برشی از کتاب «برای تاریخ میگویم» /
کاغذی برداشتم و روی آن نوشتم…
«سپاه قرار است اینجا تشکیل بشود؟ » گفتند: «بله» کاغذی برداشتم و روی آن نوشتم: «بسماللهالرحمنالرحیم - سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد: ۱. محسن رفیقدوست» . بقیه هم اسمهایشان را نوشتند و سپاه پاسداران تشکیل شد.
به گزارش پارس ، به نقل ازفارس، کتاب خاطرات محسن رفیقدوست با عنوان « برای تاریخ می گویم» نوشته سعید علامیان از تولیدات دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری است که از مقطع ورود حضرت امام (ره) در ۱۲ بهمن که محسن رفیق دوست راننده بلیزر امام (ره) بودند، آغاز می شود.
این کتاب در بهمن ماه سال ۹۱ در حوزه هنری رونمایی شد. به مناسبت دوم اردیبهشت سالروز تشکیل سپاه بخشی از اظهارات محسن رفیقدوست درباره چگونگی تشکیل سپاه که در صفحات ۴۸ تا ۵۲ در ادامه می آید:
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نام دو نهاد مسلح، کمیته و سپاه پاسداران بر سر زبان ها افتاد. از شما به عنوان یکی از بنیان گذاران سپاه یاد می شود. فکر تشکیل سپاه از کجا آمد؟
فکر ایجاد نیرویی غیر از ارتش برای دفاع از انقلاب، اولین بار از سوی شهید محمد منتظری مطرح شد. ده روز به آمدن حضرت امام به ایران مانده بود. در مدرسه رفاه نشسته بودیم. محمد به من گفت: « این ارتش که سرانش فرار کرده اند، به درد نمی خورد. نیرویی می خواهد که از آن حفاظت کند. من می خواهم رفقا را جمع کنم و گارد انقلاب درست بکنم» . شب ها در خانه آقای [حسین] اخوان در خیابان ایران همه را جمع می کرد و درباره تشکیل گارد انقلاب صحبت می کرد.
با توجه به اینکه حضرت امام قبل از آمدن به ایران بر حفظ ارتش تأکید داشتند، استدلال شهید منتظری برای تشکیل سپاه چه بود؟
اولاً هنوز انقلاب پیروز نشده و ارتش در طرف مقابل بود از طرف دیگر، محمد می گفت ارتش به درد دفاع از مرز می خورد و نمی شود انتظار حفاظت از انقلاب را از آن داشت؛ چون انقلاب مقوله سرزمین نیست. این صحبت ها ادامه داشت تا اینکه امام آمدند و انقلاب پیروز شد. همان طور که گفتم، اداره مدرسه علوی دست من بود در همان مدرسه، مسئولیت هایی مثل صدور احکام برای تصرف املاک طاغوتی ها و زندان را به عهده داشتم و خیلی کار می کردم. آن روزها دیگر فرصت رفتن به جلسات محمد منتظری را نداشتم، اما ایشان این جلسات را ادامه می داد» .
شما چطور به بنیان گذاران سپاه پیوستید؟
اوایل اسفند - احتمالاً ۹ اسفند - آیت الله بهشتی، آیت الله مطهری، مقام معظم رهبری، آقای موسوی اردبیلی و آقای هاشمی رفسنجانی خدمت امام رسیده و در حال خارج شدن از مدرسه علوی بودند. مرحوم بهشتی جلوی پله های مدرسه علوی مرا صدا کرد و گفت: « حاج محسن، حضرت امام الان حکم تشکیل سپاه پاسداران را زیر نظر دولت موقت به آقای لاهوتی دادند، بهتر است شما هم در این سپاه باشی» .
آن موقع مصادف باتشکیل حزب جمهوری اسلامی بود. من می خواستم در حزب فعالیت کنم، اما نظر آقای بهشتی این بود که به جمع آقایانی که آقای لاهوتی در پادگان عباس آباد جمع کرده بود، بپیوندم. بلافاصله به محل جلسه در پادگان عباس آباد رفتم. وارد اتاق شدم. دیدم عده ای از آقایان از جمله دانش منفرد آشتیانی، غلامعلی افروز، ابراهیم سنجقی، علی محمد بشارتی، مرتضی الویری و چند نفر دیگر حضور دارند. آقای تهرانچی و آقای هاشم صباغیان هم از طرف دولت موقت آمده بودند. بعضی از افراد حاضر را نمی شناختم، ولی همه مرا می شناختند؛ چون آدم مشهوری بودم. گفتم: « سلام علیکم. من از طرف شورای انقلاب آمده ام» .
