از «حمله گرگ و خرس به دختر جوان» تا «معلمی که مادر روستا شد»
بسیج فرهنگیان هستم و روحیه بسیجی موجب شد که به این روستا بیایم و گرنه چند معلم مَرد، قبل از من اینجا آمده بودند ولی وقتی راه کوهستانی قله و سردسیری منطقه و به ویژه وجود حیوانات درّنده را دیده و شنیده بودند، برگشتند.
~~به گزارش پارس ، به نقل از خبرگزاری فارس داخل جلسه نشسته بودم نشریهای روی میز بود. تورق کردم که ناگاه تیتر جذابی مرا به سوی خود جلب کرد «معلم و گرگها»!
گزارشی در مورد یک معلم جوان چالوسی بود که سالهاست به روستایی محروم در قلل مرتفعِ بخش کُجور آمده و به تعلیم و تربیت دانشآموزان میپرداخت؛ معلّم فداکاری که حتی گله گرگها و خرس مانع ایثار او نشده بود.
ظرف کمتر از نیم ساعت، شماره خانم کوهستانی را یافته و با وی تماس گرفتم؛ آنچه خوانده بودم را تأیید کرد و در نهایت قرار شد گروه مستندساز را برای تهیه مجموعهای تلویزیونی به روستا اعزام کنیم.
*مراسم تقدیر
کمی که به از خود گذشتگی خانم معلم فکر کردم، واقعیتش حیفم آمد که به مستند اکتفا کنیم لذا به ذهنم آمد تا مراسم تقدیری را در روستا برگزار کنیم که هم تجلیل باشد و هم وداع؛ چون بعد از 4 سال فعالیت شبانهروزی با توجه به آنکه تعدادی از بچهها وارد مقطع متوسطه اول (راهنمایی) شده و باید به شهر میرفتند لذا دیگر خانم معلّم نیز به روستا نمیآمد.
رفتار جهادی خانم کوستانی را که با سردار نقدی(رئیس سازمان بسیج مستضعفین) در میان گذاشتم، موافقت شد تا لوح تقدیری را از سوی رئیس سازمان بسیج مستضعفین به وی بدهیم.
این بهترین خبر بود برای خانم معلم که با افتخار میگفت «من عضو بسیج محله و هم بسیج فرهنگیان هستم و روحیه بسیجی موجب شد که به این روستا بیایم و گرنه چند معلم مَرد، قبل از من اینجا آمده بودند ولی وقتی راه کوهستانی قله و سردسیری منطقه و به ویژه وجود حیوانات درّنده را دیده و شنیده بودند پا پس کشیده و برگشتند...».
لوح تقدیر و قاب « و إن یکاد...» که آماده شد، ما نیز آماده عزیمت شدیم که یکی از خادمان جبهه جهادی منتظران خورشید نیز وقتی از ماجرا مطلع شد به تعداد دانشآموزان روستا که 7 پسر و دختر بودند، کیف و بستههای نوشت افزار شامل دفترچه و جامدادی و مداد رنگی و مداد و خودکار را آماده کرد تا هم معلم و هم دانشآموزان را خوشحال کنیم.
*مسیری سخت و ترسناک
ساعت 4 صبح با مدیر اطلاع رسانی بسیج و عکاس خبرگزاری فارس حرکت کردیم به سمت چالوس. دو کیلومتری که از مرزن آباد گذر کردیم به جای آنکه وارد بزرگراه شویم وارد جاده قدیم شده و از آنجا سمت راست به طرف بخش «پل» و از آنجا نیز وارد بخش «کُجور» شدیم. برای آنکه از مسیر مطمین شویم وارد حوزه بسیج شده و از مسیری که آمده و باید ادامه میدادیم اطمینان حاصل کردیم که آنان نیز قله کوه را نشان داده و گفتند آنقدر بروید تا برسید!!
ما نیز آنقدر رفتیم که تا به دامنه کوه رسیدیم و به تعبیری با ابتدادی صعودمان، تازه راه خاکی پیش روی مان سبز شد. نگاهی به بالا انداختیم که باید چه راهی را بالا برویم؟! واقعیتش حالت شک را در چهرههای مان پررنگ کرد و نوعی دو دلی که هنوز راه برگشت داریم و مجبور نیستیم بالا برویم!!
