دختر 13 ساله از مرد 70 ساله آبستن شد !
زن جوان که سرنوشت تلخی دارد وقتی برای تامین هزینه های زندگی خودش و فرزندش به مشکل خورد تسلیم وسوسه شیطانی شد.
زن جوان که سرنوشت تلخی دارد وقتی برای تامین هزینه های زندگی خودش و فرزندش به مشکل خورد تسلیم وسوسه شیطانی شد.
همواره با سختی و رنج زندگی کرده ام اما همه تلاشم این بود که فرزندم را با نان حلال بزرگ کنم به همین دلیل از دوران جوانی در خانه های مردم کار می کردم تا دست نیاز پیش دیگران دراز نکنم ولی نمی دانم آن روز چگونه تحت تاثیر وسوسه های شیطان قرار گرفتم برای آن که همسر معتادم را خوشحال کنم دست به چنین کاری زدم و همه آبرو و اعتبارم را از بین بردم.
میترا زن 42 ساله در حالی که می گفت دیگر چگونه می توانم به چشمان تنها پسرم نگاه کنم و به صدها پرسشی که در ذهن اش به وجود آمده پاسخی بدهم با چشمانی اشکبار به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و به افسر پرونده اش گفت: سال ها قبل در یکی از شهرهای استان سمنان به دنیا آمدم از نظر اقتصادی در سطح بسیار ضعیفی بودیم و اعتیاد شدید پدرم به مواد مخدر تحمل این وضعیت را سخت تر می کرد چرا که همه درآمد او صرف تهیه مواد مخدر می شد و روزگار به خانواده ما سخت می گذشت. به همین دلیل من در کلاس سوم ابتدایی ترک تحصیل کردم و با دنیایی از امید و آرزو چشم به دوستانم می دوختم که هر روز صبح کیف به دست راهی مدرسه می شدند.
هنوز دو سال بیشتر از ترک تحصیلم نگذشته بود که فهمیدم پدرم در حال تدارک مراسم عروسی است. آن زمان 10 سال بیشتر نداشتم و نمی دانستم که آینه و شمعدان ها را برای مراسم عقدکنان من خریده اند. هنوز فکر می کردم پوشیدن لباس سفید عروسی یک بازی کودکانه است اما همه چیز واقعیت داشت وکنار من جمشید 70 ساله به عنوان داماد روی صندلی نشست و هنگامی که با اشاره اطرافیانم «بله» را گفتم نمی دانستم که پدرم برای گرفتن شیربهای بیشتر از مردی که نوههایش از من بزرگ تر بودند مقدمات ازدواج من و او را فراهم آورده است.
سه سال بعد درحالی که باردار شده بودم آرام آرام می فهمیدم که چه بلایی به سرم آمده است. خلاصه چهار سال بعد از آن پیرمرد طلاق گرفتم و به خانه پدرم بازگشتم اما او در جاده سرد و یخ زده اعتیاد گم شده بود و چند سال بعد ، به امید روزگاری بهتر بار و بندیلم را بستم و به یک شهر بزرگ مهاجرت کردم. 19 سال بیشتر نداشتم که خانه ای را در حاشیه شهر اجاره کردم و برای گذران امور زندگی به کارگری در منازل مردم پرداختم. همه تلاشم را می کردم تا پسرم همانند من در حسرت درس و مدرسه باقی نماند.
می خواستم با روزی حلال بزرگش کنم به همین دلیل هم هیچ گاه به فکر ازدواج نیفتادم و با آن که سن کمی داشتم به همه خواستگارانم جواب منفی می دادم.
پسرم بزرگ تر می شد و من از دیدن قد و قامت او لذت می بردم تا این که حدود شش سال قبل به عنوان خدمت گزار در یک مدرسه دخترانه مشغول کار شدم. در حالی که پسرم تحصیلاتش را در دوران متوسطه به پایان رسانده بود من هم به خواستگاری فردی به نام «مرتضی» پاسخ دادم و به عقد موقت او درآمدم اما هنگامی متوجه اعتیاد شدید او شدم که دیگر موضوع ازدواجم در بین اطرافیان و دوستانم پیچیده بود و من به راحتی نمی توانستم از او طلاق بگیرم، از سوی دیگر باید مخارج اعتیاد او را هم تامین می کردم همه این ها درحالی بود که پسرم نیز پس از چند سال در یکی از دانشگاه های غیردولتی مشغول به تحصیل شده بود. با این وجود سختی ها را تحمل میکردم تا این که چند روز قبل وقتی در حال نظافت مدرسه بودم چشم ام به یک دستگاه تلفن همراه گران قیمت افتاد تحت تاثیر وسوسه های شیطانی آن را سرقت کردم تا مرتضی خرج اعتیادش کند.
ارسال نظر