مؤمن خدا! سه سال خیلی کمه؟ !
خاطره ای تلخ از یک جانباز
به گزارش پارس-
سلام دلاور. نمی دونم از کجا بگم… ! اصلا" چطوری شروع کنم… ؟ ! امروز رفته بودم لشگرعاشورای تبریز. اتاق ایثارگران بودم. صحنه ای دیدم که یک آن، دنیا بر سرم خراب شد. من دیدم. من دیدم آن چه که تا به حال شنیده بودم.
مرد بود. نه، شیر مرد بود… ! یه حرف هایی می زد، موهای بدنم سیخ می شد!
نمی دونستم بهش چی بگم! وقتی حرف هاشو می شنیدم، وقتی که کباب می شدم، می گفتم خدایی نکرده یه حرفی می زنم دلش آزرده می شه. آخه می دونستم هرچی دارم وندارم و هرچی که فکرشو بکنم از این ها دارم. صداش در نمی اومد. باید خوب گوش هاتو تیز می کردی تامی شنیدی.
فقط ازش تونستم بپرسم: چند وقت جبهه بودی؟ سرشو انداخت پایین و گفت: خیلی کم جبهه بودم. گفتم مهم نیست، مهم اینه که بودی.
دوباره با پررویی گفتم حالا چقدری بود؟
جواب داد سه سال.
شرمنده شدم. گفتم: مؤمن خدا! سه سال خیلی کمه؟ ! گفت: آره. دوستانی بودن که هفت هشت سال جبهه بودن. داشتم عرق می کردم. به خودم می گفتم که دیگه این خاطره نیست, دروغ نیست. این عین واقعیته…
وقتی مشتاق شدم پروندشو یه نگاهی بکنم، دیگه نمی دونستم چی کار کنم! از زمین و زمان بریدم. گفتم خدا! کرمت رو شکر. اون موقع بود که به آخرت هم یقین پیدا کردم. آخه داشتم می دیدم جواب این همه عمل رو نمی شه این دنیا حساب کرد!
دلاور! ما درسته سه سال رفته بود، ولی این سه سال جایی از بدنش سالم نبود! یکی از عملیات ها پای راستش شکسته شده بود. بعد دوماه، توی یک عملیات ترکش به شکمش خورده بود. بعد یک ماه باز برگشته بود دوباره پای چپش شکسته بود. مرد خدا نمی دونم اون جا چی گم کرده بود، باز برگشته بود جبهه! این بار از نیم قدمی مرگ برگشته بود. این بار ترکش خورده بود به رگ های گردنش. باعث شده بود عصب های دست راستش قطع و بی حس بشه. دیگه وقتی به اونجای پرونده رسیدم گفتم دیگه این آخرین بارش بود. کلا" از یاد برده بودم که بابا! طرف شیمیایی هستش. خواستم پرونده شو ببندم که دیدم نه هنوز باز هست.
وقتی رفتم, دیدم نه بعد سه ماه باز توی عملیات شیمیایی شده. دیگه این بار نتونسته بره. لامذهب گاز شیمیایی بدجور زمینگیرش کرده بود!
نمی دونستم خوشحال باشم یا غمگین. داشتم افتخار می کردم که همچین مردهایی هستن مملکت ما. از طرفی غمگین بودم. چون می دیدم چطوری شکسته شده بود! بهم می گفت همه میگن گرونی شده. همه چی گرونه. اینجا یه چیزی گفت که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. گفت: به خدای احدو واحد، هرچی هم گرون باشه خداوکیلی مردم ما دیگه به نفس کشیدن پول نمی دن!
دیدم راست میگه. حرف حق بود. دلش پر بود. می خواست درد دل کنه. به قول خودش از کسی هم باکی نداشت. چون می گفت ماکه چیزی نخوردیم که بخواییم پس بیاریم.
دنبال یه دارویی بود. از تهران براش زنگ زدن که نتونستن اونجا هم پیداش کنن. رنگش سفید شد. ولی باز به روی خودش نیاورد. گفت: اشکالی نداره انشاا… پیدا می شه.
باز درد دلش بالا گرفت. دلش پر بود از وزیر بهداشت. می گفت درسته میگن تحریم هستیم درست. میگن دارو نمیدن درست. ولی فداتون بشم چطور با این تحریم ها لباس زیر زنانه و وسایل آرایش و ماشین آمریکایی استاندار و… می تونن بیارن، ولی نمی تونن این داروهای مارو پیدا کنن و بیارن؟ ! !
خداوکیلی راست بود همه حرف هاش.
کپسول اکسیژنش رو بسته بود به خودش. ایستاده بهتر از نشستن حرف می زد. خلاصه امروز فهمیدم خیلی به اینا بدهکاریم. خیلی! وقتی سرفه می کرد، رنگش سیاه می شد. می گفتم خدا! الانه که اینجا بمیره. ولی نه باز…
زندگی سختی داشت. ولی ازخدا راضی بود. خلاصه امروز فهمیدم… بار سنگینی روی دوش ماست.
من دست به قلم خوبی ندارم ومی دانم نتوانستم آن طور که دیدم بنویسم.
من از امروز تا زمانی که هستم خواهم گفت: مدیون شهدا و بخصوص جانبازان هستم. الان کاره ای نیستم ولی خدا می داند امروز تصمیم گرفتم هر کمکی از دستم بر بیاد برای این ها کم نذارم.
واز خدا هم می خوام منو در این راه سربلند بکنه. الهی آمین. بسیجی.
الهی مرا پاک بپذیر.
ارسال نظر