به گزارش پارس به نقل از خبرگزاری مهر بیست و هشت سال از بمباران شیمیایی شهر سردشت می‌گذرد اما هنوز هم آثار مخربش به جا مانده است، حتی می‌گویند ممکن است تا پنجاه سال دیگر هم تاثیرات این فاجعه شیمیایی بر سطح شهر سایه بیندازد. اما مردم این شهر سال‌ها است که با این اتفاق کنار آمده‌اند و در کنار سرفه‌های هر روزه‌شان زندگی روزمره را پی می‌گیرند.

شهر اسب ها

شهر درد دارد ولی لبخند از روی صورت مردم محو نمی شود. حتی شیب‌های ۴۵ درجه‌ای خیابان‌ها هم باعث نمی‌شود غم به دل‌های این مردم سرازیر شود. هر جای شهر که دست تکان بدهی تاکسی جلوی پایت ترمز می‌کند. نیازی نیست نگران این باشید که با راننده هم‌مسیر هستید یا خیر. اینجا تاکسی در اختیارتان است و مسیر تاکسی دقیقا جایی است که شما می‌روید حتی اگر نیاز به سر و ته کردن ماشین در شلوغی بعدازظهر باشد. کرایه تاکسی‌ها برای هرجای شهر هزار تومان است. کاری هم به تعداد سرنشینان ندارند و مانند نیویورک دربست حساب می‌کنند. زبان کردی به‌جز اعداد به صورت کامل از فارسی جدا است. مردم سردشت به‌شدت به روی زبان‌شان تعصب دارند و تا وقتی مجبور نشوند از کلمات فارسی استفاده نمی‌کنند با این حال در برخورد با مهمانان غیرکردشان اغماض می‌کنند و تا وقتی کارتان راه بیفتد فارسی حرف می زنند. خط کردی هم با اینکه از حروف فارسی بهره می‌برد ولی اعراب‌گذاری عجیبش باعث می‌شود چیزی از متون روی کاغذ متوجه نشوید. به هرجای سردشت که نگاه بکنید نشانی از اسب سفید به چشم می‌خورد. از مجسمه‌هایی در ابعاد واقعی در میدان‌ها تا نقاشی‌های دیواری. اینجا همگی به این حیوان نجیب ارادت خاصی دارند. میدان اسب و دو سه تا پیچ را که رد کنیم به سرچشمه می‌رسیم، محل اصابت یکی از بمب‌های شیمیایی. می‌گویند هنوز هم آثار بمباران مانده است ولی ازدحام جمعیت به قدری زیاد است که خود میدان هم به سختی دیده می‌شود.

سردشت را فراموش نکنید

پیرمردی زير سايه درختان ميدان سرچشمه ایستاده و چشم به ناکجا دوخته است. قد نسبتا کوتاهی دارد و با اینکه گرد پیری مدت‌ها پیش موهایش را سپید کرده ولی قامتش هم‌چنان استوار است و خم به ابرو نمی‌آورد. یک دستش را در جیب لباس‌ طوسی‌‌اش کرده و دست دیگرش پر شال کمرش را گرفته. صورتش را تازه اصلاح کرده اما سبیل  جزء جدانشدنی چهره مردان کرد است. چهره‌اش مصمم است ولی در پس نگاهش غم بزرگی نهفته است. فارسی را به سختی صحبت می‌کند و در ادای تمام کلمات غلظت لهجه کردی حس می‌شود. به شرطی گپ می‌زند که نه عکسی بگیریم و نه اسمش را بپرسیم. «من یکی از هزاران شیمیایی این شهرم. فرقی نمی‌کند چه کسی این حرف‌ها را به زبان می‌آورد، ما همه یک درد داریم و من از درد همه می‌گویم نه فقط خودم.»

