یادگاری شاهنشاه برای «رحیم صفوی»!
ساواک فهمید من تیر خوردهام. آدرس من را از تبریز به ساواک اصفهان دادند و آنها چند روز بعد، ساعت چهار صبح توی خانۀ ما ریختند.
سردار سرلشکر رحیم صفوی در کتاب «تاریخ شفاهی دفاع مقدس روایت سید یحیی صفوی جلد اول - از سنندج تا خرمشهر» که به کوشش مرحوم دکتر حسین اردستانی و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشرشده است، با اشاره به دوران جوانی و مبارزات خود علیه رژیم پهلوی میگوید:
قیام مردم قم
وقتی سربازی من تمام شد، آمدم قم مستقر شدم و با جدیت به یادگیری علوم اسلامی پرداختم. خانه گرفتیم و در قم مستقر شدیم. من و آقای دکتر فضائلی، آقای قاسم پیوندی، آقای محسن حسینی و دو تا از برادرهای خودم، از یک طلبهای خواستیم درس خصوصی به ما بدهد و جامع المقدمات را تمام کردیم. جلسۀ تفسیر آیتالله مشکینی در مسجد اعظم را هم میرفتیم. همچنین برای درس فلسفۀ تربیت به خانۀ حجتالاسلاموالمسلمین جناب آقای آل اسحاق پدر بزرگوار شهید ابوالحسن آل اسحاق و آقای دکتر یحیی آل اسحاق، میرفتیم. در میدان ارم، یک جایی بود، کلاس زبان مجانی برای طلبهها گذاشته بودند. ما نیز میرفتیم و مجانی زبان انگلیسی یاد می گرفتیم. به مدرسۀ حقانی هم رفتوآمد داشتیم.
در هفدهم دیماه سال ۵۶ روزنامه اطلاعات به دستور شاه مطالب سخیفی علیه حضرت امام خمینی نوشت و تعداد زیادی از بازاریها بهعنوان اعتراض، بازارها را بستند و به همراه طلبهها و مردم قم به خیابانها آمدند و به درب منازل علمای بزرگ قم رفتند. که کشتار شروع شد، بعد از کشتار ۱۹ دیماه از درس خواندن منصرف شدیم. چهلم شهدای قم به تبریز رفتیم که در آنجا آیتالله قاضی و هفت، هشت نفر دیگر از علما برای بزرگداشت چهلم شهدای قم بیانیه دادند و مردم را دعوت به تجمع کردند. در حقیقت ۱۹ دیماه اولین جرقههای انقلاب اسلامی سال ۵۷ زده شد.
حضور در مبارزات شهر تبریز
۲۹ بهمن ۱۳۵۶ چند هزار نفر از مردم جلو مسجد قِزِل لی جمع شده بودند ولی شهربانی مسجد را بسته بود. یک جوانی سؤال کرد چرا در مسجد را بستهاید؟ یک افسر شهربانی گفت در این طویله باید بسته باشد. مردم با شنیدن این حرف، با مأموران درگیر شدند و مأموران جلو مردم آن جوان را شهید کردند و یکی دو نفر را با تیر زدند. همانجا مردم هجوم آوردند و آن مأمور شهربانی کشته شد. بعدازاین واقعه، مردم در تمام شهر تبریز ریختند مشروبفروشیها و دفاتر حزب رستاخیز و بانکها و … را آتش زدند. شهر آن روز سقوط کرد و نه ساواک، نه شهربانی، نه ارتش نتوانستند شهر را جمع کنند.
ما با چند نفر از دوستان داخل یک ماشین بودیم. در همان درگیریهای ۲۹ بهمن یک ماشین ساواک جلو ما پیچید و ما را به رگبار بست. من جلو نشسته بودم که در خیابان منصور یک تیر از در جلو ماشین آمد و به پای چپ من خورد و توی پا گیر کرد. خون هم از پاچۀ شلوارم بیرون زد. من فقط بالای ران پایم را محکم گرفتم. من را به بیمارستان پهلوی بردند که کنار دانشگاه تبریز بود. الآن اسم بیمارستان پهلوی به بیمارستان امام خمینی (ره) تغییر کرده است. من را بردند که تیر را از پایم دربیاورند. ساواکیها داخل بیمارستان ریختند و هر کسی را که زخمی بود دستگیر میکردند. انترنهای آنجا دوستان من بودند که سال ششم بودند. زمانی که ما فارغالتحصیل شدیم آنها سال چهارم بودند. ما را از روی تخت بیمارستان بردند محل سردخانه که مردهها را میگذارند و ازآنجا با یک موتورسیکلت فراریمان دادند و به خانۀ مهندس رضا آیتاللهی که رئیس کارخانۀ سیمان صوفیان و انقلابی بود، بردند. خانمش پزشک بود و گفت این تیر توی پایت گیر کرده است و باید جراحی بشود و من هم طب عمومی خواندهام. او فقط میتوانست آنتیبیوتیک بزند که زخم چرک نکند. مدتی آنجا بودم که بعد به تهران رفتم و بعد به قم منزل همین حضرت حجت السلام و المسلمین آقای شیخ محمد آل اسحاق رفتم و یک ماه منزل ایشان بودم. ایشان یک جراح داخل خانه آورد و پای من را بهطور موضعی بیحس کرد و سپس با تیغ جراحی رانم را باز کرد و با یک پنس تیر را درآورد و توی باند گذاشت و گفت این هدیۀ شاهنشاه آریامهر خدمت شما یادگاری. سپس بخیه کرد. الآن، هم جای ورود تیر و هم جای جراحی توی پای من مشخص است.
ساواک فهمید من تیر خوردهام. آدرس من را از تبریز به ساواک اصفهان دادند و آنها چند روز بعد، ساعت چهار صبح توی خانۀ ما ریختند. برادر بزرگم شهید محسن صفوی که خیلی هم رشید بود رفت جلو اینها و گفت برای چه ریختید داخل منزل ما؟ مأموران، یک سیلی توی گوشش زدند و گفتند ما از ساواک آمدهایم. بعد هم ایشان و سید سلمان برادر دیگرم و سید میثم، همۀ اینها را دستگیر کردند و به ساواک بردند و یکییکی بازجویی کردند. چند بار هم پدرم را بردند. با این وضعیتی که پیشآمده بود، من مجبور شدم از ایران فرار بکنم و فرار من به سوریه و لبنان از این زمان بود.
ارسال نظر