۳ شبانه روز بی هوش در کانی مانگا
این جانباز هنوز می جنگد
به گزارش پارس به نقل از خراسان، خانه اش در یکی از محله های قدیمی شهر ورامین است. خانه ای که اگرچه غم بیماری پدر را با خود به همراه دارد اما به رنگ مقاومت و ایستادگی است. محمد جعفری منش متولد ۱۳۴۰ است. او در ابتدای جوانی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و وقتی جنگ تحمیلی آغاز می شود، مانند دیگر رزمندگان اسلام دلیرانه در میدان حضور می یابد. خودش می گوید: " بسیجی وار به جبهه رفتم. "
در عملیات های مختلف حضور داشته و همپای دیگر رزمندگان جنگیده است. ۲۲ ساله بود که در عملیات والفجر۴ مجروح شد. به گزارش خبرگزاری تسنیم مجروحیت جعفری منش از یک ترکش بزرگ در سرش آغاز شد و هنوز هم عوارض آن پی در پی ادامه دارد. حالا سمت چپ بدنش لمس شده است. چشم چپش را تخلیه کرده است و کام مصنوعی دارد. مجبور است وقت و بی وقت تشنج حاصل از مجروحیت را تحمل کند. لگنش چندین بار عمل شده، کلیه هایش را از دست داده است و دیالیز می شود. موج گرفتگی شدید دارد و پای راستش نیز از زیر زانو قطع شده است.
به قول همسرش شاید دیگر بیماری نباشد که او دچار آن نشده باشد و همه ناراحتی هایش از همان ترکش سرش آغاز شد. خودش می گوید: " یک بار مجروح شدم اما درست و حسابی… " هرچند مجروحیت های خرد دیگری هم دارد مثل ترکشی که کف پایش جا خوش کرد اما جانباز جعفری منش با این همه مشکلات، فقط ۶۵ درصد جانبازی دارد. او بعد از جنگ توانست تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی در رشته فقه و حقوق ادامه دهد. محمد جعفری منش حالا نمی تواند راه برود و حتی به خاطر مشکلات متعدد جسمانی، هیچ بیمارستانی حاضر نمی شود برای پروتز چشم او را جراحی کند اما دلیرانه با همه مشکلات می جنگد و در این ۳۰ سال مجروحیتش مقاومت را در شکل دیگری به تصویر کشیده است.
سه روز در ارتفاعات کانی مانگا مجروح افتاده بودم
آرام و شمرده شمرده حرف می زند. از اولین تجربه جبهه رفتنش چنین می گوید: « اولین بار به تنگه چزابه رفتیم. پنجوین و مریوان؛ در جبهه مسئول دسته بودم، گردان مالک در لشکر ۲۷ محمد رسول ا… (ص) ؛ مرا می خواستند بگذارند اطلاعات-عملیات گردان مالک اشتر که شهید کارور فرمانده اش بود. قرار شد عملیات والفجر۴ را برویم و وقتی برگشتیم بشوم فرمانده اطلاعات-عملیات؛ که در همان عملیات من ترکش خوردم و مجروح شدم. یعنی ترکش به سرم خورد و سمت چپ بدنم را لمس کرد. من یک بار مجروح شدم آن هم درست و حسابی. دست و پا و سر و لگن همه درگیر شد. من چهار شب و سه روز در منطقه روی ارتفاعات کانی مانگا بی هوش افتاده بودم. ترکش به سرم خورده بود. نه آب و نه غذا و نه دارویی. »
همه فکر می کردند شهید شده ام
۳ روز مجروحیت بدون کمک همه را وامی دارد که به شهادت او یقین کنند. آن هم وقتی بدنش غرق در خون و به گفته اطرافیان بخشی از مغزش هم پیدا بود، دیگر شکی برای کسی باقی نمی ماند. جعفری منش ادامه می دهد: " بچه ها گفته بودند خب این شهید شده ما را بردند بین شهدا؛ چون تمام بدنم غرق خون بود. مرا بردند ستاد معراج شهدای باختران؛ آنجا مرا در تابوت گذاشتند و بعد گذاشتند در کانتینرهای یخچال دار تا بتوانند برای معراج شهدای تهران اعزام کنند. شهید باریکانی می آید معراج شهدا تا با یکی از اقوامش خداحافظی کند می گوید: تابوت فامیل مان را پایین بیاورید تا برای بار آخر ببینمش. کلی اصرار می کند تا آن ها قبول کنند تابوت شهید را پایین بیاورند.
بعد از آن که فاتحه را می خواند، موقعی که می خواستند تابوت را بالا بگذارند، می بیند روی تابوت کناری آن نوشته شده است شهید محمد جعفری منش از ورامین. می گوید این که رفیقم است. او من را به جبهه اعزام کرده بود؛ او را بیاورید برای او هم فاتحه بخوانم. خلاصه کلی اصرار می کند تا راضی شوند تابوت مرا پایین بیاورند، در تابوت را باز می کنند و پلاستیک رویش را برمی دارند و او مشغول فاتحه خواندن می شود. نمی دانم پلک چشمم بوده یا دم و بازدم دهان یا حرکت دستم باعث می شود که شهید باریکانی متوجه شود که من هنوز زنده ام. می رود یقه مسئول ستاد معراج را می گیرد که آقا این زنده است برای چه او را در تابوت گذاشته اید؟ خلاصه دکتر می آورند گوشی روی قلب من می گذارند و می بینند ضعیف می زند. مرا بیرون می آورند، خون و سرم تزریق می کنند و دوباره یک کیسه دیگر خون می زنند تا کمی رو به راه می شوم.