بعد پرسیدم: « سپاه قرار است اینجا تشکیل بشود؟ »
گفتند: « بله»
کاغذی برداشتم و روی آن نوشتم: « بسم الله الرحمن الرحیم - سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد: ۱. محسن رفیق دوست» .
بقیه هم اسم هایشان را نوشتند و سپاه پاسداران تشکیل شد. هفت نفر به عنوان شورای فرماندهی انتخاب شدند. آقای دانش آشتیانی شد فرمانده سپاه، آقای غلامعلی افروز مسئول امور پرسنلی، آقای محمدعلی بشارتی مسئول اطلاعات، آقای الویری مسئول روابط عمومی و من هم مسئول تدارکات. اولین مأموریت را هم به من دادند که برو جا پیدا کن.
چون در حکم حضرت امام تأکید شده بود که ما زیرنظر دولت موقت هستیم، لذا به عنوان مسئول تدارکات باید به سراغ دولتی ها می رفتم. ابتدا به سراغ آقای ابراهیم یزدی - که آن روزها معاون نخست وزیر در امور انقلاب بود - رفتم. به او گفتم: « حالا که سپاه زیرنظر دولت موقت تشکیل شده، ساختمان اداره مرکزی ساواک را به ما بدهید» .
گفت: « نه، نمی شود» .
گفتم: « پس کجا برویم؟ »
آقایی به نام شادنوش - که بعدها از دوستان ما شد - به عنوان نماینده آقای یزدی حضور داشت و بالاخره ساختمان اداره چهارم ساواک را به ما دادند. ساواک از این ساختمان چندان استفاده نکرده بود و قرار بود مرکز شنود تهران را در آنجا راه بیندازند. سرخط های تلفن های توی زیرزمین این ساختمان آمده بود. ساختمان را گرفتیم، کارگر آوردیم و تمیز کردیم. اتاق های فرماندهی، پرسنلی، اطلاعات و هماهنگی استان ها را معین کردیم. در ورودی یک سوئیت نگهبانی بود که دو اتاق داشت. آنجا هم شد تدارکات.
برای تدارکات هیچ چیز نداشتیم به اداره مرکزی ساواک رفتم. آقای شادنوش در انبار را باز کرد و مقداری کاغذ سفید و خودکار و قلم و وسایل نوشت افزار برداشتیم. حدود ۲۵ خودروی ساواک، پژو، ولو و غیره، پشت سر هم پارک شده بود. قفل ساز بردیم و درهایشان را باز کردیم؛ با یک سره کردن سوئیچ، آنها را روشن کردیم و به سپاه بردیم. آقای مهندس [سیدمحمد] غرضی هم آمد و شد مسئول عملیات. علاوه بر او، آقای محمدرضا طالقانی، پسر آیت الله طالقانی، اصغر صباغیان، ناصر آلادپوش و عبدالله محمودزاده به جمع ما ملحق شدند. از آنجا که طرف حساب ما در دولت، آقای دکتر یزدی بود، آبمان توی یک جوی نمی رفت و معمولاً با هم دعوایمان می شد.
این دعواها به کجا انجامید؟
من و خانم [مرضیه حدیدچی] دباغ و مهندس غرضی یک روز به قم نزد حضرت امام رفتیم. آنجا من مطرح کردم که ما با دولت موقت معامله مان نمی شود. باید کار ما زیر نظر شورای انقلاب باشد. امام گفتند: « بله، درست است. امر سپاه با شورای انقلاب باشد» .
گفتم: « آقا، مرقوم می فرمایید؟ »
گفتند: « نه، بروید از طرف من بگویید»
تقویم را باز کردم و نوشتم « حضرت امام فرمودند امر سپاه با شورای انقلاب باشد» . با شورای انقلاب جلسه تشکیل دادیم. آقای هاشمی رفسنجانی از طرف شورای انقلاب مأمور شد که نظارت داشته باشد.
ارسال نظر