قبل از عملیات شهدا نمایان میشدند
جهاندیده گفت: مجروحی که در سنگر بود میگفت که «دیشب خواب دیده است که حضرت زهرا (س) وارد سنگر شدند و از وضعیتمان گلایه کردند و حضرت صدیقه (س) فرمودند که فراموشمان نکرده است.»
عملیات «بیتالمقدس ۲» با رمز یا زهرا (س) در محور ارتفاع (قمیش - سلیمانیه) به صورت گسترده در تاریخ بیست و پنجم دیماه ۱۳۶۶، به منظور آزادسازی ارتفاعات غرب شهر ماووت عراق در منطقهای به وسعت ۱۳۰ کیلومتر مربع به طور مشترک با حضور نیروهای ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران انجام شد. این عملیات تا روز دوم بهمن در منطقه عمومی ارتفاعات قمیش و سلیمانیه با فرماندهی سپاه ادامه یافت. جانباز حسین جهاندیده که در این عملیات حضور داشت، به تشریح وضعیت جوی منطقه عملیاتی و حضور در کنار رزمندگانی که در این عملیات به شهادت رسیدند، پرداخته است که در ادامه میخوانید:
بعد از عملیات کربلای ۵ و ۸ و قبل از نصر ۷ در منطقه سردشت، شهید مالک غار کوچکی را پیدا کرده بود و عصرها در آن زیارت عاشورا میخواند و بعداً من، شهید سعید صفاری و دوستان دیگر هم به او اضافه شدیم. همه ما به خاطر از دست دادن دوستانمان در عملیاتهای کربلای ۵ و کربلای ۸ بسیار ناراحت بودیم.
بعد از عملیات نصر ۷ قرار بود، مالک و من با هم در یک دسته خادم باشیم؛ اما بعد قرار بهم خورد و مالک به دسته شهادت رفت و من هم در دسته جهاد سازندگی ماندم. منتظر بودیم که مثل همیشه در ابتدای پاییز به جنوب رفته و آماده عملیات شویم؛ اما ظاهراً این دفعه همه چی فرق کرده بود و عازم شهرک آناهیتا در اطراف کرمانشاه شدیم.
گردانهای لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) هر کدام در یک ساختمان نیمهساز شهرک مستقر و گروهانها و دستهها پس از استقرار در اتاقها مشغول به آمادگی جهت عملیات شدند. از ابتدا معلوم مشخص بود که عملیات سختی در پیش خواهیم داشت و این موضوع در مانور نیروها در اطراف کرمانشاه خودش را بهتر نشان میداد. طوری که بر اثر بارش باران و سرمای شدید و همچنین تاریکی، چندین بار ستون گروهانها برید و حتی تعدادی از نیروها راه را گم کردند.
روزها و شبها میگذشت و به ایام فاطمیه نزدیک میشدیم. به همین جهت در زیرزمین ساختمان استقرار گردان در شهرک آناهیتا مراسم زیارت عاشورا و عزاداری مفصل برپا بود. با آمدن حاج رضا پور احمد و حاج حسن جلیلزاده و برادرانی مثل شهیدان برادران جمشیدی و سعید صفاری، دوباره خاطرات عزاداریها در بهمنشیر در قبل از عملیات والفجر ۸ و کربلای ۵ زنده شد. من هم به خاطر حال خوش مالک و ارادتی که بهش داشتم، اکثراً کنارش مینشستم. امثال شهید محسن کریمی هم با بیخوابی و شب زندهداریها خود را آماده دیدار حق تعالی میکردند.
محل خواب من در اتاق تسلیحات دسته بود. با شهید علیرضا افتخاریپور رابطه دوستی داشتیم. او هنگامی که برای وضو میرفت تا نماز شب خواندن بخواند، با دست به پلاستیک پنجره اتاق میزد تا من بیدار شوم؛ اما من بیتوفیق بودم. وقتی بیدار میشدم در همان فضای کوچک، دو – سه نفر در حال نماز شب خواندن بودند.
