:اسم خرمشهر رو می‌شنوم یا می‌خونم سه تا تصویر تو ذهنم میاد
اول) خاطرات بابا و عموها از آبادان و خرمشهر، از دهه‌ی 30 تا اواسط دهه‌ی 50
دوم) خاطره‌ی مادرم از شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر، چند کیلومتر اون‌طرف‌تر، خبر رادیو، و عکس تابلوی خرمشهر، جمعیت 36 میلیون نفر
سوم) یادگار زنده‌ی سفر آخر خودم به آبادان، که دو ساعتیش توی خرمشهر گذشت: عصبانیت
--
:نوشته بودم
قدم‌زدن در کوچه‌های خرمشهر، مطلقاً فایده‌ای ندارد. سردرد می‌آورد و حرص و بغض. باز آبادان آن‌قدر ویران نیست. آرایش‌شان کرده‌اند که ویرانی و افسردگی و ناامیدی جاری معلوم نباشد برای مسافر گذری کم‌توجه. که خانمی که از ماشین پلاک تهران پیاده می‌شود بگوید‌ «اینجا که اثری از جنگ نیس که این همه شلوغش می‌کنن». که راننده‌ی شصت و خرده‌ای ساله‌ بگوید : الان نمی‌بینی خرابی رو. باید بری تو کوچه‌ها، محله‌ها با مردم زندگی کنی تا بفهمی چه بلایی سرشون اومده