گفتوگو با یکی از توابین گروهک منافقین
به عشق اروپا در دام منافقین افتادم
به عشق اروپا در دام منافقین افتادم/۴ماه شوکه بودم/به مادرم گفتند بیایید جنازه دخترتان را بگیرید ما را میترساندند که اگر برگردید مورد آسیب قرار میگیرید و کشته میشوید، یا باید همه عمرتان را در زندان بگذرانید چون کسی حرفتان را باور نمیکند که با میل خودتان نزد ما نیامدید.
به گزارش پارس به نقل از فارس: سازمان مجاهدین خلق ایران سازمان سیاسی است که ساختار شبه نظامی دارد. این سازمان در سال ۱۳۴۴ خورشیدی توسط محمد حنیف نژاد پایه گذاشته شد. سازمان مجاهدین پس از شکل گیری، به اقدام مسلحانه علیه پهلوی پرداخت. هرچند متحمّل ضربات سختی از سوی سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) شد و رهبران سازمان به حکم دادگاه نظامی وقت، به جرم « اقدام علیه امنیت کشور، اعمال تروریستی و ترور اتباع ایرانی و آمریکایی» ، به اعدام محکوم و برخی نیز زندانی شدند.
پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، سازمان مجاهدین خلق به رهبری موسی خیابانی و مسعود رجوی موفق به یارگیری گسترده در بین اقشار مختلف جامعه ی ایران شد و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکردند. بسیاری از افراد را با حیله و فریب ذذب کرده و دیگر امکان جدایی از سازمان را به آنها ندادند تا اینکه پس از اشغال عراق توسط آمریکا این گروهک خلع سلاح شده و برخی از اعضا با تحمل شرایط بسیار سختی توانستند فرار کنند.
« روناک» هم در ۱۵ سالگی با فریبی به دامن این گروه افتاد و پس از گذران شرایط سختی توانست از این اردوگاه فرار کرده و به صلیب سرخ بپیوندد. گفت وگوی کوتاهی با وی در حاشیه حضور وی در بیست وششمین نمایشگاه کتاب تهران داشتیم که در ادامه می آید.
* در آرزوی سفر به اروپا
* شما چه سالی و چگونه وارد گروهک منافقین شدید؟ از نحوه آشنایی خودتان با گروهک بگویید .
پس از پایان درسم در مقطع راهنمایی به همراه برادرم به صورت غیرقانونی به ترکیه رفتیم. من ۱۵ ساله بودم و آرزوی تحصیل در اروپا داشتم و برادرم هم به دنبال کار بود. دایی ام هم که از هواداران گروهک منافقین بود هم در ترکیه زندگی می کرد و به امید اینکه بتوانیم از طریق او برویم کشور را ترک کردیم. دایی ام گفت برای سفر به اروپا باید پاسپورت داشته باشی و غیرقانونی نمی توانی بروی و من را همراه گروهی کرد و گفت به یکی از کشورهای عربی می روی و از آنحا هماهنگ می شود تا به اروپا بروی. من را پیش از برادرم به پادگان اشرف فرستاد. برادرم وقتی متوجه شد که من را به عراق فرستادند به دنبال من آمد.
* چه سالی؟
سال ۸۱ وارد شدیم و سال ۸۴ فرار کردیم.
* دایی تان هنوز در پادگان اشرف است؟
دایی ام پس از دستگیری ما متوجه شد که همه مواردی که آنها مطرح کرده اند دسیسه بوده است و از آنها فاصله گرفت و به ایران بازگشت.
* وقتی وارد اردوگاه اشرف شدم ۴ماه شوکه بودم و فراموشی گرفتم
* وقتی وارد فضای پادگان نظامی اشرف شدید آنجا را چطور دیدید؟
من به عشق اروپا، ایران را ترک کرده بودم و وارد فضای پادگان نظامی شدم. از ترس و اضطراب حدود ۴ماهی شوکه بودم و تحت درمان قرار گرفتم. به دلیل فشار زیاد فراموشی گرفتم و وقتی می خواستند فرم زندگینامه ام را پر کنند حتی نام برادرم را هم به یاد نداشتم تا اینکه کم کم با سیستم آنجا آشنا شدم و به روحیه خودم برگشتم و به یاد آوردم.
* در این مدت با خانواده تان ارتباطی نداشتید؟
نه، با خانواده ام رابطه ای نداشتم و دلتنگی باعث شد که این بیماری من سخت تر شود.
* از برادرتان هم بی خبر بودید؟
هر شش ماه یکبار با حضور فرماندهان و مسئولان برادرم را حدود چند دقیقه می دیدم.
* از ایامی که در پادگان اشرف داشتید، بگویید. چه کلاس هایی برایتان برگزار می کردند؟
ورودی های اولیه از تاریخ سازمان منافقین و فعالیت هایی که داشتند توضیح می دادند. بخشی از کلاس ها هم برای شستشوی مغزی بود تا هرچه در ذهن داشتیم را خالی کرده و با اعتقادات خود آن را پرکنند. آموزش نظامی و تسلیحات نظامی هم از دیگر فعالیت هایی این پادگان بود.
بعد از اشغال عراق توسط آمریکایی ها شکافی در روابط ایجاد شد و کلاس زبان عربی و انگلیسی و موسیقی هم گذاشتند اما پیش از آن فقط نشست های ذهنی و سیاسی بود.
