مکبث؛ بزرگترین دشمن خوشبختی!
«هر وقت کسی را دیدید که دیگران را آزار و اذیت میکند، قبل از اینکه ناراحت بشوید، برنجید و خشم وجودتان را فرا بگیرد، یک لحظه تامل کنید. دوست عزیز! به احتمال بسیار زیاد آن شخص با خودش بد است، از درون بههم ریخته است… »
به گزارش ایسنا سایت مکتب کمال به نقل از « محمود معظمی» ، آسیب شناسی رنجش ها را با تحلیلی براساس نمایشنامه ای از شکسپیر منتشر کرده است.
شکسپیر در داستان پرکشش « مکبث» ، « عناد و دشمنی با خود» را به زیبا ترین وجهی بیان می کند. هنر شکسپیر در این است که توانسته این عناد و دشمنی با خود را که در درون ما انسان ها به دلایل مختلف به وجود می آید، به صورت ضربه های شلاق جلاد بیرون بیاورد تا ما آن را به روشنی ببینیم و حس کنیم.
« مکبث» داستانی است از مجموعه آثار « شکسپیر» ، نویسنده شهیر انگلیسی. داستان از این جا شروع می شود که پادشاهی به نام « مکبث» (Macbeth) ، مشاوری صمیمی و بسیار قابل اعتماد دارد که علاقه و احترام فوق العاده زیاد پادشاه به او، پیوسته مورد حسد اطرافیان است. به همین جهت کسانی که در اطراف شاه هستند، به این امید که او را از نظر پادشاه بیندازند، از وی بدگویی و سعایت می کنند. این جریان مدت ها ادامه داشت تا این که…
… « مکبث» در یک مجلس بزم شراب می خورد و مست می شود. در همین حالت مستی، آن بدگویان حکم قتل دوست و مشاور شاه را از او می گیرند و آن را به اجرا در می آورند. هنگامی که که شاه از حالت مستی بیرون می آید، متوجه خطای خود می شود و درمی یابد در حال مستی دستور قتل صمیمی ترین دوست و مشاور خود را صادر کرده است.
شکسپیر در این داستان پرکشش، « عناد و دشمنی با خود» را به زیبا ترین وجهی بیان می کند. این شخص یعنی مکبث، پس از پی بردن به اشتباه خود، با خودش بد می شود. نسبت به خودش عناد و دشمنی پیدا می کند، به ترتیبی که هفته ای یک بار سر قبر دوستش می رفته، پیراهنش را از تن در می آورده و به جلاد دستور می داده بر پشت او تازیانه بزند. هنر شکسپیر در این است که توانسته این عناد و دشمنی با خود را که در درون ما انسان ها به دلایل مختلف به وجود می آید، به صورت ضربه های شلاق جلاد بیرون بیاورد تا ما آن را به روشنی ببینیم و حس کنیم.
من از اطرافیان و دوستانم یا شرکت کنندگان در سمینارهایم، این سوال را خیلی زیاد می پرسم:
« آیا خودت را دوست داری؟ »
دو تا سوال است که همه فکر می کنند جوابش را می دانند. « خودت را دوست داری؟ » یکی از آنها است. اغلب می گویند: « معلوم است که خودم را دوست دارم! » اما واقعا از کجا معلوم است؟ در ادامه خواهیم دید.
سوال دوم این است:
« خودت را می شناسی؟ »
جالب ترین جوابی که در پاسخ به این سوال شنیده ام، این بوده است: « بله! من اسمم فلان است، فامیلی ام بهمان… » البته این یک مرحلۀ اولیه از خودشناسی است. ولی واقعا باید در پاسخ به این دو سوال بیشتر دقت کنیم. شما خواننده عزیز، آیا به قدر کافی خودت را می شناسی؟ آیا حقیقتا خودت را دوست داری؟
***
متاسفانه آن قدر که فکر می کنیم و ادعا می کنیم، نه خودمان را دوست داریم و نه می شناسیم. به هزار و یک دلیل دائما با خودمان بد هستیم، با خودمان دشمنیم و اگر می توانستیم این بد بودن با خود را مثل داستان مکبث تصویر کنیم، می دیدیم که چگونه جلادوار و بی رحمانه نه هفته ای یک بار، بلکه هر دقیقه و هر لحظه به پشت وجودمان با خشونت تمام شلاق می زنیم؛ آن هم تازیانه هایی بسیار وحشتناک و بی رحمانه! که موجب درد های روحی می شوند: دردهای روحی که به مراتب از درد جسمی سخت تر و دشوارترند.
شکسپیر در داستان پرکشش « مکبث» ، « عناد و دشمنی با خود» را به زیبا ترین وجهی بیان می کند. هنر شکسپیر در این است که توانسته این عناد و دشمنی با خود را که در درون ما انسان ها به دلایل مختلف به وجود می آید، به صورت ضربه های شلاق جلاد بیرون بیاورد تا ما آن را به روشنی ببینیم و حس کنیم.
