یادداشت بهاره رهنما برای روز پدر
بهاره رهنما در یادداشتی نوشت: یکبار که برای شیطنتی در ۱۴سالگی مواخذهام کرد، حرف قشنگی گفت: «مهم این نیست که من همراه تو باشم یا نباشم، مهم این نیست که حتی من زنده باشم یا نباشم، مهم این است که تا آخر عمر احساس کنی، هر کاری که انجام میدهی من کنارت هستم. آنوقت خودت میفهمی که درست است یا غلط. »
یپارس به نقل از نامه، ک بار که برای شیطنتی در ۱۴سالگی مواخذه ام کرد، حرف قشنگی گفت: « مهم این نیست که من همراه تو باشم یا نباشم، مهم این نیست که حتی من زنده باشم یا نباشم، مهم این است که تا آخر عمر احساس کنی، هر کاری که انجام می دهی من کنارت هستم. آن وقت خودت می فهمی که درست است یا غلط. »
بهاره رهنما: وقتی بچه بودم همیشه فکر می کردم تمام مشکلات دنیا بعد از خدا، به وسیله یک مرد قابل حل است و آن مرد پدرم بود. شاید برای اینکه بارها و بارها وقتی که زمین می خوردم، وقتی که نگران امتحانی بودم، وقتی که با دوستی قهر کرده بودم، با دست های مردانه اش اشک هایم را پاک کرده بود و با لحن پرطمانینه اش گفته بود: « تا وقتی من هستم، نگران هیچ چیز نباش، هیچ چیز. » و من همیشه در همان شب های کودکی در اتاقی که با برادر و خواهر بزرگ ترم شریک بودم و از نیمه پنجره اش ماه و آسمان را اغلب می دیدم و به بزرگی خدا فکر می کردم و از بزرگی خدا می ترسیدم و سرم را زیر لحاف می بردم، فکر
کرده بودم که هر اتفاقی در این دنیا را، که دوست نداشته باشم برایم اتفاق بیفتد، می توانم به پدرم بگویم تا آن اتفاق نیفتد. پدر روزهای کودکی من به نوعی جانشین آن خدای بزرگی بود که از شدت عظمتش اغلب به خود می لرزیدم. خدایی که وقتی بچه بودم فکر می کردم در شکل های عجیب و غریب ابرهای آسمان خودش را به من نشان می دهد و پدری که باور داشتم با کمک خدا، قادر است مرا از گزند هر حادثه ای مصون بدارد. حالا که سال هاست خودم مادر دخترکی هستم، اغلب وقتی با هراس ها و دل نگرانی ها و به ندرت اشک هایش (چون او دختر بسیار محکم تری به نسبت مادرش است) مواجه می شوم با قدرتی که هنوز هم از چرخش صدای
پدر در سرم به لحنم منتقل می شود به او می گویم: « تا وقتی من هستم، نگران هیچ چیز نباش، هیچ چیز. »
به دلیل حضور و سایه بزرگ چنین مردی بر سرم، اعتمادبه نفس حضورم در جمع های بزرگ ترها را خیلی زود پیدا کردم. خیلی زود یاد گرفتم که زن بودن چه ارزش والایی برای حضور من در اجتماع به من می دهد. یاد گرفتم که حتی تا مرز دوست نداشته شدن سعی کنم که خودم باشم و خیلی چیزهای دیگر. اگرچه تاثیر بسیار عمیق حضور مادر در زندگی فرزندان را به هیچ عنوان نمی توان منکر شد ولی شاید به علت این رابطه عمیق عاطفی خودم با پدرم، همیشه عجیب نسبت به دخترها و زن هایی که پدر ندارند یا پدرشان را از دست داده اند، حس دلجویی و همراهی دارم. فکر می کنم پدرهای خوب اگرچه شاید خیلی هایشان شوهرهای خوبی نباشند،
اما اولین نیمه گمشده هر زنی هستند که بلوغ عاطفی و ارتباط جنس مخالف را به آنها یاد می دهد.
حالا وقتی موقع رانندگی یک دستی رانندگی می کنم، پایم را مدام به کلاچ نمی چسبانم و با فاصله کاملا راحتی با فرمان ماشین می نشینم، فکر می کنم تمام این اعتمادبه نفس رانندگی کردن شبیه مردها را از پدرم یاد گرفته ام. حالا وقتی که هنوز هم در ۳۸سالگی یک لحظه از خستگی روحی یا جسمی با پشت خم می نشینم بلافاصله پشتم را صاف می کنم. چون از پدرم یاد گرفته ام که یک زن موفق همیشه صاف می نشیند و صاف راه می رود.
این حس شبیه حس نظارت دایمی خداوند بر بندگانش، هنوز هم همراه من است. هنوز هم وقتی کسی صدایم می کند و از روی بی حوصلگی جواب می دهم: « چیه؟ » یک لحظه می ترسم که پدر آنجا باشد و این جوابی را که بسیار از آن بدش می آید، شنیده باشد. بعد اغلب لحنم را تصحیح می کنم و می پرسم: « جانم؟ »
پدرم همان طور که گفتم گمان نمی کنم شوهر چندان نمونه ای بوده باشد. ماجراجویی ها و جسارت ها و رفتار و عقاید عجیب و غریبش، اغلب تحمل او را برای مادرم یا خواهر و برادرهایش سخت کرده بود. اما در قاموس یک پدر تمام وجه فرشته گون وجودش را در اختیار ما می گذاشت و حس تکیه دادن به دیواری که هرگز پشتت را خالی نمی کند.
فکر می کنم در شکل گیری شخصیت من و اغلب زن هایی که سایه پدر بر سرشان بوده، حضور معنوی و روانی اولین و آخرین عشق زندگی شان پدرشان است. به قول یک شوخی فرنگی: « تنها مردی که یک زن می تواند به او اطمینان کند، پدرش است. »
شبی که قرار بود فردایش عروسی کنم و خانه پدری ام را ترک کنم، پدرم با چشم های اشک آلود مثل پسربچه ها، سرش را روی پاهایم گذاشت و گفت: « قول بده که هیچ وقت هیچ مردی را بیشتر از من دوست نداشته باشی. » و من هنوز هم به این قول وفا دارم.
ارسال نظر