بازپسگیری خرمشهر به چند روایت
به گزارش پارس به نقل از شرق «ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته، خون یارانت پرثمر گشته»؛ این را میخواندند و سینه میزدند؛ سینه میزدند و گریه میکردند، گریه میکردند و در نبود دوستانشان و به یاد آنها «آه و واویلا» میگفتند؛ به یاد آنها که ٣٥ روز پایداری کردند و بر زمین افتادند تا زمینشان دست دشمن نیفتد. به یاد آنها که «خرمشهر» را با خونشان «خونینشهر» کردند. در ٥٧٨ روز اشغال خرمشهر خونشان بر زمین ریخته شد. به یاد آنها با ٢٤ روز عملیات «بیتالمقدس» نگذاشتند «خرمشهر» لانه «کرکس»ها و «شغال»ها بماند. به یاد آنها که رؤیای «محمره» «صدام تکریتی» را به گورستان فرستادند. به یاد آنها که نوشته «جئنا لنبقی (آمدهایم تا بمانیم)» عراقیها روی دیوارهای خرمشهر را به سخره گرفتند و دزدان خاک و ناموس را از خانه بیرون کردند.
نخستین دقایق بامداد ١٠ اردیبهشت ١٣٦١ عملیات «بیتالمقدس» با رمز «بسمالله القاسم الجبارین، یاعلی ابنابیطالب» از سوی فرماندهی آغاز شد. از آن روز تا اول خردادماه، سه مرحله از عملیات انجام شد. در این سه مرحله بنا بر این بود که قرارگاه «قدس» با عبور از رودخانه کرخه در محور شمالی، قرارگاه «فتح» با عبور از رودخانه کارون و پیشروی به سمت جاده اهواز– خرمشهر در محور میانی و قرارگاه «نصر» با عبور از کارون و پیشروی به سمت خرمشهر در محور جنوبی به فرماندهی قرارگاه مرکزی کربلا، «خرمشهر» را محاصره کنند و در مرحله چهارم بازگرداندن خرمشهر به ایران. مرحله چهارم عملیات نهایتا پس از سه روز جنگ بیامان در سوم خرداد با اخراج متجاوزان از خرمشهر پایان یافت.
روایت صیاد از شبهای پیش از آزادی
شهید سرلشکر «علی صیادشیرازی» که همراه «محسن رضایی»، فرماندهی مشترک عملیات در قرارگاه کربلا را برعهده داشت، در مورد روزهای عملیات «بیتالمقدس» در خاطراتش اینگونه نوشته: «ما در دو مرحله برای آزادسازی خرمشهر تلاش کردیم؛ یک مرحلهاش موقع عبور از کنار خرمشهر بود که آمدیم حمله کنیم، دیدیم تلفات سنگین خواهیم داد. وضعیت را بررسی کردیم و عکس هوایی گرفتیم، دیدیم دشمن هرگونه مانعی که ممکن است- اعم از سیم خاردار، کانال، مینگذاری و... را به کار گرفته و ما اگر بخواهیم رزمندگان را از شمال خرمشهر وارد شهر کنیم، تلفات سنگینی خواهیم داد. از خیرش گذشتیم و از کنار خرمشهر عبور کردیم». او در خاطراتش در مورد آخرین روزهای منتهی به فتح خرمشهر گفته بود: «پس از ٢٣ روز نبرد، حدود پنج هزار کیلومتر مربع از خاکمان آزاد شده بود. مردم از پشت جبهه زنگ میزدند، تماس میگرفتند که پس خرمشهر چه شد! همه منتظر آزادسازی خرمشهر بودند و نمیدانستند که چه بر ما میگذرد. حتی اگر یک روز هم در جبهه بودید، میفهمیدید که ٢٣ شبانهروز در معرض آتشبودن یعنی چه! ما به فرماندهان فشار آوردیم که به شلمچه بیایند و خط دشمن را قطع کنند. دوباره دو شب پشتِسرهم حمله کردیم. تلفات سنگینی به دشمن وارد کردیم، ولی برای قطعکردن دشمن موفق نشدیم و تلفاتی هم دادیم».
