دختری که همه را فریب داد!
به گزارش پارس به نقل از ایران «من فکر همه جاشو کردم، همه چیز و بسپارین به من، مطمئن باشین زندگیمون از این رو به اون رو میشه».... اینها جملاتی بودند که دخترها مدام از دهان لاله می شنیدند. هر بار که شک و تردید را در چشمان دوستانش میدید و احساس میکرد خیال بازگشت از مسیری که رفتهاند را دارند دوباره دلداری دادنها و وعدههایش شروع میشد. چند ساعتی می شد که معطل و سرگردان در ترمینال شرق منتظر بودند. لاله به جای همه برنامهریزی کرده بود و نقشه خوشبختشدنشان را کشیده بود. هر کدام از آنها رؤیایی در سر داشت و آینده شیرینی را برای خود پیشبینی کرده بود و قرار بود لاله همه آنها را به آرزویشان برساند. ملیحه به این فکر میکرد که با گام گذاشتن در این مسیر دیگر از تنبیهها و سرزنشهای پدر و مادرش خلاص میشود. مریم به کتکهایی که بعد از این از پدر و برادرش نخواهد خورد و فرار از دعواهای همیشگی پدر و مادرش فکر میکرد و اینکه دیگر مجبور نیست به حرف کسی گوش کند و هر تصمیمی که بخواهد برای زندگیش میگیرد. الهام خوشحال بود که میتواند با فرار خود پدر و مادرش راکه مانع ازدواج او با پسر دلخواهش شده بودند تنبیه کند.
سه دختر دبیرستانی بیهیچ تجربه و پشتوانهای! تنها با وعدههای لاله همکلاسیشان جسارت فرار از خانه را پیدا کرده بودند و راهی ترمینال شرق شده بودند. قرار بود لاله پول سفر را جور کند، پسر مورد علاقهاش خانهای در شمال برای آنها بگیرد و بعد برای همیشه به شمال بروند. لاله کار کند و بقیه درسشان را بخوانند اما هنوز از تهران خارج نشده بودند که نصف نقشههایشان نقش برآب شده بود. دوست پسر لاله زیر قولش زده بود و از خانه خبری نبود. هزینه سفر هم جور نشده بود و هیچ کدام پولی نداشتند تا برای رفتن به شمال بلیت تهیه کنند. سرگردان در ترمینال شرق مانده بودند و هیچ کس راه حلی به ذهنش نمیرسید. تا اینکه الهام النگویش را از دست درآورد و یک ساعت بعد دخترها چهارصد هزارتومان پول داشتند واما وقتی کسی در شمال منتظرشان نبود لاله باید قبل از منصرف شدن بقیه نقشهای می کشید. پیشنهاد تازه لاله رفتن به ترمینال جنوب بود تا از آنجا راهی مشهد بشوند. دخترها مردد و سردرگم پیشنهاد لاله را پذیرفتند و راهی ترمینال جنوب شدند. فکر فرار تا دیروز که قدمی برای عملی کردنش برنداشته بودند و فقط حرفش را میزدند خیلی زیبا و رؤیایی بود اما حالا میان ازدحام جمعیت مسافران ترمینال، فریاد رانندههایی که مسافران هر شهر را دعوت به سوارشدن به اتوبوس میکردند و نگاههای معنیدار رانندگان و مسافران، وحشت دختربچههای دبیرستانی را از عملی کردن تصمیمشان دو چندان کرد. لاله دوباره از آنها خواست همه چیز را به او بسپارند و سوار اتوبوس شوند.
