در بين اتاقهاي بخش سرطان/ خنـده به مرگ
به گزارش پارس به نقل از اعتماد داستان اول: صورتش از يكسو ورم ميكند، نامتقارن ميشود، گريههاي بريدهبريدهاش را توي متكا خفه ميكند. دست راستش برآمده ميشود ديگر نميتواند با شوهرش روي زمين كار كند.
داستان دوم: بچهها نبايد صداي گريهاش را بشنوند. سرش را از وسط به دو نيم ميكنند، نيمش را كه برميدارند صورتش جمعتر ميشود. تخت جا ندارد، تخت، تنگ است، گريه را خفه ميكند، تخت، تنگتر ميشود، قبر ميشود اصلا...
داستان سوم: دستهايش ميلرزند، رگهايش ميلرزند، ديگر غذا هم از توي لوله رد نميشود. همهچيز ميلرزد. بچههايش را كه ميبيند لحظهاي سرش را از توي قبر بيرون ميآورد، ميخندد؛ خندهاي كه از هزار درد غمانگيزتر است.
ميگويم: «ميخواهم سير درمان آدمهايي را كه سرطان داشتهاند بررسي كنم، مخصوصا از زنان بيمار». پيش از اين هم به جراح گفته بودم اما نتيجهاي نداشت. توي بيمارستان خصوصي كه هيچكس حاضر نشد حرف بزند. ميگويد: «بيا دولتي، امتحانش ضرري ندارد.» شايد نخستين بار باشد كه كاري را با واسطه يك آشنا و بدون طي كردن مرحله خاصي انجام ميدهم شايد هم اين كارها «پارتي» نميخواهد. ميروم توي مطب مينشينم؛ يك اتاق كوچك با در و پنجره چوبي و سقف بلند. با يك ميز و چهار صندلي چسبيده به هم كه روي يكي منشي مينشيند. دو تا هم براي بيمار و همراهش و يكي هم سهم من ميشود. دكمه ريكوردم (ضبطكننده صدا) را كه قرمز است هيچكس نميبيند. آنقدر دردها زيادند كه ريكوردرم، همه سوژههايم، تلاشم - براي نشان دادن دردهاي بيماراني كه بيمه ندارند، زودتر نيامدهاند به هزار و يك دليل، پول ندارند، خانه و وسيله رفت و آمد به تهران ندارند و به جايش هزار درد دارند- و حتي خودم بياهميتترين چيزهاي دنيا بشوند.
روسرياش را كه كنار ميزند، ورم گلويش معلوم ميشود. خوشخيم نيست. بايد تيروييد و غدد لنفاويش را كامل بردارد. جوان است و تازه ازدواج كرده. با شوهرش هم آمده. نگراني از چشمهاي زن ميبارد و با هر جمله انگار اشكش ميخواهد سرازير شود. بيشتر، شوهرش با دكتر صحبت ميكند و دكتر ميگويد تيروييد بدخيم است
بيمارستان دولتي نيازي به تابلو ندارد؛ از در كه وارد بشوي ميفهمي. از راهروها و درهاي تو در تو عبور ميكنم. سلولهايي را ميمانند كه تاريك و روشن ميشوند؛ دري كه پس از در ديگري باز ميشود؛ بوي كهنگي، رنگهاي ترسناك. سالن انتظار جاي سوزن انداختن ندارد؛ آدمهايي كه از صبح زود آمدهاند و پروندههايي كه تمامي ندارند و دفترچههاي بيمه تامين اجتماعي كه توي دستشان عرق كرده و تنها اميدشان براي مراجعه آنقدر چروك شده كه دكتر بايد به زحمت، خطهاي آن را بخواند.
آهسته در ميزنم. خانم سرش را از لاي در بيرون ميآورد، آنقدر آنهايي كه پشت درند سوال دارند كه با احتياط در را باز ميكند، پروندها توي دست چپش است، داد ميزند؛ كريم عبدالرحمن... مريضها تنها زن نيستند؛ مرداني هم هستند كه ممكن است كف پايشان يك غده بزرگ باشد و با هر قدم خون و چرك به جورابشان نشست كند اما نميدانم چرا فجيعترين، دردناكترين و در عين حال مظلومترينشان زنها هستند!
