همانطور که آرزو داشت شهید شد
اولین کسی بودم که رفتم پیکرش را تحویل گرفتم. به او نگاه کردم. آرام خوابیده بود. با همان یونیفرم سپاه به شهادت رسیده بود. بار اول هر چه نگاه کردم ببینم تیر یا ترکش به کجای بدنش اصابت کرده، چیزی متوجه نشدم.
شهید محمدحسین دهقان تنها نانآور خانواده بود. پدرش را در سنین کودکی از دست داد و کمی که بزرگتر شد، سرپرستی مادر و دو خواهر کوچکترش را بر عهده گرفت. از همان کودکی روی پای خودش ایستاد و خودساخته شد.
با اینکه نسبت به خانوادهاش احساس تعلق خاطر میکرد، اما بارها در عملیات مختلف شرکت کرد و عاقبت نیز روز بیستویکم بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید. همرزم محمدحسین میگوید او آرزو داشت مثل اربابش حسین (ع) به شهادت برسد و عاقبت نیز با گلوی بریده به آسمانها پر کشید. برای آشنایی بیشتر با این شهید هشت سال دفاع مقدس با خواهرش فاطمه دهقانبنادکی که خود از بسیجیان و پاسداران پیشکسوت است به گفتوگو پرداختیم که ماحصلش را پیش رو دارید.
در نظر شما که خواهر شهید هستید، خاطرات کودکی ایشان با چه نکته خاصی گره میخورد؟ کمی شهید دهقان را معرفی کنید.
برادرم متولد سال 1342 بود. هم فرزند اول خانواده بود و هم تک پسر. قبلاً در کرج زندگی میکردیم، چون پدرم کارگر کارخانهای در کرج بود، اما وقتی پدرمان را در کودکی از دست دادیم، مادرمان مجبور شد ما را به روستای بنادک سادات از توابع مهریز یزد ببرد تا با مادربزرگمان زندگی کنیم.
خاطرات کودکی و نوجوانی محمدحسین با بازی فوتبال گره خورده است. خیلی به این رشته علاقه داشت، اما وقتی جنگ شروع شد، یکدفعه همه چیز را رها کرد و به جبهه رفت. اول برای ورود به جبهه دورهای از آموزش نظامی را پشت سر گذاشت و از همانجا هم وارد سپاه شد. از سال 1360 به جبهه میرود و مدت طولانی در منطقه میماند و گاهی فقط چهار الی پنج روزی برای مرخصی به خانه برمیگردد. آن موقع برادرم برای مادرم، من و خواهرم در یزد خانهای اجاره کرده بود. من دو سال از شهید کوچکتر بودم. یادم است یک بار که از جبهه به خانه آمد، پرسیدم در جبهه چه کارهایی انجام میدهید؟ لبخندی زد و گفت: نگذاشتیم اسلام حتی یک سیلی از دشمن بخورد.
خصوصیات بارز اخلاقیاش چه بود؟
خیلی مهربان و پاک بود. پاک آمد و پاک ماند و پاک هم رفت. با آنکه برادرم پاسدار بود ولی اطلاعاتش از یک روحانی بیشتر بود. از احکام گرفته تا اعتقادات و اخلاق، خیلی از کارهایش برای دیگران الگو بود. لحظه به لحظه عمرش را برای خدمت به اسلام صرف میکرد. داداش وصیتنامهاش را با صدای خودش ضبط کرده بود. وقتی گوش کنید میبینید که خودش هم طبق همین صحبتها عمل کرده است که توانست به درجه رفیع شهادت نائل آید. محمدحسین آنقدر بیریا بود که هیچ وقت ندیدم از خودش تعریف کند. هر چه از او فهمیدیم در عملش دیدیم. بسیاری از کارهای نیکش را هم بعد از شهادتش مطلع شدیم.
چه مدت در جبهه حضور داشت؟ از نحوه شهادتش چیزی شنیدهاید؟
چهار سال پشت سر هم در جبههها بود، چون موقعیت داداش را در جبهه عنوان کرده بودند که ایشان تنها نانآور خانواده است و مادر مریض و دو خواهر دارد، مسئولان نمیگذاشتند در عملیاتها شرکت کند ولی خودش اصرار میکرد و در عملیاتهای مختلف حضور مییافت. چیزی هم به ما نمیگفت و نمیدانستیم در جبهه چه کاری انجام میدهد. فقط فهمیدیم در عملیات والفجر 8 حضور داشته است.