* می گفتند اگر برگردید ایران شما را می کشند
* این کلاس ها تاثیری هم در ذهن شما داشت؟
نه، همه ترس و واهمه بود. سعی داشتند خانواده را فراموش کنیم و به زندگی آزاد فکر نکنیم اما زیربار حرف های آنها نرفتم و هیچ وقت آرام نگرفتم و مدام در حال کشمکش بودم. ما را می ترساندند که اگر برگردید مورد آسیب قرار می گیرید و کشته می شوید یا باید همه عمرتان را در زندان بگذرانید چون کسی حرفتان را باور نمی کند که با میل خودتان نزد ما نیامدید. همه وجودم را ترس فراگرفته بود.
* ورود نیروهای جدید به پادگان اشرف زیاد بود؟
در دوره ای که من بودم، ورود نیروهای جدید به خصوص خانم ها زیاد نبود و همین تعداد هم از طریق ترکیه و اروپا ترغیب یا فریب داده می شوند.
* از نظر شرایط زندگ و تامین وسایل اولیه زندگی چگونه بود؟
همه موارد مانند پادگان نظامی بود. لباس های متحدالشکل، غذایی که مورد دلخواه نیست و آنقدر نیروها را خسته می کردند که به چیزهای دیگری فکر نکنی و زمانی که به تخت خواب می روی از شدت خستگی فقط بخواهی که بخوابی.
* به مادرم گفتند بیایید جنازه دخترتان را بگیرید
* چطور فرار کردید؟
بعد از ورود آمریکایی ها، پادگان اشرف خلع سلاح شد و تعدادی از اسیران فرار کردند. برادرم هم به کمپ آمریکایی ها رفت و از آنجا برای آزادی من تلاش کرد. سازمان وقتی تلاش من برای فرار از پادگان را دید به مادرم گفت که دخترت خودکشی کرده و برای تحویل جنازه اش بیایید. مادرم که آمد گفته بود می خواهم پسرم را ببینم و بعد از ملاقات از همدیگر نتوانسته بودند از هم جدا بشوند. من مدام می ترسیدم که مادرم دچار مشکلی شود و برای نگه داشتن من، مادرم را گروگان نگه دارند یا اتفاقی برای مادرم بیفتد اما…
* از حال و هوای برگشتن به ایران هم بگویید. خانواده چه واکنش هایی داشتند؟
خیلی خوشحال بودم. برایم یک خواب بود، چون آنجا بودن را نتوانستم هضم کنم. با همه دلتنگی ها و بی قراری ها و بدون هیچ ارتباطی به نزد خانواده ام بازگشتم. از سوی اطرافیان خیلی مورد سوال بودم که چی شد؟ از این نظر از نظر روحی خیلی اذیت می شدم ولی اکثر فامیل های دورم از این موضوع بی خبر هستند و فکر می کنند به خارج رفتم و درس خواندم اما پیش از فارغ التحصیلی دلتنگ شده و برگشتم.
* بعد از برگشت به ایران از نظر قانونی مشکلی نداشتید؟
از نظر قانونی مشکلی نیست فقط نباید کار امنیتی انجام بدهم.
* هنوز عشق اروپا را دارید؟
نه، وقتی به ایران برگشتم درسم را ادامه دادم و دیگر رویای اروپا را ندارم. برادرم هم با ماشین کار می کند.
* اخبار مجاهدین را هنوز پیگیری می کنید؟
شبکه ماهواره ای آنها که قطع شده است اما قبلا با حس کینه و نفرت از سویی و دلتنگی و دلسوزی برای کسانی که مثل خودم اسیر شده اند، نگاه می کردم.
*در سازمان محفلی حرف زدن ممنوع است
* آنجا دوستی هم داشتید؟
این موضوع غیرقابل تصور است. در سازمان محفلی حرف زدن ممنوع است و خودشان نشست هایی می گذاشتند تا با حرف هایمان را بزنیم ولی حق حرف زدن با کسی نداشتیم.
* این محفل ها چگونه بود؟
طوری رفتار می کردند که پشیمان بشوی. زیر سوال می بردنت و جملاتی مانند تو مزدور رژیم هستی و… خار و ذلیلت می کردند.
* رابطه شما با فرماندهان چطور بود؟
خیلی بد. سر موضوعاتی مانند فکر کردن به خانواده خیلی اذیتشان می کردم و حرفشان را گوش نمی دادم و برای اینکه زیربار حرفشان بروم عذابم می دادند. من در مقطعی که می توانست بهترین ایام زندگی ام باشد از نظر عاطفی خیلی اذیت می شدم و خوشحالم که توانستم از بند آنها رها شوم. البته هنوز لطمات روحی و روانی آن ایام را به همراه دارم.
* شکنجه هم می کردند؟
زمان من شکنجه جسمی نبود ولی از نظر روحی شکنجه ات می دادند و در برخی موارد « بنگالی ات» می کردند. در آنجا مجبور بودی کارهایی کنی که در توانت نبود چون تخت خواب را به معنای زندگی عادی تصور می کردند و حتی اگر از نظر جسمانی توان انجام کاری را نداشتی اما باز محبور به آنجام آن بودی.
* بنگال یعنی چی؟
به فضای دوری از اردوگاه ها می بردند و در کانکسی زندانی می کردند که بسیار ترسناک بود و مدام می ترسیدیم که در این تنهایی بلایی به سرمان بیاید.
* ازدواج در پادگان اشرف که نبود؟ انحرافات جنسی؟
زنان و مردان از هم جدا بودند ولی در رده های بالا زنان را عقد رجوی می کردند اما دیگران حقی نداشتند.
ارسال نظر