خندهاي عفوني
توي سالن ديده بودمش. دراز كشيده بود روي دو صندلي به هم چسبيده. آنموقع طوري خوابيده بود كه كسي نميفهميد يك دست ندارد. دو ماه پيش در بيمارستاني در تهران، دست راستش را بريده بودند. تومور خيلي بدخيم بوده. هنوز يك ماه نشده بود به خانهشان در كرمانشاه برگشته بودند كه تومور روي شانه راستش عود كرده بود. برگشته بودند تهران.
از در كه وارد شد، برآمدگي بزرگ شانه راستش را محكم با دست چپ گرفته بود. يك دستي كه برايش مانده بود و پاهايش، سه تكه چوب باريك بودند و دهانش از درد و خستگي باز مانده بود. مادرش ميگويد يك تومور هم روي گردنش است، يك ماه پيش خيلي كوچك بود و حالا آنقدر بزرگ شده كه نميتواند گردنش را خم كند. ميگويد تومور روي شانهاش هم به اندازه يك عدس بوده و حالا اينطور شده. باند را كه برداشت، غدهاي به بزرگي يك سر روي شانهاش نشسته بود؛ پر از چرك و عفونت. همين يك بچه را دارد.
پدرش شهرستان مانده. وسط صحبتهاي مادرش چند بار با صدايي رنجور و آهسته ميگويد: آقاي دكتر خيلي درد دارم. دكتر كه مدارك را نگاه ميكند، با لهجه كرمانشاهي ميگويد: «آقاي دكتر نه ميتوانم بنشينم نه راه برم، واقعا خستهام كرده. تمام استخوانهاي پشتم درد ميكند». دكتر ميپرسد خيلي درد دارد؟ مادرش ميگويد خيلي زياد. الان چند ماه است نميتواند بنشيند؛ از ساعت هشت صبح كه رسيديم همينطور توي سالن دراز كشيده بود.
دختر 21 سالهاي كه يك دست ندارد و رنج تمام دنيا را از صورتش به صورت همه آدمها ميپاشد. يك بيمار اورژانسي است اما مادرش ميگويد جايي را ندارند كه بروند. بلند ميشود. روي موهاي ناشيانه كوتاه شدهاش، يك پاپيون صورتي چسبانده.
زني لرزان و مبهوت با لولهاي كه از زير پوستش بيرون زده
خانم منشي از روي پرونده، يك مريض ديگر را صدا ميزند. باز هم يك زن با دخترش ميآيند تو. زن آنقدر آرام راه ميرود كه ميتواني فكر كني با هر قدم نامطمئنش يك سال ميگذرد، دستهايش توي هوا ميلرزند. رگهايش را از دور ميتوان شمرد. روي صندلي كنار ميز دكتر مينشيند .
يك دستش را به ميز گرفت تا نيفتد و چشمهايش كشندهترين بخش وجودش بود؛ دو حفره كه پلك نميزد؛ مبهوتترين چشمهاي دنيا و لبهاي خشكي كه هر چند ثانيه يك بار به هم فشرده ميشدند و آبي را كه وجود نداشت قورت ميدادند. دكتر ميپرسد: «هيچچيز نميخورد؟» دختر ميگويد: «هيچچيز».
شيميدرمانياش تمام شده. دكتر كاغذها را نگاه ميكند و ميگويد: «بايد يك ماه تا دو ماه صبر كنيم و بعد عمل كنيم». ميگويد اگر صبر نكنيم اشتباه است و چند بار تاكيد ميكند كه براي عمل كردن بايد وزنش زياد شود. دختر ميگويد: ساكن حسنآباد قم هستند. اصليتشان زابلي است. دكتر ميگويد: اين شلنگ مثل دهان ميماند اگر چيزي نداشتيد ميتواني نان را در آب تِريد كني و بزني توي لوله بعد ميپرسد: «هيچ مدركي نداريد كه سرطان مري چند سانتيمتر بوده»؟ زن دست لرزانش را به سمت پيراهنش ميبرد و بالايش ميزند و من لولهاي را ميبينم كه از زير پوستش بيرون زده و ادامهاش گم ميشود.
