تاوان عاشقی!
وقتي با آنها حرف ميزني هزاران درد دارند ولي روح بزرگ آنها همه دردها را در خود غرق ميكند و آرامش درياي دلشان، خود را در قالب واژهها به رخ ميكشد.
به گزارش پارس به نقل از همشهری آنلاین بارها واژه «جانباز» را شنیدهایم؛ ظاهر کلمه از کسی حرف میزند که جان خود را باخته است. در فرهنگ عمومی هم به کسانی جانباز میگوییم که در راه دین، کشور، ناموس، ارزشها، بایدها و نبایدها و ... فداکاری کردهاند و بخشی از صحت و سلامت خود را از دست دادهاند.
وقتي با آنها حرف ميزني هزاران درد دارند ولي روح بزرگ آنها همه دردها را در خود غرق ميكند و آرامش درياي دلشان، خود را در قالب واژهها به رخ ميكشد. به مناسبت روز مبارزه با سلاحهاي شيميايي و ميكروبي سراغ ناصر افشاري يا همان سوژه مستند «حاجكاظم» واقعي رفتيم كه چند سال پيش با همت پرويز پرستويي براي درمان مشكلات تنفسياي كه بر اثر حملههاي شيميايي رژيم بعث در عمليات كربلاي 5 برايش بهوجود آمده بود به آلمان اعزام شد. حرفهاي زيادي دارد و كمي گلايهمند است كه چرا آنطور كه بايد براي جانبازان شيميايي مايه نميگذارند ولي با اين حال از راهي كه رفته با تمام سختيها راضي است.
مگر بچه 14ساله آن هم در محله 17شهريور چه دغدغهاي ميتواند داشته باشد جز فوتبال و بازي با بچهمحلها، رفتن يواشكي به سينما و چيزهايي شبيه اين؟ اما بچههاي 14سالهاي بوده و هستند كه اين معادله را بههم ميريزند. ناصر افشاري يكي از همان بچههايي است كه در 14سالگي وقتي ميبيند نيروهاي صدام خوزستان را بمباران كردهاند همهچيز را ول ميكند و به سمت جبههها ميرود؛ «آن زمان بهخاطر سن و سال كم به من اجازه نميدادند كه به جبهه بروم براي همين مجبور شدم شناسنامهام را بشويم و كپي شناسنامه برادرم كه 2سال از من بزرگتر بود را نشان دهم، براي همين با نام عبدالرضا افشاري راهي جبهه شدم. يادم هست آن زمان موتور گازي داشتم و آنقدر آن را دوست داشتم كه مادر ميگفت فقط شبها آن را نميآوري در رختخواب؛ براي رفتن به جبهه همين موتور را هم به يكسوم قيمت فروختم. با آن پول يك دست لباس رزم خريدم و بدون اجازه پدر و مادرم راهي جبهه شدم». تازه انقلاب به پيروزي رسيده و هنوز همه روحيه سادهزيستي را حفظ كردهاند تا جايي كه جواني مثل ناصر افشاري و همراهانش كه براي جنگ ميروند شب را با نفري يك نصفنان و يك خيارشور ميگذرانند، آن هم با پولي كه خودشان گذاشتهاند.
خيلي خاطره واضحي از آن سالها يادش نمانده و حتي اسم دوكوهه را هم به زور يادش ميآيد. بايد به او حق داد، بالاخره تا چند سال پيش روزي نيمليتر مورفين به او تزريق ميكردند تا دردهايش آرام شود، غير از آن هم بيش از 200ماه روي تخت بيمارستان بوده است. ناصر افشاري بيش از ١٤ بار در عملياتهاي مختلف مجروح شده است. در منطقه كردستان و عمليات والفجر٢، عمليات كربلاي٥ و خيلي از عملياتهاي ديگر شركت كرده. يكبار دچار موجگرفتگي شد، دهها تركش و گلوله خورده و هنوز هم تركشهاي زيادي به يادگار در بدن دارد اما دست آخر هم در سال ٦٥ وقتي در 22سالگي فرمانده گردان خطشكن بود شيميايي شد و بعد از آن هم همنشين دائمي درد و رنج. قبلش هم يكبار دستش بر اثر انفجار آرپيجي قطع شد و دوباره آن را پيوند زدند. ناصر افشاري آن روزها كه در اتوبوس به سمت اهواز و آبادان ميرفت هيچگاه فكر نميكرد جانباز شود؛ «آن موقع شنيده بوديم كه صدام به كشور حمله كرده و دارد خاك ما را ميگيرد. مردم نسبت به هم حس مسئوليت داشتند و حاضر نميشدند به اين راحتي كسي به ايران حمله كند. براي ما هم خيلي سخت بود كه بشنويم گلولههاي توپ و تانك عراقيها مدرسهاي را روي سر دانشآموزان خراب ميكند، براي همين جوانها سريع راهي جبهه شدند. هنوز هم بچههايي كه در فضاي جبهه هستند اينطورند؛ يعني وقتي صداي مظلوميت كسي را بشنوند سريع پشت او درميآيند و فكر ميكنند نسبت به او مسئولند.»