چون بیست و یکم بهمن 1364 در جریان همین عملیات به شهادت رسید. آنطور که همرزمانش برای ما تعریف کردهاند، وقتی داداش در عملیات والفجر 8 زخمی میشود، خون زیادی از دست میدهد ولی به کسی اجازه نمیدهد کمکش کند و میگوید شماها جلو بروید تا از عملیات جا نمانید. من میتوانم خودم را به عقب برسانم. گویا تا رسیدن نیروهای امداد و موقع انتقال به بیمارستان طالقانی آبادان در بین راه شهید میشود. وقتی من در درون قبر پیکر داداش را نگاه کردم دیدم از ناحیه گردن ترکش خورده است.
در جبهه چه مسئولیتی داشت؟
فرمانده گردان بود. همرزمانش تعریف میکردند با آنکه مسئولیت داشت ولی با نیروهایش بسیار با محبت رفتار میکرد. وقتی هوا سرد میشد، پوتینهای دیگر رزمندهها را داخل سنگر میآورد تا گرم بماند. یا وقتی هوا گرم بود بالای سر رزمندهها آب میگذاشت که اذیت نشوند. برای همین همیشه همرزمانش دوست داشتند کنارش باشند.
برادرتان تنها سرپرست شما بود، چطور مادرتان اجازه میداد به جبهه برود؟
همانطور که گفتید ما به جز محمدحسین کسی را نداشتیم و همیشه با رفتن او چشمهایمان پر از اشک میشد. مادرم به داداش میگفت: اینقدر پشت سر هم جبهه نرو ولی محمدحسین از خانواده شهدا برای ما حرف میزد و میگفت: شهادت نگرانی ندارد.
بروید دیگر خانوادهها را ببینید تا متوجه شوید فقط ما نیستیم که در زندگی مشکلاتی داریم بلکه هستند رزمندههایی که شرایط سختتری دارند و باز هم به جبهه میروند. محمدحسین اعتقاد داشت اسلام در خطر است و او نمیتواند بیتفاوت باشد. با گفتن این حرفها ما را راضی میکرد. داداش از دنیا دل کنده بود. یک بار عکسش را روی طاقچه گذاشته بودیم که برداشت و عکس دیگری جای آن گذاشت. گفتیم چرا این کار را کردی؟ گفت: وقت آن است که صاحب این عکس برود.
از آخرین دیدار بگویید.
آخرین باری که به مرخصی آمد با دفعات قبل فرق داشت. آنقدر آرام و صبور بود که متوجه عجیب بودن حالاتش شده بودیم. صورتش خیلی نورانی و زیبا شده بود. حتی موقع رفتن از ما خداحافظی نکرد. فقط گفت: «شما را به خدا میسپارم.» با موتور رفت تا آخر کوچه و همان جا ایستاد و دوباره نگاهی به ما کرد. دم در ایستاده بودیم. نگاهی عمیقی داشت. بعد رفت و هنوز خاطره آخرین نگاهش در ذهنم به یادگار مانده است.
آن موقع ما متوجه این حرکت و رفتارهای او نشدیم. تا اینکه یک ماه بعد خبر شهادتش را شنیدیم. برادرم نسبت به بیتالمال حساسیت زیادی داشت. یک ضبط کوچک برای خودش گرفته بود که مجبور نشود از ضبط بیتالمال در جبهه استفاده کند. از همان ضبط یک نوارکاست از وصیتش به یادگار گذاشته است.
