دختری که یک شبه ناصر پلنگ شد!
دختر زندانی که به جرم حمل مواد مخدر دستگیر شده بود، گفت: همیشه فکر میکردم اگر پسر بودم، این همه به من زور نمیگفتند، وقتی با مهرداد آشنا شدم، گفت که میتوانم در تهران مثل پسرها زندگی کنم.
به گزارش پ ارس به نقل از فارس، روزنامه حمایت نوشت: قرار نبود با پسر همسایه ازدواج کند. می خواست کار کند و زندگی خود را بچرخاند و منت نان برادرانش را نکشد. حالا سه ماه از حبسش می گذرد و سه ماه دیگر هم باید بماند. پیش از این هم دو بار به زندان آمده بود؛ بار اول یک سال و بار دوم ۱۵ ماه در زندان مانده بود. هر سه بار جرمش ولگردی و همراه داشتن مواد مخدر بوده است.
در ادامه بیشتر با شیوا معروف به ناصر پلنگ آشنا می شویم.
* خودت رو معرفی کن.
من فرزند آخر خانواده هستم. شش برادر دارم که همگی از من بزرگ تر هستند. مادرم آرزو داشت خدا یک دختر به او بدهد و این آرزویش بعد از شش پسر محقق شد اما افسوس که در هفت سالگی او را از دست دادم. بعد از مرگ مادرم، پدر منتظر نماند و دوباره ازدواج کرد. زن بابایم خیلی مرا اذیت می کرد و کتک می زد. او اجازه نداد به مدرسه بروم و من دوره ابتدایی را از هشت سالگی شروع کردم، چون پدرم هم مرد و برادرانم زن بابا را که از شوهر اولش دو دختر داشت و با خود به خانه ما آورده بود، بیرون کردند. آنان هم دل خوشی از او نداشتند. بعد، من مانند یک خدمتکار، وظیفه خانه داری شامل پختن غذا، شستن ظرف ها و لباس سه برادرم را به عهده گرفتم. کم کم سه برادرم ازدواج کردند و هر کدام سر خانه و زندگی خود رفتند اما هر وقت که هر کدام با زن و بچه هایشان به خانه ما می آمدند، مثل مهمان می نشستند و من باید مثل یک زن چهل ساله به آنان خدمت می کردم.
* چرا از خانه فرار کردی؟
من تا ۱۴ سالگی وضعیت سخت زندگی را تحمل کردم. در این مدت، برادرانم خانه کوچک پدری را فروختند و هر کدام سهمی برداشتند. برادر بزرگم سهم مرا برداشت و گفت خرج خورد و خوراکت را می دهم. وقتی هم ازدواج کردی، باید جهیزیه بدهم. با این بهانه مرا به خانه اش برد و بعد از آن توسری خور خودش و زن و بچه هایش شدم و زندگی ام سخت تر شد. هیچ کدامشان دست به سیاه و سفید نمی زدند و من باید کار می کردم. بعد از کلاس پنجم برادرانم اجازه ندادند به مدرسه بروم. همیشه فکر می کردم اگر پسر بودم، این همه به من زور نمی گفتند. من هم مثل شش برادر، سهمی بر می داشتم و دنبال زندگی ام می رفتم. وقتی با مهرداد آشنا شدم، گفت می توانم در تهران مثل پسرها زندگی کنم.
* مهرداد که بود؟
پسر همسایه مان. ۱۶ ساله بود و گاهی دور از چشم پدر و برادرانم با او صحبت می کردم. می گفت مرا دوست دارد و در کنار هم خوشبخت خواهیم شد؛ البته من اصلا به ازدواج فکر نمی کردم چون از دختر بودنم خیلی ناراحت بودم و از خودم نفرت داشتم. به دروغ گفتم من هم دوستش دارم تا کمک کند به تهران بروم. پدرش معتاد بود. مهرداد هر روز از او کتک می خورد تا با دزدی یا گدایی یا هر کار دیگر برایش پول و مواد تهیه کند. مهرداد از پدرش متنفر بود و می خواست برای خودش زندگی کند؛ البته برادر دوم و سوم من هم معتاد به هروئین بودند.
مهرداد به من گفت اگر با هم فرار کنیم، برادرانت می فهمند و دنبال ما به خانه اقوامم می آیند. بهتر است تو بروی و من هم یکی دو روز بعد از تو بیایم. من هم شناسنامه ام را به همراه کمی لباس برداشتم و با پول کمی که مهرداد به من داد، بلیت خریدم. مهرداد و یکی از دوستانش، موهای مرا از ته تراشیدند. وقتی لباس پسرانه پوشیدم، اسمم ناصر شد. یادم هست که درست شنبه شب از خانه فرار کردم و ساعت ۴ صبح به تهران رسیدم. چند روزی که منتظر مهرداد ماندم خیلی سخت گذشت. مجبور بودم هم به عنوان دختر از خود محافظت کنم و هم به عنوان پسر، به دنیای پسرها وارد شوم تا رفتارهایشان را یاد بگیرم. یک هفته از آمدنم به تهران می گذشت و هر شب به ترمینال غرب می رفتم اما مهرداد نیامد. از اینکه به عنوان ولگرد دستگیر شوم هم می ترسیدم. بنابراین با دوستم فریده در شهرستان تماس گرفتم. با او همسایه بودیم. گفت مهرداد با یکی از دوستانش در حین دزدی دستگیر شده است و او را به کانون اصلاح و تربیت فرستاده اند. احساس کردم آسمان را بر سرم کوبیدند. تا نزدیکی های صبح راه رفتم و وقتی یک ماشین جلوی پایم بوق زد، بی اختیار سوار شدم. راننده مردی چهل ساله بود. گفت کار خوبی برایم دارد و جای خواب هم می دهد. دیگر فرقی نمی کرد چه کاری باشد. از آن زمان شدم موادفروش.
* کسی متوجه نشد که تو پسر نیستی؟
تا دو ماه کسی نمی دانست اما یک روز همان مردی که جلوی پایم ترمز کرده بود، به من شک کرد. شب همراه شام، یک لیوان دوغ خوردم، به خواب سنگینی رفتم و وقتی فردا صبح بیدار شدم، همه پل های پشت سرم خراب شده بود.
* در آن گروه چند نفر دیگر مثل تو کار می کردند؟
آدم های مشخصی نداشت. ۵ یا ۶ نفر که همگی هم سن من بودند اما اجازه نداشتیم زیاد با هم صمیمی شویم. وقتی هم فهمیدند من پسر نیستم، کمتر مرا دنبال مواد می فرستادند و مجبور بودم کارهای دیگری بکنم.
* چه صحبت دیگری داری؟
صحبت خاصی ندارم و فقط از دخترها می خواهم فریب زندگی های رویایی و دوستی های خیابانی را نخورند.
ارسال نظر