اشعار مهدی اخوان ثالث
قصه ای از شب
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شھر بی غم، خفته غمگین، کلبه ای مھجور
فغانھای سگی ولگرد می آید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه
قطره ھایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چھره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
نشسته شوھرش بیدار، می گوید به خود در ساکت پر درد
گذشت امروز، فردا
را چه باید کرد؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می، یا گرمی انگیزی دگر گرم است…
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه، سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوھرش بیدار
خیالش خسته، چشمش تار. . .
اخوان ثالث
سبز
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهایش می آمد به چشم آشنا، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق، زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین، خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم! ؟
اخوان ثالث
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد
پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست ِ محبت سوی کس یاری،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون،
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمردم!
ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی…
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من،
میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم.
منم من،
سنگ تیپاخورده ی رنجور.
منم،
دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور.
نه از رومم،
نه از زنگم،
همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.
حریفا!
میزبانا!
میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی،
صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد،
سحر شد،
بامداد آمد؟
فریبت می دهد،
بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست.
حریفا!
گوش سرما برده است این،
یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان،
مرده یا زنده.
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است.
حریفا!
رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر،
درها بسته،
سرها در گریبان،
دستها پنهان،
نفسها ابر،
دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین.
زمین دلمرده،
سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است.
اخوان ثالث
ارسال نظر