سخن پایانی؟
بعد از شهادت محمدحسین حال مادرم خیلی بد بود و در بیمارستان بستری شد. دکترها گفته بودند با داشتن بیماریام اس تا شش ماه بیشتر در قید حیات نیست. خانم ابراهیمی از دوستان و همکارانم در سپاه بود. ایشان همان زمان خواب عجیبی دید و برای ما تعریف کرد. میگفت: در خواب به ملاقات مادرت رفته بودم و در کنار تخت او ایستاده بودم که صدایی به گوش رسید. سرم را بالا گرفتم و دیدم نوری از سقف به پایین میآید. خوب نگاه کردم دیدم برادرت آمده است. شهید در عالم خواب میگفت: بروید کنار، من خودم میخواهم مادرم را از بیمارستان مرخص کنم.
از آن به بعد مادرم حالش رو به بهبودی گذاشت و از بیمارستان مرخص شد. ایشان الان هم در قید حیات هستند. داداش همیشه این توصیه را به من و خواهرم میکرد که ذکر حضرت زهرا (س) را با تسبیح تربت یا با انگشت دست بفرستید تا آن دنیا این انگشتان برای خیر و صلاح شما شهادت بدهند.
علی شکوری، همرزم شهید
چطور با شهید دهقان آشنا شدید؟
سال 1360 زمانی که 23 سال داشتم با شهید دهقان که در سپاه مرکز یزد بود، آشنا شدم. دوره آموزش نظامی با هم بودیم. من پنج سالی از او بزرگتر بودم. محمدحسین با اینکه جثه بسیار ریزی داشت ولی خیلی زرنگ بود. آموزشهای رزمی و تاکتیکی را به سرعت یاد میگرفت. نوجوان بسیار متدین و مذهبی و معتقدی بود. با آنکه از من چند سالی کوچکتر بود ولی بزرگمنشی خاصی داشت. به قول ما یزدیها در دین خودش بسیار صادق بود. رفاقت ما از همان سال 60 تا بهمن 64 که محمدحسین به شهادت رسید، ادامه یافت و بیشتر اوقات با هم بودیم.
در این چهار سال رفاقت و برادری چه خاطراتی از شهید در ذهنتان ماندگار شده است؟
شهید دهقان در واحد پژوهشهای سپاه کارهای نظارتی انجام میداد. من هم در واحد تعاون سپاه در امور شهدا، ایثارگران و رزمندگان فعالیت میکردم. با هم ارتباط نزدیکی داشتیم. هر دو در یک خوابگاه بودیم و محمدحسین هر شب ساعت 3 بامداد از خواب بیدار میشد تا نماز شب بخواند.
من خوابم خیلی سنگین بود، شهید 10 دقیقهای تلاش میکرد تا من را از خواب بیدار کند. البته خودم خواسته بودم موقع نمازشبهایش من را هم بیدار کند. خلاصه با هم وضو میگرفتیم و نماز شب میخواندیم. واقعاً که چه حس و حال زیبایی داشت. خانواده محمدحسین اصلاً وضعیت مالی خوبی نداشتند. با این وجود شهید دهقان به مال دنیا توجهی نداشت. حقوقی که از سپاه میگرفت را در کار خیر خرج میکرد. هم و غمش این بود که بتواند مشکل کسی را حل کند. حتی کسانی بودند که از شهید پول قرض گرفته بودند که بعد از شهادتش من راهنمایی کردم که بروند و قرضشان را به خانواده شهید پس بدهند. محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت.
بارها به خودم گفته بود دوست دارم مثل اربابم سیدالشهدا (ع) شهید شوم. در زمان شهادتش من در یک مأموریت کاری بودم که به من اطلاع دادند محمدحسین دهقان به شهادت رسیده است. خبری که برایم غافلگیرکننده بود. موقعی که پیکر شهید را از اهواز به یزد انتقال دادند، خودم اولین کسی بودم که رفتم پیکرش را تحویل گرفتم. به او نگاه کردم. آرام خوابیده بود. با همان یونیفرم سپاه به شهادت رسیده بود.
بار اول هر چه نگاه کردم ببینم تیر یا ترکش به کجای بدنش اصابت کرده، چیزی متوجه نشدم. در اثر جابهجایی پیکر، سر شهید به عقب رفت که دیدم ترکش از زیر گلویش رد شده و تا پشت گردن را شکافته است. همانطور که خودش دوست داشت دقیقاً مانند اربابش امام حسین (ع) به شهادت رسیده بود.
ارسال نظر