داستان زندگی خانوادهای که می خواهند دوقلوهایشان را بفروشند تا دخترشان را معالجه کنند
به گزارش پارس به نقل از خبرآنلاین زن لای درد به خود می پیچد. گاهی دستش را روی شکمش می کشد تا بلکه احساس مادرانه اش را لمس کند. نمی تواند تا نه ماهگی صبر کند. مهناز خود را به بیمارستان می رساند تا هفت ماهه زایمان کند.
«مهناز» در حالی انتظار دوقلوها را می کشد که برای زایمان هیچ پولی ندارد. تنگناهای درد زایمان و فقر با هم یکی شده است. «علیرضا» همسر مهناز در زندان است و زن حتی برای 45 هزار تومان هزینه زایمان خود درمانده است و به کمک خواهرزاده اش این پول را پرداخت می کند تا بتواند خود را از بیمارستان مرخص کند.
«مبینا و مُهنا» نام دوقلوهایی است که هفت ماهه به دنیا آمدند. نوزادانی که 5 ماه از زندگی خود را در بیمارستان «50 تختخوابه» شهرستان بروجرد سپری کردند و 2 ماه دیگر را در دستگاه این بیمارستان نگهداری شدند که هزینه این نگهداری در دستگاه بیمارستان شبی 200 هزار تومان رقم خورد.
مهناز از عهده شبی 200 هزار تومان برنمی آید و نوزادان را در بیمارستان رها می کند و تنها به خانه بازمی گردد.
در نهایت این خانواده تصمیم به فروش نوزادان می گیرند و برای فروش دوقلوها به افراد مختلف سر می زنند. «نمی توانیم آنها را نگهداری کنیم ما از عهده مخارجشان برنمی آییم و باید هزینه عمل دخترم را هم جور کنیم.»
اینها را مردی می گوید که همسرش 7 ماه شرایطی سخت را تحمل کرده تا بتواند بچه هایش را در سلامت به دنیا بیاورد.
این خانواده در منطقه «قلعه حاتم» در شهرستان بروجرد زندگی می کنند خانه ایی که هنوز نتوانسته دوفرزندش را قبول کند. خانه ایی که نمی تواند برای دو فرزند دیگرش خوراک تهیه کند و به دلیل اعتیاد و بیکاری پدر، گاهی چند شب هم گرسنه می مانند.
وارد خانه که شدم، داشت چای را آماده می کرد. کسی که برای هیچ صدایی واکنشی نشان نمی دهد. حتی به صدای باران. سلام کردم. مادر برای حدیث ترجمه می کند و می گوید: «صدایت را نمی شنود باید با اشاره با او حرف بزنی.»
حدیث دختر بزرگ خانواده است. او فقط 12 سال دارد و در کلاس پنجم درس می خواند. از کودکی به دلیل یک اتفاق، شنوایی خود را از دست می دهد و برای همیشه از حرف زدن هم محروم می ماند.
خدیجه، دختر کوچک تر خود را به حدیث نزدیک می کند و انگار فقط اوست که زبان حدیث را می فهمد. پدر می گوید: «حدیث فقط با او حرف می زند.»
انگار خبری از بهار در این مکان نبود. مکانی که دیوارهای خانه علیرضا در آنجا بنا شده بود.
نگاه دختر مرا در خود فرو می برد. توی دست هایی که چای می آورد و من دستم به داغی چای نمی رسید. پدر کمی میوه خریده بود و مادر با وقار زنانگی اش میوه تعارف می کرد.
حدیث سرش را به زیر انداخته بود و لبخندهایی که برای رسیدن بر لب دختر گرم نمی شدند. می فهمیدیش؛ همانگونه که شوق صدایش را. نمی شنید اما حرف ها برای گفتن داشت.
مادر حدیث را تماشا می کند و می گوید: «خجالت می کشد جلوی شما چیزی بگوید.» و بعد با اشاره به او می فهماند که بگو: «چقدر دوست داری بشنوی و حرف بزنی.»
حدیث با اینکه 12 ساله است اما صورتی نگران و مضطرب دارد. رنگ پریده گی چهره اش او را بیشتر از سنش می زند.
علیرضا، هزینه درمان دخترش را چهل میلیون تومان تخمین می زند و می گوید: «برای درمان حدیث به بیمارستانی در تهران مراجعه کردیم که تنها این بیمارستان می تواند او را درمان کند. هزینه درمانش خیلی زیاد است، چیزی هم برای فروش نداریم که بتوانم او را درمان کنم و به شدت مقروض هستیم. ما نمی توانیم دوقلوهایمان را برگردانیم و از اینکه نتوانستیم والدین خوبی برای آنها باشیم و رهایشان کردیم خیلی شرمساریم.»
مهناز وسط حرف همسرش می پرد و می گوید: « با این همه مشکلات و بیکاری همسرم ما حتی نمی توانیم از پس هزینه های معمول این دو تای دیگر هم بربیاییم. برای اینکه مهر دو فرزندم را با خود نیاورم، در بیمارستان نتوانستم برای یکبار حتی آنها را ببینم چون می دانستم که باید تا آخر عمر زجر بکشم.»