چندی پیش ماجرایی شنیدم از این قرار که خانمی در می زند و صاحبخانه که در خانه را می خواهد باز کند، جوابی نمی شنود. صاحبخانه بالاخره می آید جلوی در و می گوید: « خانم شما کی هستید؟ » در نهایت مشخص می شود که آن خانم، مادر دختری است که همراه شوهرش که تازه با هم ازدواج کرده اند، یکی دو ماهی است در آن خانه مستاجر هستند. صاحبخانه که این را می فهمد، درد دلش باز می شود و می گوید: « خانم! ما عاصی شده ایم. از دست دختر و داماد شما واقعا ذله شده ایم. اینها باید از این خانه بروند بیرون! » مادر دختر با تعجب می پرسد: « چرا؟ مگر چه شده؟ » خانم صاحبخانه می گوید: « اینها هر شب باهم دعوا و مرافعه دارند و کتک و کتک کاری. تا به حال چندین بار این پسر دختر شما را برده به درمانگاه. درمانگاه هم از داماد شما پرس وجو کرده که جریان از چه قرار است که هر شب همسرت را در حالت غش و ضعف و اغما می آوری به درمانگاه؟ » داماد شما پاسخ می دهد: « چیزی نیست. یک مقدار فشارش پایین است… » در حالی که این تازه عروس از شدت ضربات وارده به حالت اغما می رفته.
این تازه داماد، عروس نوگلش را هر شب کتک می زده. خیلی تلخ است؛ ولی متاسفانه تلخ تر از آن، این است که کم نیست این جور زندگی ها. اگر دقت کنید، می بینید که زیاد است اما پنهان می کنیم. به هر حال، مادر متوحش می شود، پرس و جو می کند، از سایر اهالی خانه جریان را جویا می شود و در نهایت دختر پس از چند ماه به مادرش اعتراف می کند که همسر من به خاطر بعضی مشکلات جسمانی، قادر به انجام وظایف زناشویی اش نیست. مادر تعجب می کند، می گوید: « اما چرا تو را کتک می زند؟ » دختر جواب می دهد: « من هم همین سوال را از او می کنم. می گویم من که مشکلی ندارم، تو را همین طوری که هستی پذیرفته ام، همسرم باش، تو را هم دوست دارم. بگذار زندگی مان را بکنیم. ولی او هر شب می آید و بی اختیار من را کتک می زند. »
بعضی از دوستان عروس خانم به مادر می گویند: « مگر شما این خانواده را نمی شناختید؟ مگر در موردشان تحقیق نکرده بودید؟ » مادر پاسخ می دهد: « چرا، خیلی خانواده محترمی هستند، هیچ مشکل اخلاقی ندارند… » در نهایت برای فهمیدن علت ماجرا، به یک متخصص مراجعه می کنند. متخصص که مرد سنجیده و پخته ای بوده، پس از کمی تفحص، این طور می گوید: « خانم! این جوان از این که نمی توانسته آن طور که دلش می خواهد همسری ایده آل باشد، در خانه و زندگی احساس شرمندگی می کرده، احساس خفت می کرده و از آنجا که جوان و کم تجربه بوده، به واسطه شرم و حیا و احتمالا احساس خفت، به متخصص و مشاور و پزشک هم مراجعه نکرده و با خودش بد شده که چرا من نمی توانم این زندگی را اداره کنم؟ چرا نمی توانم وظایفم را به درستی انجام بدهم؟ و با خودش تصور می کرده این شخصی که نمی تواند این حداقل ها را اجرا کند، موجود پَستی است، موجود بی ارزشی است و این موجود پست و بی ارزش باید از بین برود. خُب، شروع کرده به دشمنی با خودش. و جلوه این دشمنی با خودش چه بوده؟ همسر نوعروسش. چرا که با آمدن او، مشکل و ناتوانی وی بروز پیدا کرده. خب طبیعی است که او از موجب این درد روحی و روانی خوشش نیاید و سعی در از بین بردنش نماید. آن کسی را که این ضعفش را به رخش می کشد، آن آینه ای را که جلویش ایستاده و به او می گوید تو این توانایی را نداری، این ضعف را داری، … آن آینه را می بایست از بین برد. »
از این نکته، یاد این شعر زیبا افتادم که می گوید:
آینه چون نقش تو بنمود راست
خود شکن، آیینه شکستن خطاست.
حالا در اینجا لزومی هم نداشته که این جوان خودش را بشکند! فقط باید نقصش را می پذیرفت، و به مشاور و پزشک مراجعه می کرد تا مسئله شان را حل کنند. ولی او می خواسته صورت مسئله را پاک کند. عناد و رنجشی را که با خودش داشته، دائم سر دیگری خالی می کرد. با خودش بد بود و به عزیزانش ظلم می کرد.
***
در پرانتز خدمتتان عرض کنم، هر وقت کسی را دیدید که دیگران را آزار و اذیت می کند، قبل از این که ناراحت بشوید، برنجید و خشم وجودتان را فرا بگیرد، یک لحظه تامل کنید. دوست عزیز! به احتمال بسیار زیاد آن شخص با خودش بد است، از درون به هم ریخته است. شاید موجب این آشفتگی شما باشید و یا شاید شخص دیگری. به هر حال او باخودش خوب نیست و از کوزۀ درونش سم بیرون می ریزد: سم خشونت، سم حقارت و سم دشمنی. دشمنی ای که جلوه دشمنی با خود است…
ارسال نظر