پس از مدتی آماده حرکت از شهرک آناهیتا شدیم. ابتدا در یک سوله در سقز که میگفتند گاوداری است، ساکن شدیم، تازه آنجا برف و سرما را حس کردیم. شهید افتخاریپور که به تازگی پیک گروهان شهید باهنر شده بود، در همان سوله سرما خورد، نزد دکتر بردم. دو آمپول زد که زودتر حالش بهتر شود. وقتی به سوله برگشتیم، چون غذا کم بود، نیمی از آن را خودم خوردم و نیمی دیگر را برای علیرضا (پیک گروهان شهید باهنر) کنار گذاشتم. شهید نقیان به شهید عندالله که روبروی ما نشسته و شاهد این صحنه بودند، گفت: «شهیدان آینده رو ببین که چقدر همدیگر را تحویل میگیرند.» بعد از سولهها به چادرهایی در نزدیکی منطقه عملیات رفتیم. یک شب تا صبح پشت کامیون سر باز و با تجهیزات کامل در سرمای زیر صفر را گذراندیم. «مجتبی دیده بان» برای گرم شدن نیروها در چادر، یک والور از چادر ستاد لشکر آورد. هر سه رزمنده از یک پتو استفاده میکردند. شرایط بدی بود. فقط پلاستیک بین ما و زمین گل آلود حائل بود. وقتی نیروها را جا به جا کردیم تازه متوجه شدم خودم بی پتو هستم و برای همین کنار والور کز کردم و خوابم برد؛ اما دوستانی که در چادر کنارم بودند، هر کدام کمی از پتویشان را روی من کشیدند. نیمههای شب احساس کردم سینهام فشرده شد. از خواب بیدار شدم. دیدم حدود ۲۰ رزمنده که نیروهای گردان مالک از شدت سرما به داخل چادر هجوم آورده بودند. یکی از آنها من را ندیده و پایش را روی سینه من گذاشته بود. برخی رزمندگان هم تا صبح دور آتش بودند و به دلیل استفاده از روغن سوخته و گازوئیل مثل بابانوروز شده بودند. آنجا حال و هوای عملیات بیشتر نمایان میشد. با هماهنگی تبلیغات گردان، برادران روایت فتح از نیروهای گردان فیلمبرداری میکردند.
بالاخره شب عملیات با همه سختیهای قبلش رسید و شهدا با نورانیتشان کم کم مشخص شدند. وقتی در منطقه رهایی آماده حرکت شدیم حاج رضا یزدی و حاج محمد کوثری برای نیروهای گروهان بهشتی و رجایی صحبت کردند.
بعد از صحبت فرمانده لشکر و گردان و توجیه عملیات، حاج رضا پوراحمد که تازه به منطقه رسیده بود مداحی کرد و مرثیه حضرت زهرا (س) را زمزمه کرد. رزمندگان منقلب شده و اشک میریختند.
بعد از سوار شدن به وانتها و پس از رسیدن به نقطه رهایی، «مالک» زیارت عاشورای خواند و همانجا شهیدان این عملیات نمایانتر شدند. با توجه به اینکه گروهان باهنر حد کارش از ما جدا بود و قرار بود یال سمت چپ جاده را پوشش بدهد، زودتر حرکت کرد و برای همین صبر کردیم تا از ما عبور کنند. در همین حین شهید افتخاریپور که در ته ستون گروهان باهنر در حال دویدن بود را برای آخرین بار در آنجا دیدم و دستش را گرفتم، چون اطمینان داشتم که شهید میشود. از او خواستم که شفاعتم را بکند.
شب عملیات با همه توصیفاتش به صبح رسید و دوستان مان پرکشیدند؛ مالک، حجت مقدم، هاشم گرجی، حر سعدی، محسن کریمی، عندالله، نقیان، جواد جمشیدی، مجتبی باقری و...
با محمود رهبر که با مجروحیت حاج ناصر و عباس حاجیان حالا سرپرست گروهان بود، باقی مانده گروهان بهشتی را به یال سمت چپ جاده و حد گروهان باهنر که آنها هم متحمل تعداد زیادی شهید و مجروح شده بودند، انتقال دادیم. البته همان شب و صبح روز بعدش گروهان رجایی همراه با گردان مسلم در روی جاده و دشت مجاور با دشمن درگیر بودند، من به محض دیدن برادر سراج مسئول دسته کربلا سراغ «علیرضا افتخاری پور» را گرفتم. او سنگری در پایین کانال که کمی از آن دود بیرون میآمد را نشأنم داد و گفت: پیکرش کنار همان سنگر است.
پاهایم سست شد و همانجا نشستم. چون وقت نماز بود، نماز صبح را خواندم. بعد از مستقر کردن نیروها و آمارگیری تازه متوجه شدیم که ارتفاع بالا دستمان هنوز در تصرف بعثیها است و از همانجا با تیربار و غناسه در حال شلیک به سمت کانال و محل استقرار نیروها هستند.
شب عملیات به دلیل ترکش کمی پشتم مجروح شده بود اما خیلی مهم نبود که باعث عقب رفتنم شود. با توجه به تیراندازی از ارتفاع بالا دست و فشار پاتک دشمن از سه طرف، نزد شهید محمود رهبر که با توجه به اینکه «متولیان» مسئول گروهان باهنر در آن زمان پیش حاج رضا رفته بود، اکنون مسئول خط و بچهها شده بود، رفتم و شروع به توضیح اوضاع بودم که تیری به ساعد دستم خورد و گوشه ران «سعید سیدین» را خراشید. همین را نشانه تایید گفتارم کردم و از محمود خواستم نیروها را سریع تر به پایین بفرستد و در نهایت با توجه به نبود مهمات پذیرفت. سعید دستم را بست و من راهی انتهای کانال شدم تا نیروها را به سمت شیار رو به پایین و سمت جاده هدایت کنم.