گفتم چرا گريه ميكني؟
ماجراي شيميايي شدنش را براي ما ميگويد آن زمان كه در عمليات كربلاي5 فرمانده گردان خطشكن است و در تلاشند كه موانع را كنار بزنند؛ «تقريبا همه متخصصان مانع در دنيا به صدام كمك ميكردند تا ميدان موانع را طوري طراحي كند كه هيچكسي نتواند از آنها عبور كند. كارشناسان روسي و فرانسوي به ژنرالهاي عراقي گفته بودند كه اگر نيروهاي ايراني جلو بيايند مصداق خودكشي است ولي ما تمام همت خود را بهكار برديم كه اين موانع را از جلوي رزمندگان برداريم. حين عمليات بوديم كه عراقيها انواع بمبهاي شيميايي را به سمت ما شليك كردند. بمبهاي عامل اعصاب، خون و تاولزا بيشترين بمبهايي بودند كه استفاده ميشدند. من ناگهان ديدم كه ماسك بيسيمچي من كه نوجواني از شيراز بود پاره شد و او زد زير گريه. گفتم چرا گريه ميكني؟ گفت آقا افشاري الان كور ميشم. با ديدن اين صحنه ياد خودم افتادم كه 14سالم بود و تازه آمده بودم جبهه، براي همين چفيهام را خيس كردم و دور صورتم پيچيدم و ماسكم را به او دادم. قرار بود 3-2ساعت بعد برگرديم عقب اما آتش دشمن سنگين بود. مجبور شديم يك روز با همان وضعيت ادامه دهيم، وقتي عقب برگشتيم، از چشم و گوشم خون ميزد بيرون. شيميايي شده بودم مرا به بيمارستان شهيدچمران اهواز بردند. ميخواستند مرا از همانجا به كشور اتريش اعزام كنند اما خودم قبول نكردم. فكر كردم شايد يك چيز سطحي باشد اما گويا ريهام دچار گازگرفتگي و فيبرز (مرگ ريه) شده بود. حالا اصلا ديگر ريهام حالت دم و بازدم ندارد و مثل يك تكه گوشت آويزان است».
درد همه زندگيام است
همه دردها ظاهري نيست، بعضي دردها از درون آدم را آتش ميزند؛ تصديق اين حرف هم شعر مولاناست كه ميگويد «مرد را دردي اگر باشد خوش است/ درد بيدردي علاجش آتش است». ناصر افشاري و امثال او درد داشتند؛ درد عشق. به قول خودش امروز هم دارند تاوان عاشقي خود را ميدهند كه هر روز تكهاي از ريههايشان با چرك و خون بيرون ميآيد. ميگويد اگر دستگاههاي تنفسي همراهش نباشد بعد از چند دقيقه خواهد مرد چرا كه 2سرطان ريه و ناي را با هم دارد و از نفس افتاده است؛ «فقط بايد با كساني كه دچار موج گرفتگي شدهاند زندگي كني و ببيني چقدر سخت است. جانبازهاي شيميايي هم دردشان با چشم عادي ديده نميشود. هركه من را ميبيند فكر ميكند كشتي گيرم. ظاهرم را كه ميبينند فكر ميكنند سرحالم اما نميدانند از داخل هيچي ندارم. ريه ندارم، فشارخون و ناراحتي قلبي دارم و اگر به ظاهر ميبينند كه چاق و قوي هيكل هستم اين چاقي بهخاطر كورتونهايي است كه مصرف ميكنم. گاهي تا روزي ٥٠ تا آمپول مورفين ١٠ ميلي ميزنم؛ يعني روزانه چيزي حدود نيم ليتر! اصلا ميتوانم بگويم بعد از جنگ يك شب تا صبح راحت نخوابيدهام. خيلي شبها از شدت درد، شيشه يخي به سينه ميچسبانم تا درد و سوزش سينهام كمي آرام شود.» اين مشكلات ريه را اضافه كنيد به تاولهايي كه هراز چندگاه روي بدنش ظاهر ميشود و قدرت فعاليت را از او ميگيرد؛ تاولهايي به بزرگي يك گردو كه ميتركند و جاي