شهید «صیادشیرازی» نوشته: «شاید منطقیترین پیشنهادی که میشد در این شرایط داد، این بود که بگوییم دو ماه به ما فرصت بدهید تا خودمان را آماده کنیم و بعد حمله کنیم به خرمشهر... بنده و فرماندهی کل محترم سپاه (محسن رضایی) نشستیم و روی طرحی کار کردیم و قرار شد من این فرمان را به عنوان فرمان قرارگاه، به فرماندهان ابلاغ کنم. مقرر شد فرماندهان آن طرف جاده اهواز- خرمشهر در سنگری جمع شوند. همه جمع شدند، من سخنرانی و فرمان را ابلاغ کردم و تمام شد. دیدم همه فرماندهان به هم نگاه میکنند. سکوت پرمعنایی بود. حاج «احمد متوسلیان» گفت: جناب سرهنگ، ما پیشنهادهایی به شما داده بودیم؛ چرا به آنها توجهی نشد؟ و من گفتم: این فرمان فرماندهی قرارگاه است. او سرش را انداخت پایین. فهمیدم که قانع نشد. نفر بعد سردار شهید «حسین خرازی» بود که گفت: جناب سرهنگ چرا به منطق ما توجه نشده؟ و من دوباره حرفم را تکرار کردم. او هم قانع نشد. سومین نفر ارتشی از آب درآمد. استادی بود از دانشگاه فرماندهی و ستاد جنگ. خیلی مؤدبانه گفت: جناب سرهنگ ما به شما سه راهکار دادیم. اما در میان آنچه شما گفتید، هیچکدام از این راهکارها نبود. من به او گفتم: جناب سرهنگ، شما استاد هستید؛ مگر نمیدانید فرمانده در مقابل راهکارها یا یکی را انتخاب میکند و یا هیچکدام را؟ اینطور جاها فرماندهی هم خیلی خطرناک میشود. یکدفعه دیدم در آن صف آخر سردار سرتیپ «رحیم صفوی» دارد میخندد، بدون آنکه حرفی بزند. خندهاش هم مصنوعی بود. دیدم صحنه یکطور دیگر شد. یکدفعه «حاجاحمد (متوسلیان)» برگشت و گفت: چرا میخندی؟ مثل اینکه چیز دیگری میخواهی بگویی. «صفوی» گفت: معذرت میخواهم. سوءتفاهم نشود، اما ما تابع دستور هستیم. تا آمدم از او تشکر کنم، «حاجحسین (خرازی)» هم حرف او را تکرار کرد و من ناخودآگاه گفتم پس چرا معطل هستید، وقت نداریم».
روایت دشمن
اوضاع پیچیده بود. ایرانیان پشت دروازههای خرمشهر بودند و دشمن هم داخل شهر. ژنرال «وفیق السامرایی»، رئیس اداره اطلاعات ارتش عراق در زمان جنگ، در کتاب خاطرات خود با نام «ویرانی دروازه شرقی» مینویسد: «ساعت ١٠ شب ٢٣ یا ٢٤ می١٩٨٢ (دوم یا سوم خرداد ١٣٦١) در فضای باز حوالی سد «الدامه» مستقر شدم. این سد با آغاز حمله ایرانیها، اساسیترین خط دفاعی خرمشهر بود. شاهد تیراندازیهای متقابل بودم. هنوز چیزی از شب نگذشته بود که تیراندازیها قطع شد. یقین کردم که مقاومت مدافعان درهم شکسته است و نیروهای ایرانی دیواره دفاعی سد را درهم شکستهاند و تا رسیدن به اروندرود، به پیشروی خود ادامه میدهند. خرمشهر و اطراف آن و نیروهای مدافع به محاصره افتادند. صدها نفر از افسران و سربازان، مجبور شدند خود را به درون اروندرود بیندازند. عرض این رودخانه بیش از ٦٠٠ متر بود. سربازان برای نجات از اسارت و رسیدن به کرانه دیگر، خود را به رودخانه انداختند. تعداد زیادی از آنها در مرکز رودخانه غرق شدند. هنگامی که این خبر به صدام رسید، به لشکر هفت پیاده به فرماندهی سرلشکر ستاد «میسر ابراهیمالجبوری» که در آن هنگام سرتیپ ستاد بود، دستور داد محاصره شهر را در هم بشکند و نیروها را مستقر کند، وگرنه او و اعضای ستاد لشکر، همگی اعدام خواهند شد».
او ادامه داد: «با توجه به موازنه قوای موجود و وضعیت روحی نیروها، این خواسته غیرممکن بود. لشکر هفت در دستیابی به هرگونه پیشرویای ناکام ماند و برای اولینبار صدام در اجرای حکم اعدام در صحنه جنگ تردید به خود راه داد و در اعدام فرمانده این لشکر، یعنی سرلشکر ستاد «صالح القاضی»، فرمانده لشکر سوم زرهی، سرتیپ ستاد «جواد اسعد شیتنه»، سرتیپ «نزار النقشبندی» و سرهنگ «عبدالهادی» از تیپ ٤١٢ پیاده درنگ کردند».