اولین کسی که بالای سرم آمد برادر شهیدم بود
جانباز سرافراز جعفری منش که گویا آن روزها را مانند یک فیلم ثبت شده در ذهنش دارد جریان را با جزئیات ادامه می دهد: « مرا با هواپیما از باختران به بیمارستان امدادی مشهد انتقال دادند. آنجا داشتند سرم را با تیغ می زدند. یک لحظه به هوش آمدم. گفتم آخ سرم. دکترم یک پزشک خارجی بود به دکترهای ایرانی گفته بود شماره تلفن آشنا از او بگیرید چون هیچ نام و نشانی همراهم نبود. دکترها در گوش من گفتند شماره تلفن آشنا و من گفتم. شب بود به تهران زنگ می زنند و فامیل های ما گوشی را برمی دارند و به آن ها می گویند شما کسی به اسم محمد ورامینی می شناسید؟ ایشان مجروح شده و الان در بیمارستان امدادی مشهد بستری است. خلاصه صبر می کنند و برای اینکه مادرم هول نکند، صبح به ورامین می آیند و جریان را برای او می گویند.
برادری داشتم که شهید شد به نام علی. او وقتی می فهمد که من مجروح شده ام، موتور گازی اش را چهار هزار تومان می فروشد با دو هزار تومان بلیت هواپیما خودش را می رساند به مشهد و دو هزارتومان هم برای برگشت می گذارد. » شهید علی جعفری منش برادر محمد جعفری منش آر پی جی زن بود و در عملیات خیبر شهید شد. محمد جعفری منش با حسرت و آرزو از برادر شهیدش یاد می کند و همان طور آرام و شمرده می گوید: " اولین کسی که بالای سر من آمد، برادر شهیدم بود که سه چهار سال از من کوچک تر بود.
خودش را رساند بالای سرم، گفت چیزی نمی خواهی؟ یک چیزی کف پایم آزارم می داد، گفتم این تیغ را از کف پای من دربیاور. نگاهی کرد و گفت محمد این تیغ نیست. ترکش است. گفتم برو به مسئول بخش بگو تا ترکش را بکشد بیرون و بعد پانسمان کند. او به پرستار بخش گفته بود و پرستار هم گفت که ما بدون اجازه دکتر هیچ کاری نمی کنیم. دکتر هم اجازه نداده بود و گفته بود عصب مغزش، با پایش در ارتباط است. الان هنوز ترکش کف پایم هست. یک ترکش هم به مچ پای راستم خورده بود. "
حاج همت می گفت ما از گردان شما انتظار زیادی داریم
این شهید زنده جنگ تحمیلی گاه و بی گاه گریزی هم به خاطراتش می زند. او در لشکر ۲۷ بوده است و به یقین حاج همت، فرمانده محبوب بچه های لشکر را خوب به یاد دارد. حتی اگر برخوردش با همت به اندازه چند مورد کوتاه مدت و معمولی بوده باشد کافی است تا برای رزمنده ای از جنس جعفری منش برگ افتخاری محسوب شود. یاد حاج همت را زنده می کند و می گوید: " حاج همت فرمانده لشکرمان بود. سه چهار جلسه آمد برای سخنرانی در گردان ما یعنی گردان مالک اشتر؛ چون گردان ما آماده ترین گردان بود. سخنرانی کرد و گفت ما از این گردان انتظار زیادی داریم. چون گردان ما حدود ۱۴ یا ۱۵ ورزشکار و ۷ یا ۸ کشتی گیر داشت. عملیات راپل کوهستان را به راحتی انجام می داد. یعنی اگر گردان ما که ماموریت قله ۱۹۰۴ را داشت، در قله های قبلی درگیر نمی شد، می توانستیم راحت بالا برویم.
اما چون در قله های قبل درگیری پیش آمد. دشمن در ارتفاع ۱۹۰۴ هوشیار شد. به همین دلیل دیگر ما هم که می خواستیم برویم بالا با سختی روبه رو شدیم. به سختی قله را گرفتیم. من ۳۰ متری نوک قله ترکش به سرم خورد. عراقی ها اگر می خواستند با سنگ ما را بزنند، راحت تر بود تا با اسلحه بزنند. چون آن ها بالا بودند و ما پایین؛ اما شکر خدا بچه ها همان شب اول قله را گرفتند. " نه او توان آن را دارد که زیاد صحبت کند و نه ما توقع داریم که بیشتر از این برایمان روایت کند. حکایت دردهای فراوانی که او در این ۳۰ سال مجروحیت خود متحمل شده است از زبان همسر فداکارش کافی بود که به او لقب" شهید زنده" بدهیم.
بیشتر از ۱۰ یا ۱۵ دقیقه توان نشستن را ندارد. زود خسته می شود و باید بخوابد. چندین بار در حین صحبت هایمان عذرخواهی کرد و گفت نمی تواند بنشیند. محمد جعفری منش جانبازی است که ۳۰ سال پیش در مقابل لشکر دشمن، جانبازی کرد و ایستاد و امروز شاید برخی با ندیده گرفتنش با جان او بازی می کنند. اما او هم چنان ایستادگی و با اشتیاق روزهای رزمش را مرور می کند.
ارسال نظر