اکثر نیروها که بِه پایین رفتند، خودم روی کانال رفتم تا سمت عقب بروم اما ناگهان پای راستم به یک طرف پرت شد و وقتی خواستم حرکت کنم چرخید و با صورت روی کانال افتادم. متوجه شدم که پایم تیر خورده است. «محسن هدایتی» که کنارم بود، تیر به سرش خورد. یکی از نیروها او را به پایین برد. امدادگر دستهمان هم که میخواست سمت من بیاید، تیر به رانش اصابت کرد. سعید هم به دلیل تیراندازی شدید از کنارم گذشت و من را ندید. جعفر بیگلو از نیروای دسته هجرت لحظهای ایستاد تا کمکم کند اما چون نمیخواستم شخص دیگری هم مجروح شود، سرش داد کشیدم و گفتم برو.
سیبل دشمن شده بودم و به سمتم تیراندازی میشد، به همین خاطر شهادتین را گفتم و دستم را روی صورتم گذاشتم. خیلی امیدی برای زنده ماندن نداشتم أما لحظهای تیراندازی قطع شد و برای همین بند حمایلم را باز کردم و خودم را به آهستگی به سمت پایین آوردم. چند متر پایینتر از کانال، متوجه برادر کردی شدم که تیر به شکمش خورده بود و لگنش را شکسته بود.
با سختی خودم را کنارش کشیدم و ازش خواستم داخل سنگری که حدود بیست متر از کانال پایین تر بود برود. با توجه به تجربه عملیات والفجر ٤ اطمینان داشتم که بعثیها در غرب أسیر نمیگیرند برای همین خودم هم ضمن کمک به وی، دو پتوی سبز خیس را که بیرون سنگر بود به داخل آوردم. سقف سنگر کوتاه و جنسش از تراوز بود. ابتدا با سختی زخم برادر کرد را پانسمان کردم و بعد با یک دست برای پای راستم که از پایین زانو تیر خورده و شکسته بود با دو تیکه چوب آتل بستم.
شکلات های جنگی را در گوشه سنگر گذاشتم و از برف هم داخل قمقمه میریختم زیرا گمان میکردم مدت طولانی آنجا بمانیم. آن برادر کرد خیلی درد داشت و از یک طرف هم صدای بعثیها ۲۰ متر بالاتر، در کانال به گوش میرسید. ظهر روز دوم به آن برادر کرد گفتم که اگر اینجا بمانیم توسط دشمن و یا از سرما و خونریزی شهید میشویم.
برای همین من خودم را سینه خیز به کنار جاده که حدود یک کیلومتر پایین تر است میرسانم و کمک برایت میآورم. ابتدا مخالف بود أما بعدش گفت «دیشب خواب دیده است که حضرت زهرا (س) وارد سنگر شدند و از وضعیتمان گلایه کردند و حضرت صدیقه (س) فرمودند که فراموشمان نکرده است»، برای همین بر تصمیممان مصمم شدیم. خودم را به درب سنگر کشیدم تا وضعیت را بررسی کنم که ناگهان دیدم چند متر آن طرفتر شخصی پشتش به من است.
وقتی برگشت دیدم از رزمندگان است اما او هول شد و خواست شلیک کند که بهش گفتم از نیروهای گردان عمار هستیم.او هم گفت که از نیروهای گردان أنصار است و دیشب روی ارتفاع عملیات کردن و آن را پس گرفتند. در همین زمان یکی دیگر از نیروهایشان رسید و وقتی از موضوع مطلع شد قسم خورد که دیشب در این سنگر نارنجک انداخته است.
معاون گردان انصار که در عملیات خیبر از مسولان گروهان ما در گردان مقداد بود هم از موضوع خبردار شد و نزد ما آمد. دستور داد ما را با برانکارد پایین ببرند و به آمبولانس برسانند. آمبولانس ما را به بیمارستان منتقل کرد. ما ابتدا به بانه و سپس به تبریز منتقل شدیم. مدتی بعد هم به همراه حاج عباس حاجیان به تهران آمدیم. اگر چه لایق شهادت نشدم اما همیشه دل خوشم به آن ساعاتی که در نزدیک پیکر شهیدن بودم و امیدوار هستم که رحمتالهی و شفاعت آنها نصیب من هم شود.
ارسال نظر