سرهنگ «کامل جابر»، از فرماندهان ستادی لشکر سوم عراق، در مورد روزهای بیرونشدنشان از خرمشهر میگوید: «ساعت هشت بامداد ٢٣/٥/١٩٨٢ (دوم خرداد ١٣٦١) نیروهای ایرانی از دو محور اصلی در خاکریز میانی پیشروی کردند: محور اول، جاده اهواز- خرمشهر و محور دوم، شیخخزعل- اروندرود. آنها از اول صبح مهمات و تجهیزاتشان را به منطقه منتقل کرده بودند. دهها هواپیما به دفعات بر فراز این خاکریز مهم و حیاتی و راه عبوری شماره یک پرواز کردند».
او ادامه میدهد: «به گردانهایی که آسیب دیده بودند، از جمله گردان ما دستور داده شد که به واحدهای مستقر در خرمشهر بپیوندیم. عدهای از افراد گردان ما قادر به حرکت بودند، اما عدهای هم بهدلیل جراحات واردشده خونریزی داشتند و نمیتوانستند حرکت کنند. من که شب قبل، درجه نظامیام را از روی لباس درآورده بودم، صبح آن را به لباسم زدم. یک کامیون ما را از میان آتش انواع سلاحها به خرمشهر منتقل کرد. تمام واحدها در آمادهباش بودند؛ نهفقط بهخاطر محاصره ایرانیها که بهدلیل ازدستدادن قسمت راست خاکریز میانی بود. این قسمت، قلب دفاعی خرمشهر محسوب میشد. فرمانده خرمشهر، نیروهایی را که گردانهایشان نابود شده بود، بین دیگر گردانها تقسیم کرد. من هم به تیپ ١١٣ به فرماندهی سرهنگ احمد زیدان پیوستم. در پیشِروی نیروهای ایرانی، پل نظامیای که واحدهای مهندسی ما روی اروندرود نصب کرده بودند، به تصرف درآمد. ایرانیها با این کار توانستند دیواری آهنین به صورت زاویه قائمه در اطراف شهر به وجود آورند. ساعت ٨:٣٠ ایرانیها مواضع خود را در خاکریز میانی و پل نظامی تقویت کردند. هواپیماهای ما در تلاش بودند مواضع آنها را بمباران کنند؛ اما کاری از پیش نبردند؛ چراکه مجبور بودند از فاصله دور شلیک کنند. برای همین، تعدادی از موشکها به پشت منطقه خاکریز میانی اصابت کرد. روی پل هم ایرانیها ضدهوایی کار گذاشته بودند».
افسران مصری و اردنی در خرمشهر
دوم خرداد، اوضاع عراقیها در خرمشهر بدتر از آن بود که فکرش را میکردند. ساعت چهار عصر، نیروهای کمکی، اعم از تیپهای ٢٣٨، ٥٢، ٣١ و ٣٢ به منطقه رسیدند. نیمساعت بعد هم یک هلیکوپتر حامل مدیر اطلاعات نظامی و تعدادی از افسران ردهبالا به محور خرمشهر رسید. «سعدالدین شاذلی»، سرلشکر بازنشسته مصری و چند افسر رده بالای اردنی هم میان آنها بودند. آنها با فرماندهان مستقر در خرمشهر جلسه گذاشتند و سپس آمادگی خود را برای دفاع از شهر به هر قیمتی اعلام کردند. سرلشکر شاذلی، وقتی تجهیزات دفاعی عراق را دید، با تعجب گفت: «امکان ندارد هیچ نیرویی بتواند واحدهای دفاعی شما را با این عظمت نابود کند!»
اوایل غروب دوم خرداد درگیریهای آپارتمانی در آپارتمانهای مسکونی اطراف خرمشهر شدت گرفت. چند ساعت پیش از این درگیریها، «کامل جابر»، از سوی «احمد زیدان»، فرمانده تیپ ١١٣ عراق که از تیپهای کلیدی حاضر در خرمشهر بود، به فرماندهی نیرو منصوب شده بود. «زیدان» از «جابر» میپرسد که برای رفتن به آپارتمانها آمادگی دارد یا خیر. «جابر» هم تعداد نیروهای لازم را میپرسد و جواب میشنود: «یک گروهان». «جابر» جواب میدهد که وقتی یک لشکر در آنجا هست من چگونه با یک گروهان به آنجا بروم؟
یکی، دو ساعت بعد درگیریها اوج میگیرد. متجاوزان از آپارتمانهای شمال خرمشهر به داخل شهر عقبنشینی میکنند. «جابر» عقبنشینی را اینگونه توصیف میکند: «منظره عقبنشینی بسیار تکاندهنده بود؛ سربازان ما با پای برهنه و لباسهای گلآلود؛ تا جایی که سرهنگ خمیس بهصورت آنها تف انداخت. افسران درجه نظامی خود را کنده بودند؛ چون فکر میکردند اسیر خواهند شد، وضع بسیار آشفته بود. در همان حال، فرماندهی از ما میخواست حتی اگر جوی خون در شهر جاری شود، خرمشهر را از دست ندهیم».
