خاطرات خانواده شهدا از مراسم ازدواج
به قد و قوارهاش نمیآمد که درباره ازدواج بگوید
شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستیرو که خلاف رسمورسومه، انجام بدی
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- معرفی الگوهایی که در مقابل چشمان ما هستند. خاطرات و رهیافتهای شهدای بزرگوارمان خواهد توانست لختی زمان اندیشیدن به ما دهد و چراغی باشد فراروی مسیر آینده زندگیمان.
الگوی ایمان و اخلاق
پسرعمه، دختردایی بودیم و در جریان انقلاب بیشتر به دو همرزم شباهت داشتیم تا فامیل. زمستان ٥٦ بود که از من خواستگاری کرد و من که آنموقع در سرم تبوتاب انقلاب بود، خیلی بهم برخورد. یکسال وچند ماه از این جریان گذشت و در این بین، او بود که با اصرار و خواندن آیات و روایات، سعی در متقاعد کردنم داشت؛ تا اینکه یکبار برای اتمام حجت آمد و گفت: «معصومه! خودت میدونی ملاک من برای انتخاب تو، ظاهر و قیافه نبوده ولی اگه باز فکر میکنی این قضیه منتفیه، بگو که دیگه با اصرارم تو رو اذیت نکنم.»
نشستم و با خودم خلوت کردم. در روایات دیده بودم که اگر خواستگاری برایتان آمد و باایمان و خوشاخلاق بود، رد کردنش مفسده به دنبال دارد؛ هیچ دلیلی هم برای رد کردنش به ذهنم نرسید، گفتم
راضیام.
(راوی: همسر شهید اسماعیل دقایقی)
با وضو وارد شوید، توکل به خدا
اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد. ایشان در همه حرفها، تأکیدش روی مسائل اخلاقی بود.
یادم نمیرود، قبل از اینکه وارد این جلسه شوم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم: «خدایا خودت از نیت من باخبری؛ هرطور صلاح میدانی این کار را به سرانجام برسان.» بعدها در دستنوشتههای او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به خدا واگذار کردم.
(راوی: همسر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)
فقط لباس
زمان ما هم مثل همیشه، رسمورسوم ازدواج زیاد بود. ریختوپاش هم بیداد میکرد ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم؛ خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کتوشلوار برای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمیدانستیم. به حرف و حدیثها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم؛ خودمان برای زندگیمان تصمیم میگرفتیم. همینها بود که زندگیمان را زیباتر میکرد.
(راوی: همسر شهید سیدمرتضی آوینی)
همرنگی کارها
من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه و شمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد!
گفت: «کیو گول میزنیم، خودمون یا بقیهرو؟ اگر قراره مجلسمونرو اینطوری بگیریم، پس چرا خریدمونرو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش اینجور بریزوبپاشها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.» با اینکه برای مراسم، استاندار، حاکم شرع و جمعی از متمولان کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد و همان شام سادهای که تهیه شده بود را داد! حمید میگفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستیرو که خلاف رسمورسومه، انجام بدی.»
(راوی: همسر شهید حمید ایرانمنش)
نماز شکر
میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که مهریه را معین کردند. همان روز هم با حضور فامیلها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم. صیغه عقد را که خواندند، رفتیم با هم صحبت کنیم. دیدیم دنبال چیزی میگردد؛ گفت: «اینجا یه مُهر هست؟» پرسیدم «مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟!» گفت: «حالا تو یه مُهر بده.» گفتم: «تا نگی برای چی میخوای، نمیدم.» میخواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسولالله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم.
(راوی: همسر شهید عبدالله میثمی)
نماز جماعت در عروسی
شنیده بودیم نماز جماعت و اول وقت برایش اهمیت دارد ولی فکر نمیکردیم اینقدر مصمم باشد! صدای اذان که بلند شد، همه را بلند کرد؛ انگارنهانگار عروسی است، آن هم عروسی خودش! یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشتسرش، نماز جماعتی شد به یادماندنی.
(راوی: همسر شهید محمدعلی رهنمون)
بدون عروسی
حسن، ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، میرفت اهواز. بنا بود بعد از دورهاش، بیاید تهران و مراسم عروسی را برگزار کنیم. هر چهارشنبه برای هم نامه مینوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود.
بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمیآورد؛ گفتم: «من میرم اهواز!» پدرم قبول نمیکرد؛ میگفت: «بدون رسمورسوم؟!» جلوی مردم خوبیت نداره. فامیل چی میگن؟!
گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟! دخترعمو (مادرشوهرم) گفت: خودم عروسمرو میبرم. اصلا کی مطمئنتر از مادرشوهر؟! اینطور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگیمان بدون عروسی رسمی شروع شد.
(راوی: همسر شهید حسن آبشناسان)
جهیزیه نقدی
پدرم ارتشی بود و میدانست که زندگیمان خانهبهدوشی است و وسایلمان در نقلمکان کردن از بین میرود؛ برای اینکه جهیزیهام را کامل داده و خرج تجملات هم نکرده باشد، پول جهیزیه را نقد دستم داد. کمک خرج زندگیمان هم شد. فقط یک چمدان گرفتم چهارده تومان که اندازه لباسهایم بود. همین!
(راوی: همسر شهید حسن آبشناسان)
یک سکه به نیت امام(ره)
وقتی آمدند برای تعیین مهریه، اول از رسم و رسوم ما پرسید و این که دوست دارم مهریهام چقدر باشد. گفتم: خیلی دوست دارم برم مکه، یک سکه هم به نیت امامخمینی بگذاریم. خندید و گفت: من هم چهارده تا سکه به نیت چهارده معصوم میگذارم.