آنها زخم ميشود؛ اما انگار هيچيك از اين مشكلات و دردها نميتواند ديوار صبر اين مرد را خراب كند؛ «گاهي وقتها فكر ميكنم اگر بياييد و بگوييد يك دقيقه اين دردت را- حالا چه تاولها، تنگي نفس، فشارخون بالا و چه اين خونهايي كه ريهام را پر ميكند - با يك رياستجمهوري ٤ساله كه هيچ با يك رياستجمهوري ٤٠٠ ساله عوض كن، حاضر نيستم عوض كنم چون دردي است كه از دوست به يادگار مانده است. اگرچه همه زندگي من را درد تشكيل داده اما از اين حال راضيام و هيچ موقع نگفتهام خدايا چرا اين اتفاق بايد براي من بيفتد؟ چون جانبازي و جنگ من براي خدا بوده، ميشود تحمل كرد، خدا صبرش را هم به انسان ميدهد. اگر غيراز اين بود شايد كمتر ميشد اين دردها را تحمل كرد. اينها را تحمل ميكني چون ميبيني براي كسي رفتي كه شاهد و ناظر اين دردهاست. براي كسي رفتي كه نه ميخوابد، نه فراموش ميكند و نه حتي براي لحظهاي تنهايت ميگذارد. براي همين است كه هيچ وقت احساس پشيماني نكردهام، خلاصه اين جنگي نبود كه ما شروع كرده باشيم، دفاعي بود كه خيلي هم مقدس بود. وقتي جبهه رفتم خيلي سنم كم بود؛ شما فكر كنيد يك بچه 14ساله بودم و هنوز شيطنتهاي آن سن و سال را داشتم ولي اين قدرت امام(ره) را نشان ميدهد كه توانست جوانهايي مثل من، شهيدحاج محمد بروجردي، شهيد محمود كاوه، ناصر كاظمي و... را كه همه همرزمان من بودند به جبههها بكشاند.»
پرستويي؛ حاجكاظم واقعي
به همسرش قول داده كه گلايه نكند اما كمي از برخوردها با جانبازان دلخور است و ميگويد: «چند سال پيش شنيدم كه يكي از مسئولان گفته بود بهتر ميشد اگر همه اين جانبازان ميمردند يا چيزي شبيه به اين.
تكليف ما با صدام روشن بود ولي واقعا از برخي مسئولان گلايه دارم كه چرا به فكر اين بچهها نيستند كه حاضر شدند همه جواني و جان خود را در راه آرامش كشور هزينه كنند؛ امروز كافي است بگويي كه جانبازي، همه فكر ميكنند كه جانبازان وضع مالي خوبي دارند و هر روز وامهاي مختلف ميگيرند درحاليكه همين منزلي هم كه الان در آن زندگي ميكنم براي پدرخانمام است كه فوت شده و تا الان هم هيچ وامي نگرفتهام كه سند همه اينها هست».
صحبتهايمان به سمت ماجراي آلمان رفتنش و بدرقه پرويز پرستويي ميرود؛ «سال 84چند ماهي را زيرنظر يك تيم پزشكي در آلمان بودم و حالم خيلي بهتر شد. همانجا نامهاي به من دادند كه اگر دچار مشكل شدم بايد به آلمان مراجعه كنم و اگر مشكلي هم نداشتم سالي يكبار براي معاينه مراجعه كنم. پروفسوري كه مسئول تيم پزشكي من بود، طي اين مدت به ايران آمد و يكبار من را در بيمارستان امام خميني(ره) بستري كرد و براي بار دوم گفت بايد به آلمان اعزام شوم چون بيماري قابل درمان نيست. سال 91 بود كه آقاي پرويز پرستويي- كه من چندين سال است او را ميشناسم- پيگير كارهاي من شد تا به آلمان بروم كه خوشبختانه با كمكهاي او توانستم راهي اين كشور شوم ولي باز هم نياز است براي معالجات به آلمان سفر كنم كه متأسفانه توانايي اين امر را ندارم و كسي هم كمك چنداني نميكند».
