کاش به حرف پدرم گوش می دادم
کاش همان وقتی که پدرم از من خواهش می کرد به این زودی ازدواج نکنم به حرفش گوش می دادم.
کاش همان وقتی که پدرم از من خواهش می کرد به این زودی ازدواج نکنم به حرفش گوش می دادم.
زن جوان در حالی که آینده زندگی مشترک خود را در هاله ای از ابهام می دید بیان کرد: سال چهارم دبیرستان درس می خواندم و می خواستم در رشته خوبی قبول شوم تا این که با مهرداد آشنا شدم. او جوان معقولی به نظر می آمد، شغل مناسب، خانه و خودرو داشت، به علاوه به هم علاقه هم داشتیم و همین سبب شد که برای رسیدن به او تلاش کنم. مهرداد با خانواده اش به خواستگاری من آمد. پدرم نمی خواست این ازدواج سر بگیرد، زیرا می گفت سن تو هنوز برای آغاز زندگی مشترک که است اما گمان می کردم می توانم به تنهایی تصمیم بگیرم. هر چه پدرم اصرار می کرد که به این زودی ازدواج نکنم کوتاه نمی آمدم تا این که تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم و پس از یک هفته پدرم کوتاه آمد و اجازه داد مهرداد و خانواده اش دوباره به خواستگاری بیایند. از آن طرف هم مادر مهرداد با ازدواج ما مخالف بود و دختر دیگری را برای او در نظر گرفته بود. من و مهرداد بعد از چند ماه زندگی مشترک خود را آغاز کردیم اما از همان روزهای اول دخالت های مادر او در زندگی مشترک مان آغاز شد. در همه امور زندگی ما دخالت می کرد که نحوه لباس پوشیدن، غذا درست کردن، پذیرایی از مهمان و نظافت خانه نمونه کوچکی از دخالت های او بود. حتی اگر همسرم برایم لباس یا هدیه ای میخرید با او دعوا می کرد که این زن لیاقت ندارد! مهرداد هم اگر چه من را دوست داشت اما نمیتوانست در مقابل مادرش بایستد و هیچ دفاعی از من نمیکرد. او به مادرش به شدت وابسته بود و همین سبب شد من را نادیده بگیرد و به خواسته های مادرش تن دهد. مهرداد از من عبور کرد و به خانه پدرم بازگشتم تا در انتظار طی مراحل قانونی باشم. کاش همان روزهایی که پدرم از من می خواست در سن کم ازدواج نکنم به نصیحت عاقلانه و پدرانه اش گوش می دادم، یا حداقل مدت بیشتری را صرف شناخت مهرداد می کردم.
ارسال نظر