(راوی: همسر شهید ناصر کاظمی)
تنها اتاق
پسرداییام خلبان ارتش بود، من هم دانشسرا درس میخواندم. همین که عقد کردیم، کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم میگفتند: «تو هم مثل پسر خودمونی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانهداری. این جوری، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحتتره.»
سخت بود، ولی اینقدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یکسال اول زندگی را توی همان اتاق سر کردیم.
(راوی: همسر شهید علیرضا یاسی)
حرام است، حرام
نگذاشت تالار بگیریم. ما هم تمام مراسم را توی خانه گرفتیم. خانمها دور تا دور نشسته بودند و طبق رسم، داماد باید میآمد کنار عروس مینشست تا هدایای خانوادهها تقدیمشان شود.
گفتم: مادرجان! پاتختی است، همه منتظرند؛ چرا نمیای؟ اگر نیای فکر میکنند عیب و ایرادی داری! گفت: نه، هر فکری میخوان بکنن؛ از نظر اسلام درست نیست جایی برم که این همه خانم نشستند. کنترل نگاهها در این شرایط
سخته مادر، سخت!
(راوی: مادر شهید حسن آقاسیزادهشعرباف)
هدیه امامخمینی
سفره عقدمان با همه سفرهها فرق داشت! به جای آینه و شمعدان، تفسیرالمیزان را دور تا دور سفره چیده بودیم!
برکتی که این تفسیر به زندگیمان میداد، میارزید به هزاران شگونی که آینه و شمعدان میخواست داشته باشد.
برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتحالله نگذاشت بارش کنیم! میگفت: حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه شب عروسیم چنین غذای گرانقیمتی بدهم؟!
برنجها را بستهبندی کردیم و به خانوادههای نیازمند دادیم. وقتی برنجها را میدادیم. فتحالله میگفت: این هدیه امامخمینی است.
(راوی: همسرشهید فتحالله ژیانپناه)
از تبار یوسف
هم خوشتیپ و زیبا بود، هم درسخوان؛ اینجور افراد هم توی کلاس زودتر شناخته میشوند.
نفهمیدن درس، کمک برای نوشتن مقاله یا پایاننامه یا گرفتن جزوههای درسی، بهانههایی بود که دخترها برای همکلام شدن با او انتخاب میکردند. پاپیچش میشدند، ولی محلشان نمیگذاشت؛ سرش به کار خودش بود.
وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج میدادند، میگفت: دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که به درد زندگی نمیخوره! نمیشه باهاش زندگی کرد.
(راوی: همسر شهید محمدعلی رهنمون)
تقرب به خدا
دو دل شده بودم؛ از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم را آرام نمیگذاشت و از طرفی، عدمآشنایی کافی با او، پاسخ دادن را برایم سخت کرده بود! تا اینکه یکی از استادانم دربارهاش با من صحبت کرد و همان صحبتها، آرامش را به قلبم
هدیه کرد.
استادم گفت: آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قوی است و به خدا نزدیک. به نماز شب و مستحبات هم توجه خاصی دارد؛ اگر میخواهی به خدا تقرب پیدا کنی، درخواستش را بیجواب نگذار.
با این حرفها دیگر مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم.
(راوی: همسر شهید نصرالله شیخبهایی)
اهل نماز و روزه
خواستگارها آمده و نیامده، پرسوجو میکردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه؛ باقی مسائل برایم مهم نبود.
حمید هم مثل بقیه؛ اصلا برایم مهم نبود که خانه دارد یا نه؛ وضع زندگیاش چطور است؛ اینها معیار اصلیام نبود.
شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتاش مرا به ازدواج با او دلگرم میکرد. حمید هم بهگفته خودش حجاب و عفت مرا دیده بود و به اعتقادم درباره امام و ولایتفقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده بود،
در تصمیماش برای ازدواج مصممتر شده بود.
(راوی: همسر شهید حمید ایرانمنش)
برای تکمیل ایمان
به قد و قوارهاش نمیآمد که درباره ازدواج بگوید؛ اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد!
گفتیم: زود است، بگذار جنگ تمام شود، خودمان آستین بالا میزنیم.
گفت: نه، پیامبر فرمودهاند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود، من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم، باید!
همینها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم!
گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟ گفت: عفیف باشد و باحجاب.
(راوی: مادر شهید حسین زارعکاریزی)
بدون هیچوجهی
بنای ازدواجم با مصطفی، عشق او به ولایت بود، دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد. همین مبانی بود که مهریهام را با بقیه مهرها متفاوت کرده بود.
مهریهام قرآنکریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهلبیت(ع) و اسلام هدایت کند.
اولین عقد در شهر صور بود که عروس چنین مهریهای داشت یعنی درواقع هیچوجهی در مهریهاش نداشت.
(راوی: همسر شهید مصطفی چمران)
باجناق خودم
پیشنهاد دادم که بیاید با خودم باجناق شود و همین مقدمهای برای ازدواجش شد.
به مادر خانمام گفتم: این رفیق ما، جعفر آقا، از مال دنیا چیزی غیر از یک دوربین عکاسی نداره.
گفت: مادر، اینها مال دنیاست، بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟
گفتم: از این جهت که هر چی بگم کم گفتم! ما به گرد پای او هم نمیرسیم.
گفت: خدا حفظش کنه. من هم دنبال همچین دامادی بودم.
(راوی: همسر شهید سرتیپ حاج محمدجعفر نصراصفهانی)
ارسال نظر