پدرش معتاد بوده اند…
و پدری که با کار کردن با دست های آهنی، پسرهایش را بزرگ کرده…
برای یکی از قسمت ها، قصه یک پدرِ بد را در نظر گرفتیم. پدرام را از طریق یکی از دوستانم پیدا کردم. دوستم گفت پسر بامزه ای هست که با باباش می رفته مخدر می کشیده، خیابان گردی و کارتن خوابی می کرده. حتی خودشان را جلوی ماشین ها می انداختندو دیه می گرفتند، چون به ته بدبختی رسیده بودند. گفتم شماره اش را بده. وقتی با او صحبت کردم، دیدم چقدر صدای قشنگی دارد و با طمانینه و اصیل حرف می زند. گفتم پس حتما باید اصل و نسب خوبی داشته باشد.
با او قرار گذاشتم. زندگی اش خیلی جذاب بود. از آن سوژه هایی بود که حیف شد؛ چون در اولین برنامه ها تمام نگاه ها به این سمت است که ببینند حالا ماه عسل می خواهد چکار کند و معمولا انتقاد می کنند ولی کم کم نرم تر می شوند. قصه اش را هم گفت ولی به اصل قصه که بعد از اعتیاد بود کمتر رسیدیم. کنار این آدم یک آبمیوه فروش آوردیم که دستانش آهنی است. گزارش های زیادی از زندگی او چاپ شده و از این طریق او را پیدا کردیم. پدرش با کار با دوتا آبمیوه گیری ودست های آهنی پسرانش را بزرگ کرده و حالا پسرانش هم دست های او را می بوسند. چهار سال پیش هم می خواستیم آقای شکوهی را دعوت کنیم ولی نشد.
پیرمردی که روی آنتن از پیرزنی خواستگاری کرد…
این پیرزن و پیرمرد قرار بود از آسایشگاه شریف در شهریار بیایند که من صاحبش را سال هاست می شناسم. یکی از بستگان دوستانم آنجا بود و من یک بار که با دوستم به آنجا رفته بودم با آسایشگاه و عمو سعید، مسوول آسیاشگاه آشنا شده بودم. یک روز سراغش رفتم و پرسیدم: عمو سعید شما که چند بار گفتید ما اینجا عروسی راه می اندازیم، الان کسی را نداریدکه در مراحل خواستگاری باشد؟ گفت چرا! یک سیمرغ داریم (فامیل آقای داماد سیمرغ بود) که می خواهد برود خواستگاری یکی از خانم ها. گفتم این را روی آنتن بیاور! قبول کرد. فردا صبح قرار بود هماهنگ کنیم که بیایند در برنامه صبح من موبایل عمو سعید را گرفتم و خاموش بود.
هر چقدر به تلفن های آسایشگاه زنگ می زدم کسی جواب نمی داد. داشتم سکته می کردم چون وقتی قرار است شب عید یک پیرزن و پیرمرد در شرف ازدواج را روی آنتن ببری، نمی توانی سوژه بیمار سرطانی ات را جایگزینش کنی. به هر حال من نتوانستم عمو سعید را پیدا کنم. آژانس گرفتم و راهی شهریار شدم. ساعت پنج بود که رسیدم و دیدم آقای سیمرغ یعنی همان آقای داماد رفته حمام عروسی اما بایددوس اعت بعد روی آنتن می رفتیم و هنوز نه داماد آماده بود و نه عروس. بالاخره لباس تنشان کردیم و بردیم تهران و روی آنتن.
زوج سرطانی که پنج روز بود بچه دار شده بودند…
رویا را از قبل می شناختم. می دانستم تراشکاری است که سرطان داردو از اعضای انجمن مکانیک هاست ودر کارش موفق است. وقتی دوباره رویا را پیدا کردم، گفت من ازدواج کرده ام و ۹ ماهه باردارم. من هم گفتم هیچ چیز بهتر از این نیست که زنی که بهش گفته اند یک هفته بیشتر زنده نیستی و سرطان دارد، حالا با مردس المی ازدواج کرده و ۹ ماهه باردار است. این انتهای تقابل مرگ و زندگی است. گفتم می خواهیم در همین دوران بارداری ات به برنامه بیایی. قبول کرد و گفت زمان زایمانش اواخر مرداد ماه است.