پیرمرد از درد شهر می‌گوید که سال‌ها است جزوی از زندگی طبیعی‌شان شده و انگار بدون آن چیزی کم دارند. «مردم این شهر صبوری کردند. بیست و هشت سال است که مواد شیمیایی در پوست و گوشت این شهر وجود دارد و کسی صدای‌مان را نمی‌شنود. سرفه کردن اینجا یک اتفاق طبیعی است. زخم جسم‌مان گاهی خوب می‌شود و  با تغییر فصل دوباره بدتر از قبل سراغ‌مان می‌آید. چه شب‌هایی که تا صبح پلک روی هم نگذاشتیم و از درد و سوزش و سرفه به زمین چنگ زدیم.» اشک در چشمان پیرمرد حلقه زده است ولی چیزی از ابهتش نکاسته است.

با گذشت این همه سال بازهم یادآوری خاطرات سیاه آن روزها بغض به گلویش می‌اندازد. «درست مثل امروز هوا خیلی گرم بود و آفتاب مستقیم به سرمان می‌تابید. با این حال مردم مشغول کار بودند و بچه‌ها که تازه مدرسه‌شان تعطیل شده بود در کوچه و خیابان بازی می‌کردند. سردشت شهر مرزی مهمی است و هواپیماهای عراقی هرازگاهی اینجا را بمباران می‌کردند. یک روز بعد از ظهر صدای هواپیما در شهر پیچید و مردم به سمت پناه‌گاه‌ها رفتند. معمولا از سردشت عبور می‌کردند ولی آن دفعه بمب‌های‌شان را در شهر خالی کردند. دود غلیظ بمباران به هوا بلند شد و صدای جیع و داد مردم در شهر پیچید. همه فکر می‌کردند بازهم یکی از بمباران‌های معمولی است ولی بوی تندی شبیه بوی سیر باعث شد کسانی که واردتر بودند داد بزنند که بمب شیمیایی زده‌اند. از قبل چیزهایی در مورد ش. م.ر گفته‌ بودند، برای همین فورا دستمال خیسی جلوی دهان‌مان گرفتیم و سعی کردیم به کسانی که مجروح شده‌اند کمک کنیم. من رفتم {میدان} سرچشمه جایی که یکی از بمب‌ها خورده بود. اوضاع بدی بود. صدای جیغ بچه‌ها و ناله بزرگ‌ترها هنوز در سرم می‌پیچد. بعضی‌ها که نزدیک محل بمباران بودند روی زمین افتاده بودند و بدن­های‌شان سرخ شده و تاول زده بود. هر کس سر پا بود به باقی کمک می‌کرد. بعضی آب روی مردم می‌ریختند تا اثر شیمیایی کمتر شود بعضی‌ها هم مثل من سعی داشتیم منطقه را تخلیه کنیم که خودمان هم درگیر شدیم.»

«چند ساعت تنها صدایی که در شهر شنیده می‌شد صدای سرفه بود و ناله. تعداد زیادی از مردم همان ابتدا کار شهید شدند. پوست زنده‌ها هم سرخ و سیاه شده بود و تمام تن مردم خارش گرفته بود و مدام استفراغ خونی می‌کردند. من و خیلی‌های دیگر کوری موقتی پیدا کردیم و تا زمانی که درمان نشدیم اصلا نمی‌دیدیم.» جزئیات فاجعه برایش آزار دهنده است و بحث گذشته را به حال تغییر می‌دهد. «مردم سردشت مدت‌ها است با این زخم‌های جسمی-روحی دست و پنجه نرم می‌کنند. فشار عصبی گازهای شیمیایی نه تنها مایی که آن روز بوده‌ایم بلکه تا سه نسل بعد از ما را تحت تاثیر قرار می‌دهد و بچه‌های بی‌گناهی که امروز به دنیا می‌آیند هم از درد ما بی‌نصیب نمانده اند. ما فقط تقاضا داریم مردم این شهر و رشادت‌های‌شان را فراموش نکنید.»

