چند پاراگراف از خوزستان و جنگ...
به گزارش پارس به نقل از ایسنا هر جای ایرانیم، در شبهای آرام، زیر آسمان امن شهر، این چند پاراگراف را گاهی به یاد بیاوریم. خوزستان در این پاراگرافها دینش را ادا کرد. خوزستان غمگین. خوزستان دلخون.
خرمشهر. 31 شهریور 59
سیداحمد و بقیه نشستهاند توی خانه، از تلویزیون فیلم میبینند، صدای هواپیما میآید، انفجار و بمباران، میدوند بیرون، از لای شاخههای نخلهای ردیف جاده خاکی دود انفجار را از طرفهای مرز میبینند، پچ پچهایی که این چند وقت در شهر دهان به دهان میگشت درست بود، صدام حمله کرد.
آن روز، اولین روز از هشت سال جنگ زدگی آنها بود و روزهای در به دری که هشت سال طول کشید.
آبادان. 2 مهر 59
معلمها در ساختمان آموزش و پرورش جلسه گرفتهاند که ببینند باید چه کار کنند، کسی سر راست نمیگوید جنگ شده یا چی. شهر را میزنند. با توپخانه و هواپیما. زیر این حملههای هوایی و بمباران، باید مدرسهها را تعطیل کنند یا بمانند؟ معلمها دارند فکرهایشان را روی هم میگذارند، هرچه باشد جان بچههای مردم دست آنهاست. آن جلسه هیچ وقت تمام نشد، همه معلمهای آن جلسه زیر تلی از خاک و آجر و پاره آهن، دل نگران بچههای آبادان دفن شدند. حمله هوایی 2 مهر، ساختمان آموزش و پرورش آبادان را هم هدف گرفت.
فرداش عمو موسی، از زیر آتش باران جاده آبادان گذشت تا برود جنازه پسر برادرش را از آبادان بیاورد بیرون. گودرز، معلم 24 سالهای بود که در شهر مانده بود تا تکلیف مدرسهها روشن شود. خانواده دو روز پیش از آبادان رفته بودند.
عمو موسی سالهای سال بعد، یک روز گفت: "آن روز توی جاده آبادان میراندم، جنازه گودرز صندلی عقب بود، خودم گودرز را بزرگ کرده بودم، آن روز جگرم سوخت."
آبادان. همان روزهای اول مهر 59
ایران چشم به راه مانده است. همه دارند از شهر میروند، محمد گفته بود: "میروم بنزین پیدا کنم، از توی خانه تکان نخورید تا برگردم، آن وقت میرویم اهواز". ولی دو روز است از محمد خبری نیست. دیوارها میلرزند، دارند کوچه را میزنند، ایران یاسمین چند ماهه را به سینه فشار میدهد، اگر محمد نیاید چی؟ ایران برای بار هزارم میآید دم در حیاط تا ته کوچه را نگاه میکند، دود و خاک و شیون است. همسایهها دارند فرار میکنند، یاسمین گریه میکند. ماشین همسایه یک جای خالی داشت. ایران در خانه را بست و سوار شد.
محمد هرگز پیدا نشد.
ایران به پای یاسمین سال خورد.
خرمشهر. 4 آبان 59 سقوط. دزفول. 28 آذر 61
عصر بود. یک عصر آرام. بعد همه چیز به هم ریخت. این بار بمباران نبود. اولش کسی نفهمید این دیگر چی بود. اولین موشکهای جنگ به یک منطقه مسکونی خورد. 62 همسایه کنار هم خاک شدند. هر چند از روزهای اول جنگ شهرها زیر آتش توپخانه عراق بودند ولی آن روز دو موشک زمین به زمین دزفول را زیر و رو کرد.
دزفول بیشترین موشک را در جنگ خورد. 174 موشک.
بهبهان. 4 آبان 62
مدرسه راهنمایی پیروز. بچهها سر کلاس نشستهاند. پسر بچهها، با کلههای گرد کچل و بانمکشان. موشک به کلاس خورد. همه بچهها کشته شدند.
اهواز. تابستان 64
ملیحه یکی یکی بچهها را از خواب بیدار میکند. سفره انداخته. نان و پنیر گذاشته. چای ریخته. بچهها دور سفره نشستهاند. معصومه را بیدار نکرده است، معصومه دو ساله توی اتاق آخری خوابیده. آژیر قرمز میزنند. بچهها به حیاط میدوند. ملیحه در چارچوب در وحشت زده آسمان را نگاه میکند. بمب به پشت خانه میخورد. سقف اتاق آخری فرومیریزد. ملیحه و بچههای زخمی و بیهوش را به بیمارستان میبرند. همسایهها تن بیجان معصومه دو ساله را از زیر خاک و آجر اتاق آخری میکشند بیرون.
ملیحه هنوز چهار تا بچه دیگر دارد ولی داغ معصومه به دلش مانده است، انگار که همان یکی را داشت.
فکه. 10 اردیبهشت 65
عملیات والفجر مقدماتی لو رفت. عراق حمله کرد. فکه را گرفت. بچهها گیر افتادند. همان جا روی خاک بیابانی فکه از تشنگی جان دادند، همان جا جا ماندند...
خاک فکه سوز دارد. هنوز دارد از تشنگی میسوزد.
مسجدسلیمان. پاییز 65
نسرین مادر نداشت. نامادری داشت. این را به همکلاسی جفت دستیاش گفته بود. آن روز که نفتون را موشک زدند، نسرین داشت از خانه خودشان میرفت خانه پدربزرگش. فرداش نسرین نیامد مدرسه. همکلاسیش از صحبتهای معلمها شنید که تکههای بدن نسرین را از توی خیابان جمع کردهاند.
جای نسرین روی نیمکت کلاس اول دبستان یک دسته گل گذاشتند. همکلاسیش هنوز گاهی جلو چشمش میبیند که دارند تکههای بدن نسرین را از خیابان جمع میکنند.
اندیمشک. 4 آذر 65
طولانیترین بمباران هوایی در جهان بعد از جنگ جهانی دوم. 54 هواپیمای عراقی، به مدت یک ساعت و 45 دقیقه بیوقفه شهر را بمباران کردند. وقتی داشتند از آسمان اندیمشک میرفتند پشت سرشان روی زمین 300 کشته و 500 زخمی توی خاک و خون به جا مانده بود.
اهواز. شب 31 شهریور 1394
من نشستهام ناخنهای خواهرم را لاک میزنم. کولر گازی جیر جیر میکند. چای ریختهایم با کلوچه دزفولی. یعنی میخواهم بگویم همه چی امن و امان است. برنامه خندوانه میبینیم. جانبازهای اعصاب و روان جنگ را آوردهاند. به ضرب قرصهای آرامبخش نشستهاند و دست میزنند. شاید حتی ندانند دارند دست میزنند یا دارند میخندند. جناب خان میخواند: چه خوبه بعد مرگم هله والا بگویند، نهنگی مرده و هله دریا شورن...
اشکهای شور ما، من و خواهرم، میریزد پایین...
ارسال نظر