دخترک نیمه شب دید مرد جوانی پشت پنجره اتاق ایستاده !
خدایا دستم را بگیر و بلندم کن و کسانی که دلم را شکستند تقاص پس دهند. این جملات کوتاه اما پر از خشم و امید دختر ۱۶ ساله و البته نویسنده رمان عاشقانه ای است که در کودکی و در اوج بی پناهی کمک حال خواهر و برادرش شد.
داستان زندگی اش مانند رمانش است، پر از عشق و کینه. عشق به خواهر و برادر و تنفر از پدر و مادر نامهربان! باور ماجرای زندگی اش شاید کمی سخت باشد اما واقعیت دارد. کودک 11ساله ای که در عین نیاز به مراقبت و دست نوازش، سرپرستی خواهر و برادر کوچک ترش را بعد از ترک پدر و مادرشان برعهده می گیرد. به گفته خودش سختی های روزگار او را پخته تر کرده و نتوانسته او را از طی قله های افتخار باز دارد. صندوقچه دلش پر از اسرار ناگفته است که تا به حال پیش کسی بازگو نکرده است. دخترک آرزو به دل مانده درباره مادرش چنین تعریف می کند: مادرم بعد از این که پی به راز ازدواج سابق پدرم برد ساز جدایی زد و بعد از مدتی کشمکش از او جدا شد. آن موقع 5سال زیادتر نداشتم که پدرم دوباره با یک زن دیگر ازدواج کرد. تا 9سالگی با نامادری ام زندگی کردم تا این که او سر یک بیماری از پدرم جدا شد. پدر معتاد بعد از این اتفاق چتر حمایتی اش را از روی سر کودکان بی یاورش بر می دارد و به دنبال مواد مخدر، راهی کوچه پس کوچه های دیار غربت می شود. کودک 10ساله بعد از این ماجرا فراز و فرود های زیادی را در زندگی اش تجربه می کند. او می گوید: بعد از این که پدرم ما را ترک کرد دیگر او را ندیدیم و به ناچار به همراه خواهر و برادر کوچک ترم راهی خانه مادربزرگ مان شدیم. آن جا به جای محبت دست مادربزرگ مان مانند پتک مدام بر سرمان فرود می آمد. چند ماهی با تحقیر و تشر او سر کردیم اما وقتی دیدم تحقیر های او تمامی ندارد دست خواهر و برادر کوچک ترم را گرفتم و به خانه خودمان برگشتیم. بعد از این ماجرا دخترک نحیف سرپرستی خواهر و برادرش را بر عهده می گیرد. وی می افزاید: به ناچار برای تامین هزینه های زندگی یک شیفت در مدرسه درس می خواندم و یک شیفت در یک کتاب فروشی کار می کردم. او می گوید: اوایل خیلی آشپزی بلد نبودم چون کسی به من آموزش نداده بود. از سیب زمینی و تخم مرغ شروع کردم تا غذاهای دیگر. صبح ها زود بلند می شدم وکارهای خانه را انجام می دادم و بعد از آن در را روی خواهر و برادرم قفل می کردم و به مدرسه می رفتم. در مدرسه به خاطر هوش زیادم نمونه بودم و همیشه معدلم 20بود و مورد توجه معلم و مدیر قرار داشتم، برای همین همکلاسی هایم به من حسادت و مرا اذیت می کردند. با درآمدم و همچنین یارانه به زور شکم مان را سیر می کردیم و فقط سالی یک بار می توانستم یک تکه لباس برای خواهر و برادرم بگیرم و خودم را محروم می کردم. پدر خانواده که به خاطر اعتیادش فروشنده مواد مخدر بود حتی بعد از ترک خانه هم خریداران مواد جلوی در منزلش می رفتند و به آزار و اذیت کودکان بی یاورش می پرداختند. دخترک سیلی خورده از روزگار بی رحم درباره این ماجرا می گوید: بعد از ترک خانه توسط پدرم، معتادان مدام جلوی در خانه ما می آمدند و تقاضای مواد می کردند و من به دروغ به آن ها می گفتم پدرم برای مدتی به سفر و مادرم به بازار رفته است. وقتی یک صبح زود زمستانی رفتم نان بخرم جلوی در خانه با یک لاشه حیوان وحشی مواجه شدم که آزارگران برای ترساندن مان آن جا گذاشته بودند، با دیدن آن صحنه زبانم از ترس برای مدتی بند آمد. نیمه های یک شب وقتی با سر و صدا از خواب بیدار شدیم و پرده را کنار زدم ناگهان با چهره ژولیده یک دزد که صورتش را به شیشه پنجره چسبانده بود رو به رو شدم، خواهر و برادر کوچک ترم از ترس فقط جیغ می زدند و گریه می کردند. بعد از این اتفاق همسایه را در جریان گذاشتم و با آمدن مرد همسایه دزد پا به فرار گذاشت. آرزو داشتم فقط برای یک بار هم که شده مادرم را ببینم و سرم را روی شانه هایش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم. تنها راز دار شب های تنهایی ام بالشت زیر سرم بود و فقط او اشک هایم را می دید چون هیچ وقت نگذاشتم کسی یا حتی خواهر و برادر کوچک ترم اشک هایم را ببینند و دل شان بلرزد که تکیه گاه شان کم آورده است. دخترک غم زده به واسطه مشکلات زیاد و بر عهده گرفتن سرپرستی خواهر و برادرش حتی از رفتن به مدرسه تیزهوشان که در آزمون ورودی آن قبول شده بود امتناع کرد. او فعل خواستن را به درستی صرف کرده بود . کودک کار علاوه بر قهرمانی در زندگی اش به خاطر استعداد و هوش برتر، قهرمانی در رشته های ورزشی، نوشتن کتاب رمان عاشقانه، سرودن شعر و همچنین کسب چندین مقام در المپیاد ریاضی بین استان ها را در کارنامه اش دارد. او تعریف می کند: به خاطر استعداد زیادم مدیر مدرسه روزی از من خواست در یک همایش بین مدارس به عنوان مجری حضور پیدا کنم،بعد از اتمام همایش از شدت ضعف به دلیل نداشتن تغذیه درست غش کردم. بعد از این اتفاق بود که مدیر مدرسه از من خواست پدر و مادرم را به مدرسه ببرم اما من هر بار به دروغ می گفتم که پدرم ماموریت است و مادرم به خاطر مشغله زیاد فرصت ندارد، چون نمی خواستم کسی از اسرار زندگی مان باخبر شود و بفهمد ما بچه طلاق و بی سرپرست هستیم. بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان معلم مدرسه پی به رنج ملال آور دختر بی یاور می برد. بعد از این ماجرا مدیر مدرسه او را به همراه خواهر و برادر نحیف اش به یک مرکز حمایتی و دولتی معرفی می کند تا بیش از این شانه های نحیف دختر تنها زیر بار مخارج زندگی خم نشود. دخترک لاغر اندام بعد از 5سال سرپرست خانواده بودن بالاخره به ساحل آرامش زندگی در پی حمایت آن مرکز دولتی رسید. او می گوید:پس از مدتی پی به راز وحشتناک پدرم بردم، او قبل از ازدواج با مادرم دو کودک از زن سابقش را در ازای دریافت مقداری مواد به یک قاچاقچی فروخته بود.
ارسال نظر