مرد عاشق به دیدار ناهید نرسید !
تازه با او آشنا شده بود. بچه اش روی تخت کناری بستری بود. زن رنگ به چهره نداشت. در یک تصادف شوهر و دو بچه اش را از دست داده بود. این یکی هم خیلی آسیب دیده بود. اشک های زن مثل ابر بهاری می بارید. چند بار در آن حال و هوای بارانی یک لیوان آبمیوه خنک به زور به لب های زن نزدیک کرده بود.
خوب می شود بچه ات. چقدر پریشانی می کنی. مرگ عزیزان سخت است ولی این هم سرنوشت بوده است؛ از سرنوشت که نمی شود روی برگرداند. این قدر ناراحتی نکن. این بچه ات گناه دارد.
زن آرام می شد. دخترک ۱۰ سال زیادتر نداشت. هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. هنوز خبر نداشت چه بلایی بر سرشان آمده است. فکر می کرد پدر و خواهر دوقلو و برادر کوچکش بستری هستند. زن دیگر چشمه چشمانش خشک شده بود. ساعت ها چشم به ساعت می دوخت و گوش به صدای عقربه ها می سپرد. ناهید گفت: ۱۲ سال پیش بود که با هم آشنا شدیم. آشنایی مان از همان لحظه اول به یک عشق و محبت عمیق تبدیل شد. آنقدر که حتی فکرش را هم نمی شود کرد. خیلی زودتر از آنکه فکرش را بشود کرد، پای سفره عقد نشستیم. راستش خانواده او موافق نبودند. با مخالفت هایشان از همان اول شروع کردند به سنگ انداختن جلوی راهمان ولی او مردی نبود که دست از دلش بکشد. دوقلوها را که خدا به ما داد دیگر زندگی مان پر از شور و شوق شده بود. من و او در کنار دو بچه، دو نوزاد یکدفعه زیادتر از قبل به هم گره خوردیم. دوباره اشک هایش شروع به ریختن کردند. ـ باورش سخت است ولی سال بعد هم خدا پسری به ما عطا کرد. اولش خیلی خوشحال بودم ولی بعد از زایمان بود که به علت فشارهایی که بر جسم و روحم آمده بود بشدت احساس خستگی می کردم. دیگر توجه زیادی به او و بچه ها نداشتم. گوشه ای می نشستم و بی حال به اطراف نگاه می کردم. حمید، شوهرم اوایل تمام کارها را انجام می داد. مرا دکتر برد و من بعد از مدتی دارو خوردن بود که آرام آرام روحیه ام را به دست آوردم. وقتی به خودم آمدم، دیدم که در این مدت خانواده اش به او نزدیک شده اند. وقتی خانه نبودم به خانه ام آمده اند. اینها اذیتم می کردند. سال ها ذهنم با این افکار درگیر بود. احساس می کردم شوهرم به سوی خانواده اش برگشته و دیگر علاقه ای به من ندارد. احساس می کردم که از من فاصله گرفته است. بیماری ام را عامل آن می دانستم. دلم می خواست به روزهای گذشته زندگی برگردم؛ به روزهایی که من و او بودیم و تمام خوشبختی ها. هرچه با شوهرم حرف می زدم، بی فایده بود. می گفت نمی شود که تا ابد از همه فاصله گرفت. نمی شود که به همه پشت کرد. آنها متوجه اشتباهشان شده اند. حرف هایش برایم قابل قبول نبود. از او قهر و خانه را ترک کردم. می دانستم که دنبالم می آید. تازه به شهرستان و خانه پدر رسیده بودم که زنگ زد و گفت: این کارها برای چیست، دارم دنبالت می آیم. خوشحال بودم که می آید. می دانستم که دوستم دارد. اما نیامد. تصادف کرد و رفت. برای همیشه مرا تنها گذاشت.
ارسال نظر