نقد کتاب ترس عاشق شدن
مثل سیب زمینی بیرگ شدهام
«دانشگاه» ، جز تو همه چیز را به من میدهد و من نمیدانم که تو حالم را میدانی یا نه… اگر بدانی، نظم تاریخ عاشقانه به هم میخورد. معشوق، «نباید» از حال عاشق باخبر باشد، این را استاد ادبیاتمان میگوید.
پارس به نقل از فارس: « محمد سادات اخوی» متولد ۱۳۵۲ می باشد. او شاعر و نویسنده ای تواناست که این روزها و بهتر است بگوییم بیشتر روزها میهمان خانه های ماست. میهمانی که از طریق جعبه جادویی به خانه ما پا می گذارد.
صحبت کردن های ساده و بی آلایش « سادات اخوی» همیشه به آرایه ها و صنایع ادبی آغشته بوده است و این دلیلی برای دوست داشتن شعرها و نثرهای وی شده است.
نوشته های این جوان پرشور و شوق خواندنی است. اخیرا مجموعه نثرهای ادبی از وی به چاپ رسیده است و در این میان کتاب « ترس عاشق شدن» لطفی دیگر دارد.
« ترس عاشق شدن» با نثرهای شیرین « همین که دور باشی» آغاز می شود. نویسنده خلاق و با دانش کتاب از تمام ظرفیت های واژه ها استفاده کرده است. به برشی از مقدمه کتاب که به انتخاب ما گزینش شده است دقت کنید؛
« این جزوه های درسی، پریشان تر از آنند که مرا نظام شایسته ای بخشند.
« جبر» دلم را منقبض می کند و « مثلثات» مرا به « دلتا» می کشاند.
سرم گیج می رود و از زمین و زمان، « تو» را می خواهم. « دانشگاه» ، جز تو، همه چیز را به من می دهد و من، نمی دانم که تو حالم را می دانی یا نه… اگر بدانی، نظم تاریخ عاشقانه به هم می خورد.
معشوق، « نباید» از حال عاشق با خبر باشد، این را استاد ادبیاتمان می گوید.
مرد بسیار محترمی است، اما فقط استاد ادبیات ماست.
« استاد اخلاق اسلامی» ما، نمازش را اول وقت می خواند، اما هزار هزار سئولات ناگفته ام را نمی داند… » (ترس عاشق شدن ص ۹)
« ترس عاشق شدن» از سه بخش جذاب به نام های" آقای عزیز" ، " ترس عاشق شدن" و" حروف رنگی" تشکیل شده است.
اگر نثرهای جذاب این کتاب، ادبی هستند. نویسنده گاهی اوقات کلمات را می شکند و دل را به دریای محاوره می زند. او از انجام این کار خلاف آمد عادت سربلند بیرون آمده است.
کتاب « ترس عاشق شدن» توسط انتشارات بین المللی در نود و شش صفحه منتشر شده است. با تکه ای از این کتاب با عنوان « جوجه هه» این یادداشت را پایان می دهیم؛
« خوب یادمه
خواب بودم
توی خواب، صداش رو می شنیدم.
مدام « جیک- جیک» می کرد و من، فکر می کردم داره توی حیاط می دوه و بازی می کنه اما داشت می مرد و من نمی فهمیدم. جیغای بلندی که می کشید، از سر درد و خونریزی بالش بود نه از ذوق دونه هایی که آقاجون براش ریخته بود.
جوجه زرد کوچیک من، زیر چنگ گربه دو رنگ سیاه و سفید افتاده بود و من، داشتم خوابای رنگی می دیدم.
دلم مچاله شده بود
همه روحم درد می کرد
نمی تونستم غذا بخورم و هر وقت از کنار رستوران می گذشتیم که غذاش جوجه کباب بود، حالم بد می شد.
حس می کردم جوجه خودم بودم که برای هزارمین بار، کباب می شد.
تا این که بزرگ شدم… اونقدر بزرگ که دیگه فهمیدم هر جوجه کبابی، جوجه نیست. تازه، گربه ها هم تقصیری ندارن و مجبورن شکمشون رو سیر کنن.
حالا کمتر دلم برای کسی و چیزی می سوزه و فشرده می شد.
خوب نیست، می دونم.
جوری که دل من شده، معنیش اینه که دیگه حس دلسوزیم از بین رفته.
شاخکای رحم نابود شدن… یعنی دیگه از یه اتفاق خوب، حس درستی ندارم.
دیگه نمی تونم خوبیا رو حس کنم.
ساده تر و پوست کنده تر بخوام بگم: مثل « سیب زمینی» بی رگ شده ام.
دیگه مثل گذشته ها، نبودن شما، اذیتم نمی کنه.
جای خالی شما، دلم رو فشرده نمی کنه.
دیگه حس نمی کنم که اگه نباشین، دنیا، چیزی کم داره و آدما برای خوب بودن، کوچیک و حقیر می شن.
می شه برای نرم شدن دلم کاری کنین؟ »
(همان صص ۴۶-۴۵)
ارسال نظر