اما خوب چون ما نیز چند صباحی هرچند کوتاه با بچههای جهادی نشست و برخاست کرده و هم سفره نان و ماست، و غذای پرچم (پنیر، خیار، گوجه) آنان شده بودیم و به ویژه سفرهای خطرناکی که با آنان به مناطق صعبور العبور رفته بودیم همچون منطقه ناشناخته احمد فداله در دزفول یا در روستاهای قلههای بند پی شرقی در آمل یا روستاهای پوده و لیلکی در اشکورات گیلان و... لذا دل کوچک مان را به دریای موّاج جهاد گران گره زده و ترس را از شیشههای ماشین بیرون انداخته و البته شیشهها را بالا دادیم تا اگر چپ کردیم خیلی سر و صورت مان، سنگهای ریز و درشت را لمس نکند. ( حداقل در معلق اول)
هر چه راه را بالا میرفتیم اولاً دو دلیمان بیشتر میشد چون نه از روستا خبری بود و نه حتی از یک آجری که نشانه یک خانه و زندگی باشد؛ ثانیاً رعب و وحشت مان هم مضاعف میشد از آن جهت که ادامه راه رفته را باید باز می گشتیم و سرپایینی بسیار سختتر و خطرناکتر از سربالایی بود.
چون شکمان بیشتر شد تماس با مستندساز گرفتیم و باز همان جمله همیشگی را شنیدیم که آنقدر بالا بیاید تا دیگر ارتفاعی را بالاتر از خودتان نبینید آنگاه که به قله رسیدید روستا همان جاست!
و همین شد که به ما گفتند یعنی وقتی به مرتفع ترین قسمت کوه رسیدیم روستای «چَمرکوه» خودنمایی کرد و ابتدا فیلمبردار را دیدیم که به دنبال شکار صحنه ورود ماست.
*مرواریدهای حّر
با ورودمان به دبستان «حّر» روستا، مورد استقبال رسمی دانشآموزان و معلّم قرار گرفتیم و فائزه دختر 11 ساله در وصف هیأت 3 نفره اعزامی از تهران (!) نظمی بلند بالا قرائت کرد که واژگانش از ادب و ادبیات موج میزد.
خانم معلّم ما را به کلاس مدرسه برد آنجایی که سراسر دیوارهایش سرشار از تحقیقهای علمی بچهها بود. امیر و علیرضا و امید و محمّد که 4 دانشآموز پسر چمرکوه بودند، هر یک پژوهشهای علمی خود را در باب جانوران و مسایل پزشکی و تاریخی و... که به شکل کار دستی با نوشته و تصویر درست کرده بودند به شکل پرده خوانی با بیان شیوا و فصیح و بدون کوچکترین خجالتی توضیح داده و تفسیر کردند؛ آنگونه که من تا بحال این سرزبانی و تسلط به مفاهیم علمی را از هیچ دانشآموز پایه اول تا چهارم دبستان ندیده بودم ... و به همین خاطر توضیح هر کدام که تمام میشد ناخودآگاه دست میزدم و آنها را تشویق میکردم.
فاطمه و فائزه هم که امسال وارد کلاس هفتم میشدند برای خود نخبگانی بودند علاوه بر آن، هم دخترها و پسرها جزء 30 قرآن را حفظ بودند، این دو دختر نیز حسابی اهل شعر و شاعری نیز بودند؛ شعرهای فاطمه و ادبیات فائزه شنیدنی بود حفظ بودن 2 هزار بیت شعر و تسلط به شاعری از سویی، و کلام فصیح و بلیغ شان از سوی دیگر، همگی اثبات معلمی بود فرهیخته.
مادر یکی از بچهها که در مراسم تقدیر صحبت کرد اینگونه گفت: « بچههای ما حتی دست چپ و راست شان را نیز بلد نبودند امّا خانم کوهستانی خیلی با آنها کار کرد حتّی روزهای جمعه هم کلاس درسش تعطیلی نداشت تا آنکه امروز بچههای ما مقام شعر کشوری دارند و حتی رئیس جمهور هم از آنها تقدیر کرده است».
