پارس؛
ریزعلی خواجوی، قهرمان دوران کودکیمان
شورابه ی هول و ترس، در دهان مرد چرخی می زند و دهان مرد را می خشکد. مرد، درمانده و نگران، بر جای می ماند. اما انگار زمان شتاب گرفته باشد، چهار نعل می تازد. به یکباره برقی در چشمان مرد می درخشد. کتش را در می آورد، نفت فانوس را بر آن می ریزد و با کبریت آتش می زند و دوان به سمتی که قطار می آید حرکت می کند. اما انگار لوکوموتیوران بنای ایستادن ندارد....
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- اکبرنبوی- 1- گاهی، یک زمانِ کوتاه، یک «آن»، می تواند بزرگ و بزرگ شود. مرز زمان و مکان را درنوردد. در جان ها و دل ها نفوذ کند و بماند تا بماند تا بماند. خاطره شود. تاریخ بسازد. تاریخ شود.
2- این زمان کوتاه و این «آن»، آدم خاص خود را می خواهد. آدمی که جان لحظه و ارزش آن را بداند و بشناسد و حرمت اش را نگه دارد. و بداند که مقام و مرتبه ی آن زمان کوتاه، تاریخ است. پس باید حقوق آن پاس داشته شود. نباید ضایع گردد. در چنین لحظه هایی، انسانی که بداند آنچه را که باید، خود نیز خاطره می شود. قهرمان می گردد. چرا که شایستگی آن زمان کوتاه را برای تاریخ شدن، درک کرده است. پس، خود نیز با تاریخ می آمیزد. یکی می شود.
3- کوهی ریزش کرده بر ریل قطار. شب است و سرمای کوهستان استخوان سوز و تیز و برنده است. مردی می گذرد و می بیند اما رد نمی شود. می ماند. درنگ می کند. بزودی قطاری از اینجا خواهد گذشت بی آنکه لوکوموتیوران بداند چه خطری او و مسافران اش را تهدید می کند. مرد در لحظه می اندیشد که نباید. نباید بگذارد فاجعه رخ دهد. اما چه باید بکند در آن شب و در آن محیط پرت و تنهایی و نداشتن تجربه و وسیله ای مناسب برای هشدار و فریاد در باره ی افعی خطری که در تاریکی دهان گشوده تا عطش و شهوت سیری ناپذیر خود را با ستاندن جان مسافران و کارکنان قطار برآورد. با اینهمه، مرد می داند که باید کاری بکند. فانوسی همراه دارد و یک تفنگ شکاری. به سویی که قطار می آید می دود و همزمان فانوس اش را تکان می دهد. بادی هرزه گرد به درون فانوس می خزد و آن را خاموش می کند.
شورابه ی هول و ترس، در دهان مرد چرخی می زند و دهان مرد را می خشکد. مرد، درمانده و نگران، بر جای می ماند. اما انگار زمان شتاب گرفته باشد، چهار نعل می تازد. به یکباره برقی در چشمان مرد می درخشد. کتش را در می آورد، نفت فانوس را بر آن می ریزد و با کبریت آتش می زند و دوان به سمتی که قطار می آید حرکت می کند. اما انگار لوکوموتیوران بنای ایستادن ندارد....
تیری سکوت سرد و سنگین شب را می شکافد. و تیری دیگر. اندکی بعد صدای زمخت و کشدار ترمز قطار بگوش می رسد.
مرد شاد است و سرمست که قطار ایستاده است و جان های پرشماری نجات یافته اند، اما لوکوموتیوران و مسافران، غرق در ندانستن و سرشار از خشم به سوی مرد حمله می کنند و رسیده، نرسیده اولین مشت ها را نثارش می کنند. پس آنگاه که می دانند آنچه را که باید، رودی از عذرخواهی و بوسه به سوی مرد روان می سازند.
4- آن مرد که در آن شب و در سن سی و دو سالگی، زمان را شناخت و از دل آن، گوهری تاریخی بیرون کشید و خود نیز به تاریخ پیوست، ریزعلی خواجوی است که در سنین کودکی به قهرمان بزرگ لحظه های سرخوشی ام بدل گشت. او برای خود جایی یافت که پیشترها و در همان آغاز رجوع ذهنی به قهرمان ها، رستم و سهراب و اسفندیار و سیاووش و مختار و حمزه (ع) و ابوالفضل (ع) و ... هر کدام در جان و دلم جا گرفته بودند و سرزمین آرزوهایم را نقش می زدند.
شنبه یازدهم آذر نود و شش) این قهرمان سالهای کودکی ام، سفر خود را به جهان بازپسین آغاز و به آن کجا که خوانده بودن اش، کوچ کرد. خداوند برای اش قرار و آرامش و آمرزش ابدی رقم بزند.
ارسال نظر