به گزارش پارس به نقل از تبیان، عموهای فیتیله ای قبل از شروع برنامه هرزگاهی به بچه هایی که به عنوان مهمان به برنامه دعوت شدند سری می زنند و بچه ها را برای نشستن سرجاشون راهنمایی می کنند. بعضی از بچه ها با دیدن عموهای فیتیله ای از نزدیک خیلی هیجان زده شدند. حمید گلی یکی از این عموهاست که علت وارد شدنش به کار کودک را خود بچه ها می داند. در ادامه متن گفتگو سایت تبیان با او را بخوانید.

* چی شد که کار برای کودکان را انتخاب کردید؟

کار کردن با بچه ها برای من یه مقدار اتفاقی بود. چون دوره ای داشتیم که برای بازیگری آموزش می دیدیم و از اون جا بود که وارد این فضا شدیم. در اصل می تونم بگم بچه ها باعث شدن ما جذب این کار بشیم و این برمی گرده به حول و حوش شاید بیست و دو سه سال قبل. اینه که بگم از اول قصدم این بود نه، تجربه تو کار کودک باعث شد ما تو این کار بمونیم.

* باتوجه به این که برنامه ی شما هم مخاطب کودک دارد و هم بزرگسال آیتم های برنامه را چطور انتخاب می کنید؟

برنامه کودک همیشه برای بزرگ ترها جالب بوده حالا این جزء فیوضات الهی برای ماست که برنامه ای رو با رویکرد کودک و نوجوان که حالا مخاطب بزرگسال هم دارد تجربه می کنیم. ما در آیتم ها چیزهایی رو در اصل می بینیم که برای بزرگسالان حالت نوستالوژی دارد به دوران کودکی خودشان یا چیزهایی که اون ها رو به دوران کودکی خودشان پیوند می دهد این باعث می شود که حالا بزرگ ترها هم احساس کنند بخشی از برنامه رو می تونند در کنار بچه هاشون تجربه کنند. تقریبا فیتیله رویکردی شده برای مجموعه ی خانواده. ما پدر بزرگ و مادربزرگ هایی رو داریم که می شینن پای برنامه و همون انبساط خاطری که براشون ایجاد میشه دلیلش یه جور ارتباط برقرار کردن با برنامه است.

* کدام یک از برنامه هایی که تا به حال اجرا کردید بیشتر دوست دارید؟

آیتم های برنامه جوری نیست که از یه چیزی خوشم نیاد. موقعی حالم بد میشه که اون آیتم بنا به دلیلی خوب اجرا نشه. مثلا شما نیازمندی تون برای یه برنامه چهارپایه بوده، اون روز اگه چهار پایه نباشه شما اون آیتمتون خوب اجرا نمیشه. همیشه از این بخش من ناراحت بودم مثلا چیزی نرسیده، یا امکانات نبوده. موقعی که ابزارش فراهم باشد هم به راحتی حرفمون رو می تونیم منتقل کنیم وهم به راحتی اجراش کنیم. تقریبا با همه ی آیتم ها ارتباطم خوبه.

* سخت ترین برنامه ای که تا به حال اجرا کردید؟

گاهی از نظر روانی دچار آسیب هایی می شویم. می آییم روی آنتن و میخواهیم اجرا کنیم این دوگانگی احساس و هماهنگ کردنش با هم سخته. چون مخاطب من نباید متوجه بشه، این مشکل منه. خیلی سخته ما این تجربه رو سر فوت برادر آقای فروتن داشتیم، خیلی فشار مضاعف و آزار دهنده ای بود. می تونم بگم برنامه هایی از از این دست همیشه اذیتمون کردند.

* با توجه به آیتم معرفی بازی های قدیمی در برنامه، خودتون دوران کودکی به چه بازی هایی بیشترعلاقه مند بودید؟

این قضایا خیلی ساده بود، تقریبا این چیزهایی که این روزها این جا می گیم این ها جزء دلبستگی های اون روزهامون بود. یادمه یه ماشین های پلاستیکی بود نمی دونم چه قدر انتظار کشیدیم تا برامون بخرن، یه کامیونی بود (حتی رنگشم یادمه) دوست داشتم که مثلا بشه برم تو باغچه تو قسمت بارش یه ذره خارک بریزم و یه نخ بهش ببندم با خودم بکشم. خوب برای یه همچین چیزی امروز بچه ها لب تر می کنن تهیه میشه. نمی دونم چه قدر تایم بود فقط یادمه که خیلی زمان بود. این جزء چیزهایی بود که خیلی اتفاق می افتاد.

* دوست داشتنی ترین خوراکی زمان کودکیتان؟

هنوز همسرم هم دقیق نمی دونه من چی دوست دارم. احساس خوبی ندارم چیزی رو به چیز دیگه ای ترجییح بدم. زمان بچگی ما هرزگاهی پولی به ما داده می شد بستنی می خوردیم، هرزگاهی پولی به ما داده می شد شیرکاکایویی می خوردیم (که تو شیشه های کوچک شیشه ای بود) . باز یه شکلات های کوچکی بود مال شرکت مینو به نام تابلت، یا شکلات هایی که کاغذش طلایی بود مثل سکه. همین ها هم محدود بود.

* پس همه چیز دوست داشتنی بود.

بله. کیم دوقلو، که ما فکر می کردیم چه معجزه ای شده، یعنی من دوتا بستنی می خورم. بعد این دوتا رو تو راه نصف می کردیم، یکی تو این دستمون بود می خوردیم اون یکی هم تو دست دیگه بعد به این فکر نمی کردیم که گرما این یکی رو آب می کنه، آب می شد و می ریخت تو دستمون. ماجرایی بود خوردن خوراکی. تقریبا اون موقع نمی شد بگی کدوم، هر پولی می دادن باهاش هرچی می شد تهیه کنیم برای ما بهترین بود.

* دوست داشتنی ترین برنامه کودک؟

تقریبا همه رو، چون هم کوتاه بود و هم کم. هر چی پخش می شد از انیمیشن مثل سند باد، کارهای عروسکی، آسمون ریسمون و… چیزی پخش نمی شد که ما بگیم این نه حتی می نشستیم نقاشی بچه های دیگه رو هم که رسیده بود نگاه می کردیم در صورتی که شاید جذابیتی نداشت، اون موقع مثل الان نبود.

* بهترین خاطره ای که از دوران کودکیتان دارید و فراموش نمی کنید؟

به من قول داده بودن دوچرخه برام بخرن. خریدن دوچرخه اون موقع مثل همه ی چیزهای دیگه سخت بود خلاصه کنار خونه ما یه خونواده خارجی زندگی می کردند وقتی که داشتند می رفتند اساسشون رو فروختند. برای من و برادر کوچکترم دوتا از دوچرخه های اون ها رو خریدند. اون روز روز عجیبی بود، یعنی ما صاحب یه چیزی شده بودیم که فکر می کردیم حالا حالا ها باید صبر کنیم. خیلی لذت بخش بود. جزء خاطرات خوب اون موقع منه.