با همه اينها دختر اما لبخند از روي لبهايش دور نشد تا لحظهاي كه توي مطب بود؛ دختري كه خودش را وقف مادرش كرده بود.
زني كه ميخنديد، سرش را نصف كرده بودند
سرش را قبلا نصف كردهاند. يعني سر دارد ولي يك طرفش نيست. روسرياش را كه برميدارد و موهاي تراشيده با ريشههاي سفيد معلوم ميشوند. سرطان استخوان سر داشته. از بالاي ابروي راست تا وسط سر، يك خطكش گذاشتهاند و بريدهاند، آن طرف معمولي است. اصلن يكسره ميخندد. دخترش هم خوشحال است. كنار من نشسته. زن ميگويد: يك چشمم هم ورم ميكند. دكتر ايستاده و قد بلندش بيشتر به چشم ميخورد و دقيق شده روي سر بيمارش، پانسمان را برميدارد و صحنهاي كه براي دكتر بسيار عادي است فجيعتر ميشود. با دست، تمام نقاط سر زن را چك ميكند، كمي بوي چرك ميآيد و زن همينطور لبخند ميزند و گاهي هم احساس دردي ميكند و بعد از يك آخ كوتاه باز لبخند ميزند. دكتر ميگويد: «از نظر من خوب است مادر». از تبريز آمدهاند. كارت كميته امداد دارند. اسم زن درنا بود.
سرطان و لبخندي آفتابسوخته
از مازندران آمدهاند. دكتر از زن ميانسال كه با شوهرش آمده، ميپرسد مشكلش چه بوده بعد به دست زن اشاره ميكند و ميگويد: «چقدر ورم كرده»! لهجه زن شمالي است و شوهرش بيشتر حرف ميزند. يك پستان ندارد؛ ميگويد همان شمال برداشته، برق داده، شيميدرماني هم كرده. الان دستش درد دارد، سه ماه است كه ورم كرده. آخرين باري كه شيميدرماني كرده همان چهار سال پيش بوده و در اين چهار سال هيچ معاينهاي نكرده.
شوهرش ميگويد: درد دست زنش باعث شده نتواند به راحتي غذا بخورد. لحظهاي باز سكوت ميكنند. ادامه ميدهد: «شغل ما كشاورزي است همين الان 184 هزار تومان دادهام براي سونوگرافي بعد ميگويد: «دست و بال من هم خالي است». دكتر به كاغذها نگاه ميكند و مرد باز ميگويد: «دست به دامن شماييم... يه كاري بكن». يكسري عكس و سونوگرافي و ماموگرافي و... مينويسد.
مرد ميگويد: «دكتر جان يك كاري بكن امروز همينجا عكسها را بگيرند چون ما اينجا نه وسيله داريم نه جا كه شب بمانيم». زن با لهجه ميگويد كه ترياك هم ميكشد. ميگويد: اگر نكشد اصلا نميتواند و مرد دوباره ميگويد: «اين فشار آمده رويش چون سر زمين كار كرد به خاطر همين دستش ورم كرد، اگر رگش آسيب ديده باشد چه ميشود آقاي دكتر؟ چه كار كنيم»؟ دكتر ميگويد نه رگش آسيب نديده.