خاطره جالب فائزه هم شنیدنی بود. میگفت هفته قبل که ما را پیش وزیر آموزش و پرورش در محّل وزارتخانه بردند. دکتر فانی گفت «می خواهی چه کاره بشوی؟» من گفتم «میخواهم وزیر آموزش و پرورش بشوم و الان هم آمدهام تا اتاق کارم را ببینیم» ! و وزیر با خنده گفت « پس تا اتاقم را نگرفتهای زود بروم داخل اتاقم».
در تمام مدّت چند ساعتی که آنجا بودیم این دانشآموزان با مهر و محبت از ما پذیرایی کرده و ما را مورد لطف و شعر و صحبت و خاطرات شان قرار میدادند و باز هم اعتراف میکنم که این زبان و فهم و شعور و سرزندگی دانشآموزان در چنین روستای دور افتادهای حکایت از تربیت معّلمی داشت که 4 سال از عمر جوانی خود را شبانهروز وقف این کودکان کرده بود؛ حتی گاهی به دلیل بارش برف و یخ زدگی جادّه (همان مسیر بی راهه را میگویم)تا 2 ماه به خانه پدر و مادرش که در شهر چالوس بود نمیتوانست برود و امر مقدس معّلمیاش را عاشقانه انجام میداد.
*همایش در اوج انضباط
واقعیتش یکی از کارهای من در خیلی از همایشهای رسمی نهادها و دستگاهها به انتقاد از یکنواختی مراسم و بینظمی می گذرد که هرچه گفتیم و میگوییم باز هم این قصه پرغصّه ادامه دارد.
امّا آن روز در روستای چمرکوه همایشی داشتیم بسیار منظم. اگرچه از سالن اجتماعات پر زرق و برق با دکور میلیونی و جوجه کباب و حتّی قاری و مجری با پاکتهای امروزی خبری نبود امّا صفای مراسمش آنچنان ما را جذب کرد که هنوز حلاوت و شیرینی آن سادگی با انضباط را در وجودم احساس میکنم.
ابتدا قاری ممتاز روستا یعنی علی رضایی 9 ساله سوره نبأ را از حفظ خواند و سپس فائزه نامهای را برای وداع از خانم معلم خواند؛ انشایی با صدای زیبای دخترک روستایی و دکلمه خوانی زیباترش که با بارش قطرات اشک او، حال و هوایی احساسی را حاکم کرده بود و همه حضار را که تعدادشان به 30 نفری میرسید تحت تأثیر قرار داده بود.
نوبت به شاعر چمرکوه رسید یعنی فاطمه خانم که معصومیت در چهره او نیز عیان بود. فاطمه هم با تسلطی که داشت شعری را در توصیف خانم معلم خواند و همه برای او دست زدند.
سپس مادر یکی از بچهها به جایگاه دعوت شد، بعد از او معلم جوان در صحنه صحبت حاضر شد و از سختیهایش گفت «من 4 سال همان سختیهایی که اهالی دیدند را دیدم تا آنها را درک کنم ...» و البته نگفت که او اهل این روستا نبوده و پدر و مادر پیرش و خانواده عزیزش در شهر بودهاند و نگفت که او تنهای تنها این سختیها را دیده و نگفت که نگفت.
آنگاه معاون روابط عمومی بسیج صحبتی کوتاه کرده و گفت: «ما امروز نیازمند روح ایثار و روحیه جهادی هستیم که به ویژه اگر مسئولین اینگونه باشند تحقق جامعه اسلامی امری تحقق پذیر است و ...»
و آنگاه وی که مشاور رئیس سازمان بسیج مستضعفین هم بود به نیابت از سردار نقدی، متن لوح تقدیر را خوانده و به همراه مسئولین بسیج حوزههای کجور و پل، لوح و قاب را تقدیم سیمین کوهستانی کردند و پس از اهدای هدایای جبهه جهادی منتظران خورشید به دانشآموزان، همه با هم عکس یادگاری انداختند.
*معلم یا مادر؟
آنچه در سخن اولیای دانشآموزان و بچهها حتی در نظم و نثرشان دائماً تکرار میشد این بود که خانم معلم برای ما یک «مادر» بود مادری که فقط کتاب درسی را برای ما نخواند و الفبای ادبیات را به ما نیاموخت که ما الفبای زندگیمان را هم از او آموختیم.
