چند ساعت مُردِگی، کنار زلزله زده های کرمانشاه
آن بیش از 430 نفری که مردند راحت شدند، اما حالا نزدیک به 130 هزار نفر آواره و بی خانمان هستند که هر روز به جای زندگی، "مُردگی" میکنند کنار آوارهایی که روزی خانه و زندگیشان بود.
آن بیش از 430 نفری که مردند راحت شدند، اما حالا نزدیک به 130 هزار نفر آواره و بی خانمان هستند که هر روز به جای زندگی، "مُردگی" میکنند کنار آوارهایی که روزی خانه و زندگیشان بود.
این یک روایت عینی و واقعی از مردم شهرها و روستاهای زلزله زده کرمانشاه است که یک هفته بسیار سخت را پس از زلزله با سرما، داغ عزیزان و حسرت از دست دادن تمام زندگیشان گذراندند.
روز جمعه از کرمانشاه به سمت اسلام آبادغرب و سرپل ذهاب راه میافتیم و ترافیک حتی بیش از آنچه که در رسانهها هشدار میدهند، سنگین است.
از کامیون و تریلر و وانت گرفته تا مگان و سانتافه و پیکان و پراید، همه تا جایی که ظرفیت ماشین اجازه داده آذوقه و اقلام برای زلزله زدگان حمل میکنند، از بین بارها میتوان گوشهای از کنسروها، آب معدنی، پوشاک بچه، نان، دارو، وسایل بهداشتی و نایلون ضخیم را دید که همه به مقصد سرپل ذهاب، ثلاث باباجانی، گیلانغرب و قصرشیرین حمل میشود.
پلاک ماشینها بیش از آن که متعلق به خود کرمانشاه باشد از تهران، سنندج، کرج، شمال، شیراز، اهواز و ... است و همه پشت ترافیک ایستاده اند تا به مناطق زلزله زده برسند.
داغ "دهجامی" تازه است
بعد از اینکه مسیر کرمانشاه تا مناطق زلزله را با این ترافیک در مدت سه ساعت و نیم طی کردیم اولین بخش زلزله زده مسیر دالاهو و روستاهای اطراف کرند است، مخصوصا مجموعه روستاهایی که با نام "بیونیژ" شناخته شده و تعدادی از روستاهای آن بسیار آسیب دیده است.
"ده جامی" یکی از همین روستاها است که چند کشته داده و بسیاری از مردم آن بی خانمان شدند، "عین الدین کرمی" از بازماندگان روستای ده جامی است و از شب زلزله می گوید که خودش با تراکتور در مسیر بوده و چهار عضو خانواده اش زیر آوار از بین رفتند.
او ادامه داد: در مسیر روستا سوار بر تراکتور بودم که زمین زیرپایم به شدت لرزید و آنقدر شدت تکانها زیاد بود که تراکتور را متوقف کردم و نزدیک بود به زمین پرتاب شوم، صدای جیغ و داد مردم را میشنیدم که با پای پیاده به زمینهای کشاورزی پناه میآوردند و کودکانشان را محکم در آغوش گرفته بودند. تراکتور را رها کردم و سمت خانه دویدم که دیدم به تلی از خاک تبدیل شده است.
کرمی افزود: خاکها را با دست و پا کنار میزدم تا گوشهای از بدن همسر و سه فرزندم را ببینم و آنها را بیرون بکشم اما تلاش بی فایده بود. تمام شب را با اهالی روستا تلاش کردیم و وقتی که نیروهای امداد چند ساعت بعد به ما رسیدند و خاک ها را کنار زدند دیدم که همه آنها با بدنی کبود و خاک آلود از بین رفتهاند.
او اکنون کنار چادر دیگران یک زیراندار انداخته و آتشی روشن کرده است، وقتی که میپرسیم چه چیزی نیاز دارید که نیروهای امدادی برای شما بیاورند فقط سر تکان میدهد و می گوید: بچهها و زنم که نباشند حتی پتو هم نمیخواهم، من اینجا دیگر زندگی نمیکنم، "مُردگی" میکنم و ای کاش من هم همین جا بمیرم.