دلش براي بچههايش تنگ ميشود
زني 26 ساله با همسرش تو ميآيند. يك طرف فكش ورم كرده و تمام اجزاي صورت را به يكسو جمع كرده. ورم به قدري زياد است كه زدن ماسك هم تاثيري نداشته باشد. همسرش ميگويد: غده بدخيم سرطاني روي استخوان فكش بوده. دوماهه باردار بوده كه يك برآمدگي كوچك روي فكش ديده، پزشكي كه به او مراجعه كرده بود، گفته بود غده چربي است. بايد بستري شود اما امكانش نيست. زن، يكهو ميزند زير گريه. ميگويد: «تو را به خدا آقاي دكتر كمكم كنيد. بچههايم را اصلن نميبينم. با اين وضع دوست ندارم پيش من باشند». وقتي ميخواهند بروند به دكتر ميگويد: «زنگ بزنم اگر مشكلي پيش آمد»؟ و دكتر به شوخي ميگويد تو كه هميشه زنگ ميزني. خندهاش ميگيرد. خداحافظي ميكنند و ميروند.
مادر
زني كه همه وجودش به آدم آرامش ميداد، قرص بود و محكم و لبخندش يكي از دلنشينترين چيزهاي دنيا. با دخترش ميآيد. يك زن ميانسال، بلندقامت و چادري. غدد لنفاوي زير پهلويش سرطاني شدهاند. دكتر كه پرونده را ميبيند ساكت ميشود. يك بار هم عمل كرده. از اتاق معاينه بيرون ميآيد، خيلي آرام روي صندلي مينشيند. ميگويد: «آقاي دكتر هر چه هست راستش را به من بگوييد نميترسم، طاقتش را دارم». دخترش نگران ميشود. ميگويد: «چرا رفتيد توي فكر آقاي دكتر»؟
ميگويد: «دكتر براي چه ما را اذيت ميكني؟ از ساعت شش صبح اينجاييم.» با اتوبوس از آن سر شهر آمدهاند. ميگويد: «مادر توي خانه نميتواند بيكار بنشيند. سوزن ميزند براي لباس عروسي؛ دانه دانه نگينها را برميدارد و با موچين ميزند روي لباس عروسها.» در حال نشان دادن عكسهاي كارهاي مادرش از گوشي موبايلش است كه متوجه ميشود دكتر دارد نسخه مينويسد. يكهو ميگويد: «دكتر ننويسيد به خدا هيچ پولي همراهمان نداريم.»
پدرش بيكار شده و توي خانه مينشيند. او و مادرش بايد مخارج خانه را تامين كنند. بخيهها را هم هنوز نكشيدهاند، ميگويد: دستمان خالي است. دختر در جواني پيشانياش چين افتاده و موهايش جوگندمي شدهاند.
اشك و لبخند
روسرياش را كه كنار ميزند، ورم گلويش معلوم ميشود. خوشخيم نيست. بايد تيروييد و غدد لنفاويش را كامل بردارد. جوان است و تازه ازدواج كرده. با شوهرش هم آمده. نگراني از چشمهاي زن ميبارد و با هر جمله انگار اشكش ميخواهد سرازير شود. بيشتر، شوهرش با دكتر صحبت ميكند و دكتر ميگويد تيروييد بدخيم با سرطانهاي ديگر فرق ميكند مخصوصا در سن او كه كاملا قابل درمان است. لبخندي كه از هنگام ورود بر چهره زن بود، بازميگردد و تا وقتي كه هستند ديگر بغض نميكند. دكتر ميگويد تيروييدش احتياج به شيميدرماني ندارد، كارت بستري ميدهد و ميگويد پاتولوژي را پيگير شود. بعد ميپرسد: «تهران زندگي ميكنيد؟» مرد كه از لهجهاش معلوم است كجايي هستند، ميگويد: «ما از شمال آمدهايم؟» و بعد ميگويد: «آقاي دكتر اگر بستري شود، سريع عمل ميشود؟ چون سري قبل چهار روز معطل بوديم.» و دكتر ميگويد چهار روز چيزي نيست. ميگويد: «اين جا اينجوري است گاهي دو، سه تا عمل ميگذاريم ولي يكياش بيشتر نميشود چون طول ميكشد و بقيه كنسل ميشوند.» و بعد ميگويد اينجا قابل قياس با بيمارستاني كه زمان و اتاق كافي دارد نيست.