نگاه سنگین زن مرا در خود فرو می برد. او ادامه می دهد: «من 7 ماهه زایمان کردم و برای نگهداری دوقلوها باید شبی 200 هزار تومان به بیمارستان می دادم که از عهده این مبلغ برنیامدم و در نهایت انها را همانجا گذاشتم، برای تهیه کردن این پول به همه جا سر زدم اما بی حاصل بود.
مهناز در ادامه می گوید:«دوقلوها 5ماه در بیمارستان 50 تختخوابه بروجرد نگهداری شدند و در حال حاضر در بهزیستی این شهرستان نگهداری می شوند. حالا آنها هفت ماهه هستند و ما نمی توانیم آنها را برگردانیم و از طرفی هزینه درمان حدیث هم هست و باید او را معالجه کنیم به همین خاطر تصمیم به فروش دوقلوها گرفته ایم.»
مهناز کمی خود را به پهلو می چرخاند و روی زانو می نشیند و می گوید: «ما که نتوانستیم برای آنها خانواده ای باشیم حداقل می خواهیم آنها را به دست خانواده ای دیگر بسپاریم تا زندگی بهتری داشته باشند و مشکل حدیث دخترمان هم حل شود.»
می گویم مگر آنها چه فرقی با دیگر فرزنداناتن دارند، اصلا برای بچه دار شدن برنامه ریزی داشتید؟ می گوید: «ما آنها را اصلا ندیده ایم و هیچ حسی به آنها نداریم و از طرفی هم نمی توانیم آنها را بزرگ کنیم از پس مخارجشان برنمی آییم. خیلی اتفاقی بود وقتی فهمیدم که باردارم بسیار ناراحت شدم اما برای سقط دیگر دیر شده بود.
زن رو به من می گوید: «شرایط مالی ما خیلی بد است به طوریکه چند شب هم چیزی برای خوردن نداریم همسرم هم که تازه از زندان آزاد شده و بیشتر خودم کار می کنم. اما هر روز که برای من کارگری نیست.»
از پدر خانواده می پرسم «مگر نوزادان در حال حاضر در بهزیستی نگهداری نمی شوند پس چرا می خواهید آنها را بفروشید. آیا این صحیح ترین راه است؟» می گوید: «چاره ای دیگر نداریم. ما به پول نیاز داریم و باید حدیث را معالجه کنیم اگر حدیث خوب نشود، آینده ای ندارد و از طرفی دوقلوها هم با ما آینده ای ندارند.»
مهناز و علیرضا قصد ندارند آنها را برای همیشه به بهزیستی تحویل دهند. می خواهند آنها را بفروشند. مهناز می گوید: «در این مدت بهزیستی چندین بار برای اختیار کاملشان به ما مراجعه کرده است، ولی ما امضا نکرده ایم.»
اگر آنها را نمی خواهید چرا برایشان نام انتخاب کرده اید؟ مهناز می گوید: «ما پول نداریم اما نام که می توانیم انتخاب کنیم. نمی خواستیم بی نام و نشان باشند و به همین علت برای آنها شناسنامه گرفتیم.»
این نوزدان دوقلو با وجود اینکه خانواده ای دارند اما پس از تولد هنوز گرمای خانواده خود را لمس نکرده اند و همچنان در بهزیستی بروجرد نگهداری می شوند.
نگاهی تلخ در صورت مهناز می پیچد که اینگونه می خواهد برای حدیث مادری کند و هر طور که شده به غم دوازده ساله اش پایان دهد و دوقلوهایش را برای خاطر فقر به دست خانواده ای دیگر بسپارد. اما آیا این پایان رنج حدیث و آغاز رنج مبینا و مهنا است. مادری که برای همه فرزندانش مادر است و آنها را برابر نگاه داشته است آیا می خواهد اینبار برابری را با فقر تقسیم کند؟
مهناز مادر خانواده می گوید: «بارها برای معالجه دخترم به دفتر نماینده بروجرد مراجعه کردم اما فقط با نامه ای مواجه شدم که من را به آزمایشگاهی معرفی می کرد که برای یک آزمایش ساده باید فقط چندین میلیون پول هزینه کنی. حتی زمانیکه دوقلوها در دستگاه بودند برای هزینه آنها به دفتر نماینده مراجعه کردم و باز هم جوابی نگرفتم.»
حدیث دست هایش را به هم گره می زند و سرش را کج می کند احساس شرم می کرد، شرمی که شاید نمی خواست تا خواهران دوقلویش فروخته شوند. اما او برای حرف زدن، شنیدن و خواندن همیشه به مادرش گلایه می کند: «چرا من نمی توانم حرف بزنم و بشنوم.»
وقتی از حدیث پرسیدم درس هم می خوانی با شوق کتابش را آورد و شروع به خواندن کرد. داستانی از ««دوست صمیمی و دانا» صدایش با آاااااا، ممممممم، بببببببببب... بلند و بلندتر شد».
حالا صدای باران هم به گوش می رسد. قطره های باران برای رسیدن به زمین تندتر می شوند و حدیث به خواندن ادامه می دهد. انگار او می خواهد همه کتاب را تمام کند تا با شوقی که در کلمات کتاب می اندازد به همه بگوید تا چه اندازه دلش می خواهد، حرف بزند.
مبینا و مُهنا اولین بهار زندگیشان را دور از خانه می گذرانند و در حالیکه حدیث با خانواده است اما شوری از بهار در خانه آنها برپا نیست.
ارسال نظر