سرپل ذهاب باز هم مثل جنگ زدهها شد
از بیونیژ به سمت سرپل ذهاب ترافیک سنگینتر است، کم کم میزان تخریب روستاهای اطراف هم شدیدتر شده و چادرها درست مثل قارچ از هر گوشه جاده سر برآوردهاند و کنار هر چادر زنان همچنان زندگی را اداره میکنند.
وارد سرپل که میشویم درست شبیه زمان جنگ است، خانهها چندتا در میان ریختهاند، نیروهای امداد و هلال احمر با لباس قرمز همه جا حضور دارند و برای مردم کار میکنند.
قدم به قدم چادر است، همه برای نور و گرما آتش روشن کرده اند، شهر پر از دود ناشی از آتش است و نیروهای نظامی و انتظامی هم در کنار مردم حضور دارند تا امنیتشان را برقرار کنند. بیشتر مردم کنار پارک چادر زدهاند که هم نور دارد و هم و آب سرویس بهداشتی.
جلوی یکی از چادرها میرویم و زنی به استقبال ما میآید و سریع میپرسد: نایلون دارید؟ به ما نایلون بدهید، تمام خانه ما خراب شد و فقط پتو و لباسها را نجات دادیم. فردا باران است و اگر روی آنها نایلون نکشیم همان چند تا پتو هم از دست میرود و باید در سرما بمانیم.
خودش را "زیور" معرفی کرد و ادامه داد: تا زمین شروع به لرزیدن کرد من و همسرم هر دو بچه را بغل کردیم و از خانه بیرون دویدیم، بیرون ایستاده بودیم و خراب شدن خانه و بلندن شدن غبار از ویرانه زندگیمان را به چشم خود دیدیم.
کودکانمان از ترس جیغ و داد میزدند، همسرم میخواست راهی باز کند و مقداری پول و طلا که در خانه داشتیم بیاورد، اما هیچ چیز برای ما نماند و فقط رختخواب و مقداری لباس را از بین خرابهها پیدا کردیم.
زیور هنوز هم بریده بریده و با ترس حرف میزند، دستهایش لرزش دارد و به سختی نایلون را از امدادگران تحویل میگیرد و به چادر برمیگردد.
سراغ محله فولادی و مسکن مهرها را میگیریم، غروب نزدیک شده و فردی که از او آدرس میخواهیم تذکر میدهد که با تاریک شدن هوا به آن منطقه نرویم، مبادا باز پس لرزه بیاید و در تاریکی زیر آوار بمانیم.
محله فولادی و مسکن مهرها فاصله چندانی ندارند، جلوی مسکن مهرها چندین خانواده چادر زدهاند، اما مثل مردم داخل پارک برق و سرویس بهداشتی ندارند، اینجا ماندهاند که نزدیک خانههایشان باشند.
مردی در حال جابجایی مقداری نخاله با یک فرغون است می گوید: ماشین پژو که ورودی کوچه بود را دیدید؟ به یک تکه آهن فشرده تبدیل شده و مردم روی آن مینشینند، چطور از زیر آواری که آهن ماشین را اینطور کرده توقع میرود کسی زنده بیرون بیاید.
دوست ندارد اسمش را بدانیم اما ادامه می دهد: در مسکن مهرها واقعا زیاد کشته نداشتیم، اما هنوز هم با پس لرزهها از دیوارهایش فرو میریزد و زنان جیغ زنان کودکانشان را که نزدیک مخروبه بازی میکنند صدا میزنند. اما این خانه روبرو را میبینید که چند طبقه است، کلا با خاک یکسان شد و 14 نفر در آن زنده به گور شدند.