سردشت هنوز سرفه می کند

«فرشته فهیمی»  سی و سه سال پیش در سردشت به دنیا آمده اما زمان بمباران در شهر مهاباد زندگی می‌کرده است. ده سال قبل به شهر زادگاهش باز می‌گردد و همینجا ازدواج می‌کند و بچه‌دار می شود. همسر و چند تن از اقوام فهیمی از تبعات بمباران شیمیایی رنج می‌برند و زندگی سختی دارند. «من اصالتا سردشتی هستم. ‌خیلی از نزدیکانم  شیمیایی هستند. این سالگرد بمباران شیمیایی برای مردم سردشت خیلی مهم است یعنی هنوز زخم ها و شهیدانشان تازه هستند. ما هر سال از این مراسم و سالگرد استقبال می‌کنیم.»

همین موضوع باعث می‌شود فهیمی که اولین کلاس نقاشی سردشت را راه‌اندازی کرده به فکر نقاشی کشیدن از شهیدان و جانبازان این فاجعه بیفتد. «تقریبا ۱۵ سال می شود که نقاشی می‌کنم ولی ۷ سال است که آموزشگاه دارم و در همین سردشت تدریس می‌کنم. یک روز با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم بخاطر کمبود عکس‌هایی که از این حادثه، شهیدان و زخمی‌ها داریم تعدادی را با نقاشی کپی کنم. ولی بعد تصمیم گرفتم آنچه با روحیات و در دل خودم وجود دارد را به تصویر بکشم و نقاشی‌ها ارتباط مستقیمی با عکس‌های باقی مانده نداشته باشند. بیشتر این نقاشی‌ها حالت توصیفی دارند یعنی برگرفته از حس درونی و تصورات خودم از شیمیایی‌ها هستند.» بسیاری از مردم شهر شیمیایی هستند و از اینکه یک نفر برای نشان دادن مظلومیت‌شان این قدر تلاش می‌کند، لذت می‌برند. «همه از این کارها دیدن می کنند هم افراد شیمیایی هم غیر شیمیایی. البته به طور کلی همه در این شهر شیمیایی هستند چون تاثیر آن قدر زیاد بوده است که به حالت عصبی روی همه ی افراد تاثیر خود را گذاشته است و می گویند تا ۵۰ سال این آثار ماندگار است. این تاثیر بر فرزند من هم بوده است. همسر من سردشتی است و این تاثیر بر روی بچه های من هم باقی مانده است. آثار عصبی خیلی شدید است و مردم آرامش ندارند. مشکل تنفسی هم یکی دیگر از مشکلات رایج است. شاید زخم ظاهری‌شان خوب شده باشد اما از درون مشکلات زیادی دارند و فکر می‌کنم تا وقتی زنده‌اند با این مشکلات درگیر هستند. انتظار داریم مسئولین کمک کنند. وقتی جوانانی هستند که با دل و جان کار می‌کنند و نسلی هستند که آن روزها نبوده اند و این روزها کار می‌کنند و هستند از آنها پشتیبانی کنند و کوتاهی نکنند. ما ده نفر داشتیم که از بانه تا اینجا پیاده آمده اند و باید از آنها تقدیر شود.»

گمرک را آزاد کنید

«هریش» پنج سال پس از بمباران به دنیا آمده است. مثل اکثر جوان‌های هم‌شهری‌ اش آفتاب سوخته است. دیپلمش را که گرفته مشغول کار در سوپر مارکت شده تا کمک خرج خانواده باشد. هریش به آینده شهر امیدوار است به شرط اینکه مسئولان هوای شهر را داشته باشند. «اگه مرز گمرکی کله رسمی بشه ما هم مثل بانه آباد می‌شیم. دیگه نیازی نیست هرچی می‌خوایم دو ساعت بکوبیم تا شهرهای دیگه بریم و برگردیم. اگه مرز باز بشه کلی هم آدم میاد سردشت و شهر جون می‌گیره.»