زندگی تلخ دختری که با پسر همسایه ازدواج کرد!
روزنامه ایران گزارشی را از یک جلسه دادگاه خانواده منتشر کرده است.
در این گزارش امده است:
«شهرزاد» با اینکه سن و سال کمی داشت اما مشکلات زندگی حسابی پیرش کرده بود. دست دختر بچه ناآرامی را گرفته بود و با تقلای بسیار سعی میکرد او را روی صندلی بنشاند.
چشمانش خیس اشک بود و قبل از اینکه کلامی به زبانش بیاید سیل اشکهایش سرازیر شد: «از بچگیام چیزی جز درگیری و کتککاریهای پدر و مادرم یادم نمیآید. انگار من و برادرم را نمیدیدند. شاید بیراه نگفته باشم که با هر فریاد آنها، من و برادرم نیز ساعتها ضجه میزدیم و اشک میریختیم اما افسوس که هرگز پدر و مادرم توجهی به ما نداشتند. دوران نوجوانیام هم شرایط بهتری نداشت. اما دیگر سعی میکردم خودم را به کاری سرگرم کنم تا فریادهایشان کمتر به گوشم برسد.
تازه دیپلم گرفته بودم که پسر همسایهمان به خواستگاریام آمد. هیچ شناختی از او نداشتیم. اما پدرم که انگار دنبال بهانهای بود تا از دست من خلاص شود بدون هیچ تحقیق و حتی بدون اینکه نظر مرا بپرسد با پدرخواستگارم قرار عقد و عروسی را گذاشت. با اینکه آن اتفاق میتوانست بهترین خاطره زندگیام باشد اما خوشحال نبودم. ولی هیچ مخالفتی نکردم چون هیچ وقت معنای خوشبختی را نفهمیده بودم.
من و «میثم» بعد ازطی تشریفات معمول زیر یک سقف رفتیم. هر دونفرمان کم سن و سال و ناپخته بودیم و نمیدانستیم چطور با هم رفتار کنیم. «میثم» هنوز نتوانسته بود از دنیای مجردی جدا شود. هر شب دیر میآمد و تا نیمههای شب با دوستانش خوشگذرانی میکرد. روزهای اول زندگیمان سعی میکردم زیاد به اوکاری نداشته باشم اما کم کم احساس کردم او این سکوت را به نشانه نفهمیام گذاشته.پس ازمدتی چند بار به او اعتراض کردم اما نتیجهاش فقط درگیری و داد و بیداد بود... بارها به جدایی فکر کردم اما باید کجا میرفتم. پیش پدر و مادری که مرا بدون هیچ تحقیقی در این جهنم گرفتار کرده بودند. یا....
این شرایط مدتی ادامه داشت تا اینکه فهمیدم «میثم» در شبنشینیها معتاد شده است. درچنین شرایطی درمانده شده بودم وبشدت احساس تنهایی میکردم. تا اینکه تصمیمم را گرفتم و خانه را ترک کردم و پیش یکی از دوستانم رفتم. این حرکت تلنگری به «میثم» زد. تا آن موقع مرا جدی نمیگرفت. اما وقتی فهمید قصد ندارم به خانه برگردم اخلاقش عوض شد. هر روز جلوی خانه دوستم میآمد و با خواهش و التماس میخواست برگردم. قول داد رفتارش را عوض کند و من هم که بیش از یک هفته نمیتوانستم مزاحم دوستم باشم، حرفش را قبول کردم و برگشتم.
روزهای اول مهربان شده بود و سر وقت خانه میآمد. بدون من شام نمیخورد و گفت اگر بچهدار شویم اعتیادش را هم کنار میگذارد. من هم به حرفهایش اعتماد کردم و باردار شدم. وقتی خبر بارداریام را به «میثم» دادم خیلی خوشحال شد. به او قولش را یادآوری کردم و او هم تضمین داد که بزودی اعتیادش را کنار میگذارد. 9 ماه بارداریام رو به پایان بود اما «میثم» نه تنها پاک نشده بود که اعتیادش شدیدترهم شده بود. اما دلم خوش بود که بچهام را دارم و او سنگ صبورم میشود. بالاخره لحظه زایمانم رسیده بود و درد وحشتناکی داشتم. با کمک همسایهها به بیمارستان رفتم و دخترم به دنیا آمد. وقتی دخترم را در آغوش گرفتم، پزشک معالجم بالای سرم آمد و گفت: «تولد دخترت را تبریک میگویم اما آزمایشهای ما نشان میدهد فرزند شما عقبمانده ذهنی است.»
با شنیدن این حرف احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده. وقتی شرایط زندگیام را به او گفتم، احتمال داد اعتیاد شدید شوهرم روی مغز بچه تأثیر گذاشته باشد.
نمیدانم چه کسی مقصر است، خودم، پدرم، مادرم یا همسرم. فقط میدانم که با یک ازدواج شتابزده نه تنها زندگی خودم بلکه زندگی دخترم را هم خراب کردم.
مدتی بعد از زایمانم «میثم» برای تأمین هزینه زندگی رو به مواد فروشی آورد اما خیلی زود لو رفت و دستگیر شد. از وقتی هم درزندان است شرایط من بدتر شده. باور کنید نگهداری از یک کودک عقبمانده کار سادهای نیست... کم آوردهام، فکرم به جایی نمیرسد.
ارسال نظر