ما هم قصه این زوج را در اولین شب های برنامه گذاشتیم. صبح روزی که قرار بود در برنامه حاضر شوند، شوهرش تماس گرفت و گفت: « دخترم به دنیا آمد. » من گفتم نه؟ ! گفت: خوشحال نشدید. گفتم چرا ولی من الان یک دنیا کار دارم! می خواستیم رویا را همراه با پیام دهکردی در یک برنامه بیاوریم که نشد. البته به رویا گفتم استراحت کن و هفته آینده با بچه ات به برنامه بیا چون رویا و نگاهش به زندگی را دوست داشتم. رفتم به مرکز خیریه بهنام دهش پور و گفتم دنبال کسی می گردم که انتهای ناامیدی است. فکر کردم چرا حتما بایدیک آدم امیدوار سرطانی را نشان دهیم؟ آدمهای سرطانی هستندکه واقعا ناامیدند و نشستن چنین آدمی کنار پیام دهکردیقصه ما را تکمیل می کرد. به هر حال قصه رویا این بود و چند روز بعد از زایمانش به برنامه آمد. رویا و همسر و نوزاد کوچکش مهمان ویژه عید فطرمان هم هستند.
خانمی که بارها صورتش را جراحی پلاستیک و زیبایی کرده بود…
این خانم را در یک مهمانی دیدم. سال ها مهماندار هواپیما بوده و چهره خوبی داشت اما براساس وسواس درباره اینکه پیر می شود و دلش می خواهد جوان و زیبا بماند، تصمیم می گیرد صورتش را جراحی کند. متاسفانه پزشک زیر پوستش سیلیکون تزریق می کند واین سیلیکون مرتب ورم می کندواین خانم مجبور به جراحی های متعدد می شود تا اینکه دیگر صورتش کج می ماندو تغییر شکل پیدا می کند. ما به این خانم قول داده بودیم تصویر او را در لانگ شات نشان دهیم تا صورتش دیده نشود. در مهمانی گفتم می آیی مصاحبه کنی؟ گفت نه، من حتی در مهمانی ها عکس هم نمی گیرم.
سوژه های ماه عسل از کجا می آید؟
به هر حال این خانم در برنامه حاضر شدو ما همه همه قرارمان را رعایت کردیم و روی صورتشان فوم زدیم و از زاویه لانگ شات نشانش دادیم اما بعد از برنامه این خانم رفته بود سوپرمارکت محله شان و او را شناخته بودند. وقتی تعریف کرد که بعضی از مردم او را شناخته اند، من گفتم ما همه قرارهایمان را رعایت کردیم ولی آن خانم گفت اتفاقات ناراحت نیستم که شناخته شدم. گفت چندین سال خودم را از فامیل پنهان کرده بودم ولی الان راحت شدم. یک بار همه چیز را گفتم و راحت شدم.
بچه ای که او را گروگان گرفته بودند…
قصه گروگان گیری تا به حال در تلویزیون مطرح نشده بود و اگر هم شده بود، به توصیه نیروی انتظامی و از جانب خودشان و در حد خبر بود. وقتی نیروی انتظامی از زبان خودش قصه تلاش نیروهایش را برای مردم تعریف کند، به دل مردم نمی نشیند. ما آن لحظه نجات پیدا کردن پسر بچه را به تصویر کشیدیم. قصه نیروی انتظامی را که سر بزنگاه رسیده بود و اگر دو روز دیرتر می رسید، شاید دیگر آن چبه زنده نبود. میان تعریف کردن آن قصه، اهمیت کار نیروی انتظامی مشخص تر می شود. قصه گروگان گیری قصه خشنی بود. ما گفتیم چرا نباید قصه خشن بگوییم؟ وقتی ما در خیابان و شهرهایمان خشونت می بینیم.
فقط نگران این بودم که پدر و مادر موافقت نکنند که وقتی با پدر خانواده و پسر حرف زدم دیدم هر دو خوش صحبت هستندو موافق حضور در برنامه بودند. فقط هماهنگی با نیروی انتظامی مانده بودکه باید انجام می شد. برایمان مهم بود نشان دهیم ممکن است یک نفر که در نزدیکی شما زندگی می کند بچه شما را بدزدد. به خصوصدر شهرستان های کوچک وقتی که اوضاع مالی بعضی از مردم نسبتا خوب است و این خطر واقعا تهدیدشان می کند. پدر می گفت من همه دار و ندارم را می فروختم یک میلیارد هم نمی شد ولی گروگانگیرها از من ۵ میلیارد می خواستند. می گفت شاید اگر پولی که می خواستند را داشتم، می دادم تا بچه ام را سالم پس بگیرم.
خانواده ای که از میلاد نگهداری می کردندوشاهین پسر آنها شد…
جنجالی ترین ماه عسل ۹۲
سال ۸۸ رفتم بهزیستی و گفتم پدر و مادری می خواهم که بچه معلول را به فرزندی قبول کرده باشند. خانمی گفت یک کیس داریم که بچه اش سی پی است و بعید می دانم بایید جلوی دوربین. گفت شاید برای بیننده هایتان خوب نباشد، آخر بچه را از بهزیستی برده و بهزیستی هم بچه معلول سی پی به اینها داده. البته به آنها گفته ایم بیاید عوض کنید ولی گفتند که نمی خواهیم. جوری برخورد می کرد که انگار این سوژه به درد نمی خورد. من گفتم اتفاقا همین خوب است. الان بچه شش انگشتی را که با یک عمل ساده نیم ساعته درمان می شود، پشت در بهزیستی می گذارند و می روند. گفت اتفاقا اینها عاشق این بچه هستند. من آدرس آنها را گرفتم و رفتم دیدنشان. یک زیرزمین اجاره کرده بودند که رفت و آمدشان راحت باشد و وضع مالی خوبی هم نداشتند.