او فقط « بابا آب داد» را با ما تمرین نکرد بلکه هم معلم قرآنمان شد و دین و دیانت را آموزش داد که اگر به پدر و مادر احترام میگذاریم دستور خداست که فرمود: «و بالوالدین احسانا» و هم زندگی و حیات در شرایط سخت را با ما تمرین کرد که اگر روستایمان راهی ندارد و آب روستا هم قطره چکان است و به همین دلیل از 70 خانوار، کمتر از 10 خانوار مانده است، ما مقهور طبیعت نشده و بر مشکلات، امید وارانه فایق آییم و همین امید، ما را اینگونه موفق گردانده است.
او مادری بود که از ارتباطات اجتماعی و نحوه تعامل مان با مردم تا منظم و آراسته بودن و حتی آداب زندگی را به ما آموخت. خانم معلم به ما میگفت:« میخواهم شما را خیلی بهتر از بچههای شهری بار بیاورم» و او به هدفش هم رسید و ای کاش ما بتوانیم شاگردان خوبی برای او بمانیم.
*درد دل های خانم معلّم
خانم معلم امّا دلی پردرد داشت. میگفت: «اولین بار که وارد روستا شدم اصلاً قصد ماندن نداشتم چون معّلم رسمی نبودم لذا هیچ مسئولیتی بر عهده من نبود امّا وقتی قصد خروج از روستا را داشتم بچهها چنان اطرافم حلقه زده و از من درخواست کردند که دیدم جز ماندن راهی نیست چرا که من بسیجیام و نمیتوانم به راحتی از کنار این بچه های معصوم گذر کنم»
و اینگونه خانم کوهستانی- علیرغم معلمین قبلی که همگی مرد بودند- قرار را بر فرار ترجیح داد و بسان شهرتش، کوهستانی ماند و بدین سال نه یک ماه و دو ماه و حتی یکی، دو سال که چهارسال کامل، چمرکوه را محّل حیات دوران جوانی خود انتخاب کرد.
خانم معلم می گفت: «آن اوایل که هنوز اهالی اطمینان کامل نداشتند شبها در اتاق مدرسه (مدرسه جزء دو سه خانه اول روستا بود و با خانههای اصلی روستا فاصله داشت) نشسته می خوابیدم و از ترس پتو را در این روستای سردسیری روی سرم میکشیدم چرا که گله گرگها از پشت شیشه اتاق معلوم بود و صدای زوزهشان نیز شنیده میشد تا آنکه اهالی فرزندان شان را به نوبت شبها پیش من میگذاشتند تا تنها نمانم... هرچند هفته یکبار که می خواستم به چالوس بروم باید 2 ساعتی کوه را به پایین میآمدم تا به جاده اصلی برسم و در این مسیر، بارها گرگ و حتی یکبار خرس مقابلم سبز شد و بچهها که همیشه نگران من بودند از قلّه مرا نظاره می کردند و مراقبم بودند و در این گونه موارد آنقدر داد و فریاد می کشیدند تا حیوانات فرار می کردند».
وقتی از حقوق او سوال کردم با حالتی ناراحت گفت: «ماهیانه حدود 180،170 هزار تومانی میگیرم که این مبلغ را هم برای دانشآموزان خرج میکنم» من که مبهوت این ایثار و آن عشق شده بودم از حمایت های آموزش و پرورش سئوال کردم که خانم معلم ادامه داد: «من عاشق معلمی هستم و ای کاش می توانستم این شغل را ادامه دهم امّا دیگر مرا نمی خواهند. امّا باز هم به فکر خودم نیستم بلکه می خواهم از دانشآموزانم حمایتم کنند. من حتی فرش و یخچال و بقیّه امکانات زندگی را از منزل مان به روستا آورده و تمام خورد و خوراک هم با خودم بوده است امّا نگران فرزندانم هستند».
