سرنوشت زن جوانی که 7 سال هر گونه تحقیر و توهین و کتک کاری را تحمل کرد !
نزدیک به ۷ سال تحقیر، توهین و کتک کاری توسط خانواده همسرم را تحمل کردم و دم نزدم چون چاره و جایی را نداشتم که بروم.
با دست خودم سرنوشت سیاهم را رقم زدم و دست رد به خوشبختی که ازدواج با پسر دایی ام بود، زدم و خودم را گرفتار رنج و بدبختی کردم. از یک دختر دانشجوی شاداب به یک زن افسرده و ناامید از آینده تبدیل شدم. زن جوان گرفتار در تله خود ساخته، ادامه می دهد: پدرم با هزار رنج و سختی خرج تحصیل من را می داد تا این که در دانشگاه قبول شدم. خانواده ام در روستا زندگی می کردند برای همین در خوابگاه زندگی می کردم. پدرم به دلیل باورهای سنتی اش اعتقاد داشت دختر باید زود ازدواج کند و سر خانه و زندگی اش برود. بعد از قبولی در دانشگاه پدرم اصرار می کرد با پسر دایی ام ازدواج کنم. خانواده خواستگارم از نظر مالی و اجتماعی وضعیت مناسبی داشتند اما من اصلاً به پسر دایی ام علاقه نداشتم و فقط در حد فامیل او را دوست داشتم. از پدرم اصرار و از من انکار، مدام ذهنم درگیر قضیه ازدواج تحمیلی بود. در کش و قوس ازدواج و لجبازی بودم که هم خوابگاهی ام به من پیشنهاد ازدواج با فرد دیگری را داد. دوستم به من گفت به جای پسر دایی ام با پسر عمه او ازدواج کنم. بعد از پیشنهاد دوستم بدجوری ذهنم درگیر این قضیه شد و نسنجیده و از روی احساسات، خانواده ام را تحت فشار قرار دادم هر طوری که شده به خواستگار شهری ام جواب مثبت بدهند وگرنه دودش به چشم خودشان خواهد رفت و مجبور می شوم خودسرانه اقدام کنم. بالاخره با تحت فشار قرار دادن پدرم بدون انجام تحقیقات از خواستگارم و خانواده اش به حرف های دوستم که از او تعریف می کرد بسنده کردم و جواب بله دادم . بعد از ازدواج تازه متوجه حقیقت شدم. همسرم از نظر ذهنی مشکل داشت و قادر نبود خودش به طور مستقل تصمیم بگیرد. به علت نامناسب بودن وضعیت مالی شوهرم مجبور شدیم در یک خانه پدرش که به هر چیزی شباهت داشت به جز خانه زندگی کنیم؛ اتاقی که سقف اش ایرانیت و در و دیوارش سوراخ و شبیه لانه زنبور بود. خانواده شوهرم چون از نظر مالی ضعیف بودند من را تحت فشار قرار دادند تا با کمترین هزینه زندگی کنم. شوهرم به خاطر نداشتن کار مجبور بود در شهر دیگری کارگری کند و سرپرستی من را پدر همسرم برعهده داشت. بعد از تولد دو فرزندم مجبور بودم لباس های خودم و بچه هایم را داخل حیاط با آب سرد بشویم چون پدر همسرم اجازه نمی داد آبگرمکن را روشن کنم. حتی زمانی که می خواستم حمام بروم فقط 3 دقیقه وقت داشتم خودم را بشویم، بعد از آن پدرشوهرم آب را روی من قطع می کرد. برای همین قبل از رفتن به حمام مقداری آب روی تک شعله دور از چشم خانواده همسرم گرم می کردم و داخل حمام می گذاشتم تا بتوانم بعد از قطع شدن آب استحمام کنم. خیلی تحت فشار بودم و هر بار که فرزندانم مریض می شدند پدر همسرم پول ویزیت دکتر به من نمی داد و اگر اصرار می کردم مرا کتک می زد. می سوختم و می ساختم چون خودم این راه را انتخاب کرده بودم و روی بازگشت و بازگو کردن این قضیه را به خانواده ام نداشتم و به نوعی در جهنم خودساخته ام زندگی می کردم. بعد از این اتفاقات رابطه ام با دوستم که این آش را برایم پخته بود شکراب شد و با او قطع رابطه کردم. یک روز که از شدت گرسنگی به بچه هایم فشار آمده بود و پولی برای خرید گوشت نداشتم یکی از کبوترهای شوهرم را سر بریدم و برای آن ها غذا درست کردم، وقتی شوهرم فهمید من را زیر مشت و لگد گرفت و از خانه بیرون کرد. به ناچار به خانه پدرم رفتم اما آن ها دوباره من را به زور پیش شوهرم برگرداندند تا مبادا سر بارشان شوم. حتی برای تهیه لباس برای بچه هایم همسایه ها کمک می کردند و در فقر و بدبختی کامل غوطه ور بودیم. قبل از ازدواج می خواستم از خواستگار اولم که پسر دایی ام بود فرار کنم اما نمی دانستم خودم را تیره بخت می کنم. شوهرم حتی با یک دختر دوست شده بود و با افتخار این موضوع را به همه می گفت. وقتی به آن دختر اعتراض کردم که چرا این کار را کرده و تلفنی با همسرم در ارتباط است؟ در جوابم گفت: به خاطر این که دلش به حال شوهرم سوخته این رابطه تلفنی را پذیرفته است تا شوهر کم ذهنم دلش خوش باشد که خاطرخواه دارد. نزدیک به 7 سال تحقیر، توهین و کتک کاری خانواده همسرم را تحمل کردم و دم نزدم چون چاره و جایی را نداشتم که بروم. با دست خودم سرنوشت سیاهم را رقم و دست رد به خوشبختی ام زدم و گرفتار رنج و بدبختی شدم. از یک دختر دانشجوی سرحال و خوش خنده به یک زن افسرده و ناامید از آینده تبدیل شدم. وقتی دیدم دیگر شانه هایم تحمل این شرایط سخت و زندگی بدون عشق و محبت را ندارد حاضر شدم از دو فرزندم بگذرم و حضانت شان را به خانواده همسر و شوهرم بسپارم تا از آن خانه نجات پیدا کنم. برای همین درخواست طلاق دادم تا شاید راه درستی را در پیش بگیرم و زندگی تباه شده ام را بسازم. این عاقبت ندانم کاری و گرفتن تصمیم مهم ازدواج بدون مشورت و تحقیقات لازم است که به جای دانشگاه سر از خرابه درآوردم.
ارسال نظر