او ایستاده و به ویرانهها نگاه میکند و اضافه می کند: مردم اینجا همه بدبخت هستند، با پول مختصری صاحب مسکن مهر شدند و حالا هیچ چیز برایشان نمانده است، نزدیک خرابه چادر زدند تا حداقل از تکه اموال باقی مانده در خانههایشان محافظت کنند، اینجا هیچ چیز حتی دستشویی هم ندارند.
بعد تلی از زباله و بطری های آب خالی را نشان می دهد و می گوید: بهداشت نداریم و بچهها گاهی با پای برهنه روی این زبالهها راه میروند، دو خانواده هستند که چادر هم ندارند و با نایلون و چوب برای خودشان سرپناه ساختند.
هوا کاملا تاریک شده و این محدوده درست مثل مناطق جنگ زده فیلم هاست، مردم با یک آتش خود را گرم و چادرشان را روشن کرده اند.
ساکنانی که از منطقه فولادی زنده ماندند نیز همین جا کنار آوارگان مسکن مهر چادر زدهاند، زنان و کودکان با دمپایی بین چادرها تردد میکنند، یک خانواده گازش را از آوار نجات داده و کنار چادر گذاشته و روی آن پارچه انداخته، دو تا بچه دنبال کامیونی که کمک مردمی آورده میدوند و داد میزنند: عروسک نیاوردی؟ پیرمردی عصای شکستهاش را با بند و نایلون بسته و به سختی خود را روی زمین میکشد، بوی خوبی در فضا نمیآید که احتمالا ناشی از نبود سرویس بهداشتی مناسب است.
کنار همان پادگانی که چند سرباز مردند
از فولادی که به سمت خارج از شهر میرویم همه جا تاریک است و دیگر روشنایی معابر برقرار نیست. نیروهای نظامی و انتظامی، یگان ویژه و ... راهها را برای برقراری امنیت کنترل میکنند، حجم خودروهای کمک مردمی به سمت ثلاث در حال حرکت است، اینجا دیگر همه چیز تاریک است و فقط دود و روشنایی آتش دیده می شود.
از کسی آدرس "کوییک" را میپرسیم و می گوید: از سرپل به کوییک 10 دقیقه راه است، باید به سمت جاده ثلاث بروید، آنجا پنج روستا با خاک یکسان شده و مردم میگویند 170 نفر فقط در مجموعه روستاهای کوییک مردهاند.
قبل از کوییک روستای "قره بلاغ" سر راه است، همان که نزدیک پادگانی بود که چند سرباز در آن از بین رفتند.
وارد روستا میشویم. چهار، پنج خانوار در چادرهای هلال احمر در تاریکی نشستهاند، چند جعبه بطری آب معدنی کنار چادر دارند و با اصرار ما را به چای خوردن دعوت میکنند.
کمی بالاتر سربازی که لهجه شمالی دارد و لباس نیروهای سپاه را به تن دارد جلو میآید و می گوید: جیره مردم روستا تکمیل است، من به شما قول میدهم همه چیز دارند، بروید و به داد کوییک برسید، آنجا با خاک یکسان شده است.
کوییک به معنای واقعی با خاک یکسان است
راه کوییک را پیش میگیریم، آنقدر وضعیت خرابهها تکان دهنده است که نمیتوانیم راه روستا را پیدا کنیم، در روستای کوییک محمود تنها چیزی که از سطح زمین بالاتر است چادرهای برافراشته هلال احمر و چند تیر چوب است، همه چیز با زمین همسطح و به عبارتی با خاک یکسان است.
از تاریکی چشم چشم را نمیبیند، ماشینهای امدادی آمده اند و غذای گرم پخش میکنند، مردم در نهایت نجابت در صف ایستاده و هیچ کس جلوی کسی نمیزند، به ترتیب به اندازه اعضای خانواده غذا میگیرند و میروند.