چيزي مهمتر از درمان سرطان
زن 30ساله و خوشقيافهاي كه لباسهاي مرتب پوشيده ميآيد تو. دكتر ميپرسد مشكلاش چيست. ميگويد يك غده كوچك توي پستانش داشته كه به مرور بزرگ شده، دنبالش بوده كه كارهاي جراحياش را انجام بدهد كه حامله شده و صبر كرده تا زايمان كند. 10 روز است كه زايمان كرده و دومين زايمانش است. سونوگرافي را در حاملگي انجام داده.دكتر ميگويد: «كسي در فاميلت مشكل سرطان سينه داشته؟» ميپرسد الان شير ميدهي؟
زن ميگويد آقاي دكتر دردش آنقدر زياد شده كه به پشتم ميزند و نفسم را بند ميآورد و دكتر ميگويد كه بايد نمونه بگيرد و باز ميپرسد كه 30 سالت است؟
زني كه حرف نزند
خانهاش يافتآباد است. زني است كه كمكم دارد وارد سالهاي پيرياش ميشود اما سر حال است. غده تيروييدش سرطاني بوده، برداشته با حجم زيادي از عضلات گردنش. حالا يك زخم روي پوست سرش ديده كه درد هم ميكند. تجربه خوبي دارد از پشت سر گذاشتن يك سرطان.
آقاي مقدم و دخترش
دكتر برميگردد به بيمارش و باز ميپرسد: «چطوري آقاي مقدم؟» مرد با لهجه آذري چيزهاي نامفهومي ميگويد. دخترش كه پر از انرژي است و اصلا با آمدنش فضاي مطب را عوض كرده، ميگويد صدايش بيرون نميآيد و خيلي ناراحت است چون قبلش بلند صحبت ميكرد و لبخند ميزند. مرد هم ميخندد، دكتر هم. سرمهايش آب آوردهاند و دكتر ميگويد چيزي نيست الان ميكشند. دخترش ميگويد: «يكي از آزمايشهايي كه نوشتهايد هيچ بيمارستاني ندارد، يك جا هم گفتند كه قرار است افتتاح شود و خبر ميدهند». دكتر زنگ ميزند به جايي و ميپرسد كجا انجام بدهد. دختر، آرام به دكتر ميگويد: «كمي صحبت ميكنيد با پدر كه به لحاظ رواني بهتر شود؟» و كمي بلندتر به دكتر ميگويد: «خوب ميشود آقاي دكتر» و دكتر ميگويد: «بله حتما ما يك طرف غده لنفاوي را تخليه كرديم و همه اين چيزهايي كه نگرانت كردهاند طبيعي هستند.» و بعد به شوخي ميگويد: «ميخواهي يك دو سه روزي بستريات كنيم دوباره كه پيش ما باشي؟» و مرد ميخندد و بعد ميروند.
امنترين جاي دنيا براي لبخندزدن
پروندهها تمامي ندارند، اتاقهاي قديمي و پنجرههاي چوبي بلند كه تا سقف ميرسند براي بيرون بردن بوي چرك و عفونت ياري نميدهند. صداي يك بچه از بيرون اتاق ميآيد و ميپيچد توي سالن. حتما همراه بيمار است. ديگر توان ديدن يك كودك سرطاني را ندارم. دكتر ميگويد چند پرونده بيشتر نمانده.
توي راهروها آدمهاي بيمو روي صندليها يا تختهاي بلند بدقواره دراز كشيدهاند. بعضيها چشمهايشان بسته است. بعضي هم به يك جا نگاه ميكنند، معلوم نيست كجا.
پيرمردي كه دستهايش را زير سر زده و لباسهاي يكدست آبي پوشيده هم مثل بقيه مو ندارد. نميدانم از پيري است يا سرطان! با احتياط دوربينم را بيرون ميآورم، نگاهش روي نگاهم ميماند. با لبخند اجزاي صورتش جمع ميشود. دوربين را توي كيف ميگذارم، بر ميگردم به اتاق بيماران سرطاني. شايد اين اتاق كوچك قديمي كه هوا ندارد براي نفس كشيدن و صداي آه ميدهد امنترين جاي دنيا باشد براي لبخند زدن.
ارسال نظر