همسري از جنس صبر
«روز اول كه آمدند خواستگاري، مادرش گفت كه چندبار مجروح شده و جانباز اعصاب و روان هم هست. من اما با اين حال جوابم بله بود»؛ اين جواب زهرا افشاري به آقا ناصر؛ درست يك سال قبل از شيمياييشدن اوست. همسر آقا ناصر براي ما از روزهايي ميگويد كه شهرهاي ايران يكي يكي بمباران ميشدند و آنها در بحبوحه جنگ با هم ازدواج كردند؛ «من و آقا ناصر با هم نسبت فاميلي داشتيم و تقريبا او را ميشناختم. آن زمان خيلي از بچههاي محل و فاميل به سمت جبههها ميرفتند و من هم از اينكه همسرم رزمنده بود خوشحال بودم. درست يك سال بعد از عقدمان خبر آوردند كه گلوله آرپيجي مقابل ناصر منفجر شده و يك دستش را قطع كرده است. خيلي نگران بودم اما يادم نميآيد زياد ناله كرده باشم كه چرا چنين شده، چون واقعا به خانوادههايي فكر ميكردم كه چند عزيزشان را در جنگ از دست دادهاند يا به مردم خرمشهر و اهواز كه خانههايشان ويران شده است.» بعد از چند عمل جراحي دست چپ ناصر افشاري پيوند ميخورد اما چند وقت بعد اتفاق جديدي برايش ميافتد كه مسير زندگي او را تغيير ميدهد؛ «ما آن زمان اصلا معناي شيميايي شدن را نميدانستيم و وقتي گفتند ناصر مجروح شيميايي شده خود من تصور ميكردم كه مثل بقيه جراحتهاي اوست و چند وقت بعد بهبود پيدا ميكند. اما بعدها وخامت اوضاع مشخص شد؛ آن زمان كه تكههاي ريهاش با عفونت و خون خارج ميشد و همسرم روي تخت بيمارستان ساعتها درد ميكشيد و با مسكنهاي قوي هم خوب نميشد.» پشيمان نيست و اينكه همسر يك جانباز شيميايي شده را موهبت خدا ميداند و اعتقاد دارد كه آن دنيا بهخاطر صبر اجر ميگيرد؛ «واقعا بعضي وقتها نميشود ناصر را تحمل كرد مخصوصا وقتي كه اعصابش به هم ميريزد و با همه دعوا ميكند، البته الان خيلي نسبت به قبل بهتر شده و كمتر عصبي ميشود. با همه اينها من خيلي همسرم را دوست دارم و خوشحالم كه تا الان با همه مشكلات زير بارمنت ارگان يا نهادي نرفته است و حتي خانهاي كه در آن زندگي ميكنيم ارثيه پدر من است كه قبل از فوتش به ما داد تا در آن ساكن شويم.»
ناصر و زهرا 2دختر دارند كه هر دوي آنها ازدواج كردهاند، بيشتر بار تربيتي آنها بر دوش مادر خانواده بوده؛ «واقعا خوشحالم كه فرزندانم دختر بودند و ميتوانستم زبانشان را بفهمم. بزرگ كردن آنها سخت بود چرا كه آقا ناصر اكثرا در بيمارستان بود اما در عين حال ما روزهاي خوبي را كنار هم گذرانديم كه بخشي از آنها هم در بيمارستان گذشت. مثلا روز پدر يا تولد آقا ناصر، من و دخترها ميرفتيم بيمارستان و آنجا كيك ميگرفتيم و نميگذاشتيم اين دردها و بيماريها بين خانواده فاصله بيندازد. با اينكه سخت است ببيني همسرت روي تخت بيمارستان درد ميكشد و هر بار تكهاي از ريههايش را بيرون ميآورند اما خوشحالم كه ما الگويي چون حضرت زينب(س) داريم كه من و ساير همسران جانبازان ميتوانيم از ايشان الگو بگيريم و در برابر مشكلات صبور باشيم.»
خاطرهاي شيرين
خيلي سخت است از مردي كه اينقدر رنج و سختي را تحمل ميكند بخواهي تا يك خاطره شيرين تعريف كند اما ناصر افشاري با لبخند به اين سؤال پاسخ ميدهد و درباره به يادماندنيترين خاطرهاش ميگويد: «يادم هست يكي از بچهها تركش خورده بود و داشت جان ميداد. همين كه روي برانكار بود و ما مشغول حمل او بوديم در گوش يكي از دوستانم چيزي گفت و بعد از چند دقيقه هم شهيد شد. خيلي براي من سؤال بود كه يك رزمنده آن هم موقع شهادت چه چيزي ميگويد براي همين از دوستم پرسيدم كه او موقع شهادت چه چيزي به تو گفت. دوستم گفت كه به اين عراقيها كه در حال فرار هستند مهلت ندهيد چرا كه به كف پوتينهاي آنها خاك ما چسبيده است و آنها حق ندارند حتي ذرهاي از اين خاك را غصب كنند يا با خود ببرند».