همینطورکه داشتم با آنها مصاحبه می کردم، دیدم میلاد گوششه چشمش را تکان داد و مادرش بالای چشمش را خاراند. گفتم اینکه حرفی نزد. گفت من اشاره اش را می فهمم. همانجا دیدم چقدر با این بچه اخت شده. روزی ۸-۷ بار این بچه سنگین را توی بغل می گرفتند و کارهایش را انجام می دادند. میلاد کاری نمی کرد فقط می خندید و پلفک هایش را به نشانه بله و نه تکان می داد. این مورد، عجیب من را درگیر کرد و رابطه ام با آنها بیشتر از یک خبرنگار شد. سال ۹۰ می خواستیم بچه هایی را بیاوریم، آوردیم و آن برنامه، بهترین برنامه دو سال پیش ما بود. گذشت تا پارسال. اصلا به این چیزها معتقد نیستم ولی یک شب خواب میلاد را دیدم که خیلی سرحال و تپل و سالم سوار ویلچر بود.
فردایش وسط گرفتاری ها گفتم زنگ بزنم به مادر میلاد. زنگ زدم مادرش. سرم داد زد و گفت تو چرا الان به من زنگ زدی، گفت میلاد همین الان تمام کرد. می گفت ما به همان نگاهی که به سقف خیره می شد قانع بودیم. مادرش می گفت چقدر از صبح تنها بروم بیرون. بچه می خواست. قرار بود در برنامه نوروز این اتفاق بیفتد ولی به عید نرسید. بعد از عید با دکتر هاشمی، رئیس بهزیستی جلسه گذاشتیم. کارشناس های سازمان می گفتند این کار را نکنید.
دکتر گفت مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد. ما ۲۵ هزارتا بچه بی سرپرست داریم. با مدیران و کارشناس های بهزیستی کل، استان تهران و شمیرانات جلسه گذاشتیم.
در بهزیستی این اتفاق خیلی بعید است که دو سه ساله بچه ای را به کسی بدهند. معمولا خیلی بیشتر طول می کشد. ما فقط این پروسه را تسهیل کردیم. ما برای این کار دلیل داشتیم. اول اینکه پدر و مادر میلاد قبلا خودشان را ثابت کرده بودند. کاملا معلوم بود که شایستگی پدر و مادر شدن را دارند. خودشان هم بچه می خواستند. حتی زمانی که میلاد بود گفته بودند بچه می خواهند ولی بهزیستی گفته بود خودمیلاد هم پرستار می خواهد و بچه نداده بودند. من در طول سال به شوخی مدام می پرسیدم هنوز بچه می خواهید یا نه. می گفتندفرقی نمی کند دختر باشد یا پسر. گفتم حالا اگر بهزیستی باز به شما بگوید که این بچه برای شما، قبول می کنید؟ مادرش گفت حتما می خواهیم. از طرف دیگر سراغ پرونده های بچه های زیادی در بهزیستی رفتیم. آنها سازگارترین بچه را انتخاب کردند. .
بچه ای با اخلاق، حرف گوش کن، بی دردسر و کم توقع. شاهین هم همیشه در نوشته هایش می نوشته آرزو دارم پدر و مادر داشته باشم. وقتی به او گفتن، بال درآورده بود. نکته دیگر هم این است که وقتی پدر ومادرها می آیند به بچه نمی گویند تو این پدر و مادر را دوست داری یا آن یکی را! گاهی خیلی اروپایی فکر می کنیم! ما فکر می کنیم بهترین انتخاب را داشتیم. مطمئن هستیم که این کار اشتباه نبود. پدر و مادر هم شاد بودند و آن گریه از شادی بود. پشت صحنه می گفتند ما اصلا فکر نمی کردیم این اتفاق بیفتد. آن وقتی که میلاد بود به من می گفتندچقدر خوب است که بچه آدم از راه برسد، نان بخرد، حرف بزند و… آن بچه هم بهت کرده بود چون نمی فهمید چرا این پدر و مادر گریه می کنند. فردای آن روز تماس گرفتند و تشکر کردندوگفتندشاهین تا چشم هایش را باز کرده گفته « من می تونم یه روز دیگه اینجا بمونم؟ » می گفتند وقتی می رویم بیرون، می پرسد بعدش برمی گردیم خانه؟ الان هم هنوز زنگ می زنندو شاهین تعریف می کند که با بابام رفتم فلانجا خرید کردیم و…
ارسال نظر