آری خانم کوهستانی که تابستانها منزل پدری اش، استراحتگاه یک ماه و دو ماهه فاطمه و فائزه بوده و حتّی اخیرا به دلیل بیماری فائزه، دو هفته را شبانهروز در بیمارستان، کنار تخت این دختر عزیز بوده است تنها آرزویش استخدام در آموزش و پرورش است امّا خب چه کنیم با این سبک مدیریتها که فقط معطوف پایتخت است و به دنبال افرادی که فقط به ابلاغیه در حّد کارمندی عمل میکنند و در این سیستم های دیوان سالارانه، عشاق و ایثارگران را دیوانهای بیش نمیدانند و اجر و جایگاهی برای شان قایل نیستند و گرنه با آنچه من تنها گوشهای از آن را در چند ساعت دیده و شنیدم به ضرس قاطع اعتراف میکنم که باید چنین معلمانی را در جایگاه های مدیریتی وزارتخانههای مان جای داده و حتّی گزاف و بیهوده که نیست هیچ، بلکه لازم و ضروری است که یادبود این دختر جوان معلم را در ورودی روستا یا حتی در محل حوزه ریاستی وزیر بسازیم تا نام و یادش و راهش جاودان مانده و تعمیم یابد نه آنکه با برخوردهای تلخ و سرد، همین الگوهای ایثار را از دست بدهیم.
یادم میآید که در سخنان کوتاهم در مراسم تقدیر گفتم که در همین دیدار اخیر مولایمان با جانبازان، یکی از جانبازان به امام عرض کرد که ای کاش دستور جهاد صادر کنید تا همین جانِ ناقابل را تقدیم کنیم که «رهبر» عزیزمان به نیکی و شایستگی فرمودند: «همین الان هم دستور جهاد به شما میدهم البته جهاد فقط نظامی نیست بلکه امروز باید جهاد فرهنگی کنید جهاد علمی داشته باشید و...».
و خوشا بر جهادگر بسیجی سیمین کوهستانی معّلم دبستان حّر روستای چمر کوه که انشاءاللّه جهاد عظیمش مقبول درگاه ایزدی بوده باشد.
درود بیکران بر این معلم فداکار ،بداند که لحظه لحظه زحماتش را با تار و پود زندگی 39 سالگی حس کردم و افتخار میکنم به وجود این شخصیت
دکتر شما که می توانید کاش کاری برایش انجام میدادید
واقعا اشک ریختم
برای سلامتی اش دعا میکنم
خیلی خوب بود ماشاالله به همتش فقط جای خالی عکس از لحظات گزارش خیلی مشهود است کاشکی چندتایی عکس هم در گزارش بود.
اشکمودرآوردی سرکارخانم کوهستانی معلم مهربان خداقوت
متاسفانه در این 23سال عمری که از خداوند گرفته ام به کرات دیدم که افراد لایق زیادی بوده اند که با بی توجهی مسیولین یا دیگر انگیزه ای نداشته اند و یا ازصحنه پس زده شده اند.باآرزو ودعای شایسته سالاری
آيا كسي قدر زحمات او و امثال او را مي داند؟
تلنگری برای مقامات دولتی که ادعای مسلمانی میکنند وبرای معلم جهاد
گر(اجرکم عندالله )
افرين بر تو معلم شايسته اي كاش. إز تجربه ولياقتت براي كمك به دانش اموزان بيشتر استفاده ميشد
مثل فیلما میمونه. خدا خیرش بده. منم عاشق معلمی ام به خاطر همین امسال پشت کنکور موندم با اینکه دانشگاه دولتی قبول بودم
درود براین معلم فداکار و مهربان.واقعا انسان پاک و بی ادعایی هستید.اجرکم عندالله.ای کاش مسئولین ما در نگاهشون به مسائل استخدام تجدید نظر بکنن.چه جوری میخان اون دنیا جواب بدن.منم خودم عاشق این حرفه هستم ولی ....
آفرین براین شیرزن مازندران که مسئولین کشورو وزیر آموزش و پرورش اگراینگونه انسانها را جذب کنند به ملت و به خودشان و به خانواده بزرگ ایران و ایرانی خدمت کرده اند درود بر سیمین کوهستانی و جهادگران بی ادعا که بدون چشمداشت و توقعی جوانی خودرا برای وطن و این مرز و بوم هزینه نموده اند و معلم واقعی اند .
درود بر خانم سیمین کوهستانی واقعا زنده باد بخدا وقتی امروز 12-2 -59 از تلوزیون دیدم اشک ریختم چقد خانم کوهستانی دل بزرگی دارند خیلی دوس دارم بشخصه از ایشان قدردانی کنم ایشالله هر جا هستن سلامت باشند
آفرین ب همت ونیتت شیرزن .......
امیدوارم که همیشه سربلند وموفق باشی.......
....................