زنی از بین جمعیت مخاطب ما میشود و می گوید: همه چیزمان از دست رفت، شوهر و سه فرزندم زیر خاک ماندند، بیچاره شدیم، نه سرپناه داریم و نه سرپرست.
لباس بلند سیاهی پوشیده و ادامه می دهد: شکر به کار و کرم خدا، اما نمیدانم چرا مردم بدبخت اینجا باید اینطور بشوند؟ سه گوسفند داشتم که همه آنها هم زیر خاک ماندند.
او و دختر 17 سالهاش تنها بازمانده خانواده هستند و وقتی در مورد نیازمندیهایشان میپرسیم هیچ چیز نمیخواهد، فقط ادامه می دهد: تا عمر داریم دیگر صاحب خانه و زندگی نمیشویم، میدانم وضعیت ما تا آخر عمر همین چادرنشینی است، مردم به ما نرسند از گرسنگی میمیریم، تا راه باز شد و برای ما آب و غذا آوردند 18 ساعت بدون آب بودیم و با لب تشنه خاکها را برای پیدا کردن جسد عزیزانمان چنگ میزدیم. گاهی فکر میکنم شاید صحرای کربلا این شکلی بوده است.
روستای دیگری که در مسیر داریم کوییک صیفوری است، پسر بچهای دنبال یک خودروی امدادی میدود و وقتی که خودرو میایستد با پابلندی خود را به بارها میرساند، یک کلاه میگیرد و فوری سرش میگذرد.
به چادرش باز میگردد، جلوی چادر یک آتش بزرگ برپاست و یک قابلمه بزرگ که گوشه آن فرو رفته روی آتش می جوشد تا آب گرم برای شست و شوی نوزادی که از گریه کبود شده فراهم شود.
هیچ نوری در روستا نیست، نزدیک برخی از چادرها که میشویم مردم به سمت ما نور گوشی موبایل میاندازند تا ببیند چه کسی آمده.
کنار چادر یک بشکه کوچک آب به چشم میخورد، از زنی که کنار چادر ایستاده میپرسیم که شیرخشک و لباس نوزاد دارید؟ جواب میدهد داریم به آنهایی که ندارند بدهید، ما فقط پتو کم داریم.
به سمت خروجی روستا پیرمردی نشسته که با چوب و مقداری برگ برای خودش سرپناه ساخته است، می پرسیم عموچه میخواهی؟ جواب میدهد: هیچ چیز فقط چادر، امروز پیاده تا هلال احمر رفتم اما یک چادر به من ندادند. برنج و چای هم اگر باشد خوب است چای دلم میخواهد.
هیچ چیز جز چند پتو و چند بطری آب در بساط ندارد، ادامه می دهد: هیچ کس ندارم، همه رفتند زیر خاک، علی رفت، حسن رفت، فرحناز رفت، زنم هم رفت.
یک ماشین جلوی پایش میایستد، به او نایلون و دو پرس غذای گرم میدهد و میرود، یک غذا را روی موکت پاره زیرش میگذارد و با اصرار شدید غذای دیگر را به ما میدهد و می گوید: اگر نبرید ضایع میشود.
قاشق ندارد و غذا را با دست میخورد و حرص آن را هم ندارد که پرس دیگر غذا را برای گرسنگی فردایش نگه دارد. تا جلوی ماشین همراه ما میآید، فقط نور آتش پیرمرد راه را روشن کرده، می گوید: دیگر جلوتر نروید، تاریک است روستاهای بعدی به سمت ثلاث مرزی و صعب العبور هستند و به برخی از آنها با موتور آذوقه میدهند، بروید و روز بیایید، اما برایشان غذا و پتو و چادر بیاورید.
از مسیری که آمدیم بر میگردیم، ماشینها بار خالی کردهاند و در ترافیک منتظرند.
صدای آهنگی از یک ماشین به گوش میرسد: باز یه بغضی گلومو گرفته، باز همون حس درد جدایی، من امروز کجامو تو امروز کجایی ....
ارسال نظر