چند قدم بیشتر تا خراب کردن همه پلهای پشت سرشان باقی نمانده بود. سرگردانی در شهری دور، از دست دادن اعتماد خانواده و حس حمایت و امنیتی که با قدم گذاشتن در این سفر برای همیشه نابود میشد. شنیدن متلک و نیش و کنایه از چند راننده و باربر و مسافر که متوجه وضعیت غیرعادی دخترها شده بودند صدمه ناچیزی بود در برابر آنچه در روزهای آینده آوارگی بعد از فرار در انتظارشان بود. شاید بتوان اسمش را لطف خداوند گذاشت یا فرشته نگهبانی که در لحظه حساسی از زندگی هر انسانی از راه میرسد و پیش از غرق شدن او در باتلاقی بیبازگشت دستهایش را گرفته و دوباره او را به آغوش نور باز میگرداند. هر چه که بود نگاه دختران را از اتوبوس و قدم نهادن در جادهای شاید بیبازگشت دوباره سمت خانههایشان کشاند. گشت کلانتری ترمینال متوجه حضور چهار دختربچه دبیرستانی سرگردان شده و آنها را به کلانتری و دفتر مشاوره و مددکاری هدایت کرد و آنجا بود که دختران هر کدام با چشمانی گریان از مشکلاتشان گفتند و از سرگردانی که آن روز تجربه کرده بودند. هیچ کدام واقعاً شهامت فرار از خانه را نداشته و تنها با اصرار لاله جسارت این کار را پیدا کرده بودند. شاید در ظاهر با لاله همقدم شده بودند اما در ناخودآگاه خود در انتظار کوچکترین نقطه روشن یا دست حمایتگری بودند که آنها را از مسیر اشتباهشان بازگرداند. همه قبول داشتند فضای خانه هر چند هم پرآشوب و دلهره و همراه با سختگیری پدرانه و مادرانه باشد بسیار آرامش بخشتر و ایمنتر از دنیایی بود که آنها امروز در ترمینال شرق و جنوب در میان انبوه نگاههای معنیدار تجربه کرده بودند.
هوا رو به تاریکی میرفت و هنوز صدای رانندگانی که مسافران را به سمت جاده میخواندند به گوش میرسید که خانوادهها یکی پس از دیگری برای بردن دخترانشان از راه رسیدند. نخستین لحظات دیدار پدر و مادران با دخترانشان بهت و حیرت بود از تصمیم کودکانه آنها و بعد شاید خشم و دعوا و سرزنش.....
اما سرانجام اشک شوق و شکر بود از فکر نجات دخترشان از سرنوشت تلخ آوارگی و سرگردانی در شهری دور و مردمی غریبه و بیگانه! مشاور برایشان از اشتباهات تربیتیشان در برخورد با نوجوانشان گفت و آنچه در مورد ویژگیهای شخصیتی، نیازها و حساسیتهای نوجوان در سن بلوغ نمیدانستند که اگر میدانستند بیشک اکنون شاهد فراری شدن دخترانشان از خانه نبودند اما هنوز هم دیر نشده بود. با جلوگیری مأموران کلانتری از فرار دخترها و گفتوگو با پدر و مادران و آگاهسازی آنها توسط مشاور و مددکار کلانتری فرصتی دوباره پیش روی آنها بود... فرصتی برای دخترها تا اعتماد والدینشان را دوباره جلب کنند و فرصتی برای والدین تا با اصلاح اشتباهات خود روح آزرده فرزندانشان را ترمیم کرده و روابط عاطفیشان را مستحکم و عمیق کنند و شاید بعد از سالها سردی و بیعاطفگی مهربانانه و عاشقانه فرزندشان را در آغوش بفشارند و زنجیر از هم گسیخته روابط خانوادگیشان را پیوند زنند و به جای تحکم و تنبیه محض، گوش شنوای خواستهها و نیازهای فرزندشان باشند و به جای زبان تنبیه، اشتباه فرزندشان را با گفتوگو به او گوشزد کنند و همانطور که برای پیش پا افتادهترین مسائل زندگی وقت میگذارند مسئولانه برای آشنایی با ویژگیهای شخصیتی نوجوان و بحران بلوغ و نوجوانی وقت گذاشته و مطالعه کنند و به عنوان والدینی مسئول آماده رویارویی با این دوران و حامی و هدایتگر فرزند خود در عبور از این بحران باشند نه اینکه با ناآگاهی و نادانی فرزند خود را به سوی سقوط و تباهی سوق دهند. مریم، ملیحه، الهام و لاله با حضور بموقع و مسئولانه مأموران و مشاور کلانتری به خانه بازگشتند اما کم نیستند دخترانی که در میان انبوه سایهها و نیمهتاریک جامعه گم میشوند و بعدها زخم خورده از سایهها، سرافکنده و شرمسار نه روی بازگشت به خانه را دارند و نه مسیر روشنی برای ادامه سالم زندگی پیش روی خود میبینند و ناچار تسلیم شده و در هجوم تاریکی و تباهی گم میشوند.
ارسال نظر