عصای دستمان آرزوی شهادت داشت
از همرزمان پسرم شنیدم که او به اتفاق سه نفر از دوستانش آرپیجیزن بودند. در اثنای عملیات چند اسیر از دشمن میگیرند که مورد تشویق فرماندهان قرار میگیرند، اما کمی بعد فشار دشمن زیاد میشود و ...
خانه شهید محسنیزرین در کوچهای قرار دارد که به نام این شهید است. کوچه شهید علی محسنیزرین از یک طرف به خیابان قلعه مرغی راه دارد. آدرس سرراست است و خیلی زود به خانه شهید میرسم. پدر و مادرش هر دو سن و سالی را پشت سر گذاشتهاند و مادر همان ابتدای کار میگوید چیزی به خاطر ندارد، اما پدر شهید با وجود اینکه در دهه هشتم زندگیاش قرار دارد، با ما وارد گفتوگو میشود.
عکس دو نفره
روی دیوار اتاق پذیرایی تصویر شهید محسنیزرین به همراه عکس پدرش به چشم میخورد. پدر شهید با اشاره به این عکس میگوید: این آخرین عکس دو نفری من و پسرم است. قبل از آخرین اعزام، علی از من خواست عکسی به یادگار بیندازیم. نمیدانستم این عکس حسرتی برایم در پی خواهد داشت، چون بعد از آن علی رفت و دیگر روی پاهایش به خانه برنگشت. از پدر شهید میخواهم خودش و خانوادهاش را معرفی کند. میگوید: من صمد محسنیزرین هستم. ۸۰ سال دارم. خدا به من و همسرم هشت فرزند داده بود. میگویم داده بود، چون علی، اولین فرزندمان در سال ۶۲ به شهادت رسید.
درس جبهه
حاج صمد خودش از یادگاران دفاع مقدس است. جبهه رفته و در این خصوص میگوید: وقتی پسرم میخواست به جبهه برود، اول مخالفت کردیم، اما دلایلی آورد که نتوانستیم روی حرفش حرف بزنیم. علی میگفت: امروز در شرایطی نیستیم که بخواهیم فقط به فکر خودمان و راحتیمان باشیم. هر کسی باید به نوبه خودش برای این کشور کاری انجام بدهد. جنگ است و کسی نباید از زیر بار آن شانه خالی کند. پدر ادامه میدهد: وقتی شور و شوق علی برای رفتن به جبهه را دیدم، تصمیم گرفتم من هم به جبهه بروم. آن موقع عیالوار بودم. چند بچه قد و نیم قد داشتم، اما نمیشد جوانها بروند، پیرها بروند و ما هیچ کاری نکنیم. علی به من یاد داد که اگر قرار باشد هر کسی به خودش و خانوادهاش فکر کند، آن وقت چه کسی باید از کشورمان دفاع کند. این درسی بود که از پسرم یاد گرفتم.
جوان سر به زیر
حین گفتوگوی ما مادر شهید بغض میکند. بیشتر دوست دارد شنونده باشد تا گوینده، اما گاهی خاطرهای به ذهنش میرسد و آن را بیان میکند. مادر میگوید: علی من سال ۴۲ در اهر به دنیا آمد. باقی بچهها را در تهران به دنیا آوردم. علی یک جوان خوب و سر به زیر بود. نماز و روضههایش ترک نمیشد. نماز شب هم میخواند. این جوانها ذات پاکی داشتند و جنگ این خوبیها را صیقل داده بود. پدر شهید هم ادامه میدهد: زمستان سال ۶۲ عملیات خیبر در جنوب رخ داد. آن موقع من جبهه نبودم. علی برای سومین بار به جبهه رفته بود. او و همرزمانش در طلائیه وارد عمل شده بودند. گفته میشد در آن محور تلفات زیادی دادهایم. فکر نمیکردم علی من جزو شهدا باشد، اما کمی بعد خبر آوردند که او هم به شهادت رسیده است. روزی که خبر شهادتش را شنیدم، تمام خاطراتش از کودکی تا جوانی یک به یک در ذهنم مرور شد. روز آخری که میرفت من ۵۰۰ تومان پول روی طاقچه گذاشتم تا بردارد، اما فقط ۲۰ تومان برداشته بود. بچه قانعی بود. میگفت: آدم باید به قدر مایحتاجش بردارد و استفاده کند.
عصای دست پدر و مادر
به فصل شهادت که میرسیم، مادر و پدر هر دو بغض میکنند. سال ۶۲ آنها عصای دستشان را از دست میدهند. جوانی که اهل و به راه بود و آنها را در تمام امور زندگی یاری میکرد. پدر میگوید: از همرزمان پسرم شنیدم که او به اتفاق سه نفر از دوستانش آرپیجیزن بودند. در اثنای عملیات چند اسیر از دشمن میگیرند که مورد تشویق فرماندهان قرار میگیرند، اما کمی بعد فشار دشمن زیاد میشود و یک ترکش به گردن علی میخورد. پسرم به آرزوی دیرینهاش میرسد. علی عصای دستم بود ولی آرزوی شهادت داشت.
ارسال نظر