خبر بهتآور شبکه استان فارس
شهیده راضیه کشاورز در فروردینماه سال ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش شیراز بازگشت، در ۲۴ ام فروردین ۱۳۸۷ بر اثر انفجار بمب در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسید.
«راض بابا» را طاهره کوه کن بر اساس گفتگو های فریبا ثاقی با موضوع خاطرات شهیده راضیه کشاورز به رشته تحریر درآورده است.
شهیده راضیه کشاورز در فروردینماه سال ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش شیراز بازگشت، در ۲۴ ام فروردین ۱۳۸۷ بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت در ۱۰ اردیبهشت در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسید.
این کتاب به همت موسسه نشر فرهنگ شهادت آماده نشر شده و در شمارگان ۱۰۰۰ نسخه با قیمت ۱۱,۰۰۰ تومان به بازار کتاب عرضه شده است.
آنچه در ادامه می خوانیم، بخش کوتاهی از این کتاب است:
در اتاق نشسته و خطوط کتاب زیست را که روی زانوهایم گذاشته بودم، حلاجی میکردم که صدای مادر، بلند شد.
- زهرا بدو بیا!
از صدا زدن ناگهانی اش که همراه با ترس بود، تعجب کردم. کتاب را روی زمین گذاشتم و با سرعت به سمت در رفتم. تا پایم را از اتاق بیرون گذاشتم، پدر و مادر را دیدم که جلوی تلویزیون میخکوب شده اند. مادر همین طور که نگاهش به صفحه تلویزیون بود، با دست اشاره کرد:
- بیا ببین چی دارن میگن! جلو رفتم و مقابل تلویزیون ایستادم. اخبار شبکه فارس پخش می شد؛
«براثر انفجار در کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز، تعدادی از هموطنانمان زخمی شدند و تعدادی هم جان باختند. تعداد جان باختگان تا این ساعت به هفت نفر، و مجروحان به بیش از دویست نفر رسیده است. بررسی ها برای مشخص شدن دلیل انفجار ادامه دارد و گزینه های بمب گذاری، خرابکاری و حادثه مطرح هستند.»
قلبم شروع به کوبش کرد. با عجله به اتاق برگشتم. تا موبایلم را از روی میز برداشتم، از دستم افتاد. نشستم و شماره راضیه را گرفتم. بوق اشغال میزد. چند بار پشت سر هم شماره را گرفتم، اما فایده ای نداشت. برخاستم و داشتم با دو از اتاق خارج می شدم که پایم به زیر قالی گیر کرد و با خم شدنم، دستانم به زمین رسید. به کنج سالن رفتم و گوشی تلفن را برداشتم. مادر به سمتم آمد.
- زهرا! امشب که راضیه نرفته کانون؟ گوشی در دستم میلرزید. - رفته!
شماره خانه شان را گرفتم، اما کسی جواب نداد و این دلشوره ام را بیشتر کرد. نمی دانستم چه کنم. کارم شده بود شماره گرفتن. به خاطر امتحان فردا به کانون نرفته بودم، اما دیگر توانی برای درس خواندن نداشتم. ذهنم هر اتفاقی در مورد راضیه را رد می کرد. به شهادت که فکر می کردم، دست و پایم بی جان می شد. نمی خواستم این فکرها، به مغزم سرک بکشند. به همین خاطر سریع از ذهنم دورشان کردم؛ اما چرا گوشیش را جواب نمی داد؟ برخاستم تا دلشوره ام را با راه رفتن کمتر کنم، اما راضیه برای تمام بی قراری هایم حرفی زده بود.
باید مثل حضرت زینب علی صبور باشیم. اگه به غصه های حضرت فکر کنیم، دیگه مشکلاتمون برامون بزرگ نمیشه.
یک لحظه تا احساس کردم چقدر دلم برایش تنگ شده است، یادم به توصیه اش افتاد. کتاب دعایی از روی طاقچه برداشتم و صفحه مورد نظرم را آوردم. روی زمین نشستم و شروع به خواندن کردم.
ارسال نظر