حاج كاظم را در دنياي واقعي پيدا كردم
مسبب اصلي مصاحبه ما با ناصر افشاري، كارگردان و تهيهكننده مستند حاجكاظم، يعني «مسعود نجفي» است كه همواره پيگير بود تا صداي افشاري و امثال او به گوش مردم برسد و همه بدانند كه اين جانبازان كه بيصدا در گوشه و كنار شهر هستند نقش شهيد زنده را دارند، با اين تفاوت كه هر روزشان با درد ميگذرد، با او چند كلمهاي همكلام شديم.
چطور به فكر ساختن اين مستند افتاديد و چرا سراغ ناصر افشاري رفتيد؟
پرويز پرستويي معمولا اگر كار رسانهاي يا مشاوره خبري داشته باشد با من در ميان ميگذارد. يك روز با من بهعنوان خبرنگار تماس گرفت و درباره ناصر افشاري صحبت كرد. ناصر افشاري و پرويز پرستويي همديگر را از قبل ميشناختند و وضعيت حاج ناصر آن روزها خيلي وخيم بود و بايد به آلمان اعزام ميشد اما به در بسته ميخورد. قرار شد من گزارشي خبري درباره ناصر افشاري بنويسم و حين نوشتن آن بود كه ديدم چقدر ماجراي سوژه به داستان فيلم آژانس شيشهاي نزديك است؛ در فيلم آژانس شيشهاي پرويز پرستويي پيگير اعزام يك جانباز به خارج از كشور بود و در واقعيت فقط كشورها عوض شده بودند؛ يعني آلمان جايگزين انگلستان شده بود. براي اينكه اين خبر بازتاب داشته باشد، از پرويز پرستويي خواهش كردم تا خودش هم من را در ديدار با اين جانباز همراهي كند. از همان جلسه اول، تصويربرداري از گفتوگوها را آغاز كردم و تصميم گرفتم مستندي را هم در رابطه با اين موضوع بسازم. پرويز پرستويي هم از اين موضوع استقبال كرد و رفتهرفته كار شكل گرفت. نيتي كه من در ساخت اين فيلم داشتم اين بود كه بگويم فيلم«آژانس شيشهاي» به واقعيت پيوسته است و ما جانبازان زيادي شبيه ناصر افشاري داريم كه صدايشان به جايي نميرسد و كسي هم حاضر نميشود آنها را براي درمان به خارج از كشور اعزام كند.
مراحل ساخت فيلم چطور بود؟
اولين مرحله تا جايي رسيد كه ما تا فردوگاه رفتيم و حاج ناصر را بدرقه كرديم و كار بسته شد؛ بعد از آن نسخهاي از فيلم در جشنواره فيلم فجر به نمايش درآمد. نمايش فيلم در جشنواره فجر باعث شد كه برخي از مسئولان بنياد شهيد در سالن اعتراض كنند و در پاسخ آنها، مردم بودند كه معترض شدند كه چرا بايد نسبت به ناصر افشاري كم كاري صورت بگيرد. مرحله بعد بازگشت ناصر افشاري از آلمان بود كه بهرغم اينكه مسئولان ميگفتند اعزام او تأثيري نخواهد داشت نشان داد درمانها باعث بهبودي نسبي او شده و ديگر نيازي به تزريق مداوم روزانه 50 آمپول مورفين نيست.
كمي از بازخورد فيلم بين مردم بگوييد.
من فكر ميكنم اعتراض مردم به مسئولان، زمان اجراي فيلم و همچنين پيگيريهاي پرويز پرستويي در روند اعزام او به آلمان تأثير زيادي داشت؛ البته مايه تأسف است كه حاج ناصر بايد هر سال اعزام شود و طي اين 3سال اعزام نشده است و مسئولان هم كمكي به اعزام او نميكنند. در چند نمايش فيلم، خود ناصر افشاري هم آمده بود كه مردم با ديدن او خيلي به وجد آمدند و از او تفقد كردند.
ساختن فيلم درباره زندگي ناصر افشاري چه تأثيري بر زندگي خود شما گذاشت؟
من تا پيش از اين فكر ميكردم كه جانبازان وضع مالي خوبي دارند و خيلي به آنها ميرسند اما وقتي سراغ اين سوژه رفتم كلا نظرم برگشت و با پيگيريهايي كه كردم متوجه شدم صدها نفر شبيه ناصر افشاري هستند كه شايد وضعيتشان بدتر از او باشد. اينجا بود كه واقعا اثرات مخرب جنگ را ديدم و توانستم آن را به خوبي لمس كنم و اميدوارم مردم هم با ديدن مستند «حاج كاظم» كمي درد اين عزيزان را درك كنند.
ارسال نظر