سرهنگ رضا الصبری، که در جریان نبردهای سنگین خرمشهر در زمان آزادسازی، در مرکز فرماندهی مستقر بود، در کتاب خاطراتش از تلگرافی سخن میگوید که آخرین اوضاع نیروهای عراقی در خرمشهر را حکایت میکند: «فریادهای اللهاکبر ایرانیان، باعث وحشت و ترس شدیدمان شده و فکر عقبنشینی را در ذهن نیروهایمان تقویت میکند. افراد از دستور سرپیچی میکنند و مشروعیت دفاع از خرمشهر را زیر سؤال میبرند». او اوضاع حاکم بر سربازان و فرماندهان را اینطور شرح میدهد: «احمد زیدان از جانب فرماندهی کل، اختیارات تام و گستردهای همچون اجازه اعدام افراد را داشت. درواقع، اختیارات وزیر دفاع را در منطقه خرمشهر عهدهدار بود. نیروهای ایرانی حلقه محاصره خرمشهر را تنگتر میکردند. کمربند آتشینی، خرمشهر را احاطه کرده بود. دقایق به کندی میگذشت. از آسمان آتش میبارید». او در مورد وضعیت نیروهای عراقی در آخرین روز حضورشان در خرمشهر، مینویسد: «وضعیت پیش آمده منجر به تقسیم نیروهای ما به دو دسته شد: گروهی از افسران عالیرتبه که مایل به تسلیم به قوای ایرانی و خواهان رهایی از این مهلکه بودند. گروه دیگر که اصرار داشتند نیروها باید تقویت شوند و تا آخرین گلوله در مقابل ایرانیها بجنگند. اینها افرادی بودند که در خط سرهنگ احمد زیدان قرار داشتند». او از اشکریختن «صدام» برای کشتهشدن چند افسر ستادی مینویسد و ادامه میدهد: «نیروهای احتیاط عراق به فرماندهی لشکرهای دهم، دوازدهم و پانزدهم، دست به حملهای از محور غرب شلمچه زدند. هدف شکستن حلقه محاصره خرمشهر بود. این آخرین تلاش نیروهای عراقی برای ایجاد پلهای ارتباطی با نیروهای تحت محاصره بود. تلاشهای ما شکست خورد». او در مورد روزهای آخر سقوطشان مینویسد: «از تیپ، فقط یک گردان میجنگید و به همین دلیل ایرانیها توانستند مقاومت ما را بشکنند و به مقر تیپ برسند... . رزمندگان ایرانی، در تاریخ ٢٣ می١٩٨٢ (٢ خرداد ١٣٦١) وارد خرمشهر شدند و به تعقیب عراقیها پرداختند... . در تاریخ ٢٤ می(سوم خرداد)، افسران و سربازان ما خود را به ایرانیها تسلیم کردند و در همان روز، بیش از ١٣ هزار نفر اسیر شدند».
روز فتح
شهید «صیاد شیرازی» هم فتح خرمشهر توسط نیروهای ایرانی در سوم خرداد را اینطور روایت میکند: «ساعت هفت صبح بود که شهید خرازی پشت بیسیم با هیجان با ما تماس گرفت و گفت ما توانستهایم حدود ٧٠٠ نفر نیرو جمعآوری کنیم و اجازه میخواست که از طرف پل، خاکریزی به طرف عراقیها بزند. ما آمدیم بگوییم نه، ولی به خرازی گفتم اجازه بدهید که مشورت کنیم، در ستاد جنگ نیز وقتی پیشنهاد را مطرح کردم هیچکس نظر مثبتی نداشت، همه میگفتند اگر این عملیات نگرفت، ٧٠٠ نفر را از دست میدهیم. آمدم تماس بگیرم با شهید خرازی و بگویم این کار را نکند، دیدم که او زودتر تماس گرفته و پرسیده که سرانجام مذاکره چه شد؟ آمدم بگویم که نمیشود که گفت دارد وقت میگذرد و ما همانجا تصمیمی گرفتهایم، من هم گفتم جلو بروید. نیمساعت بیشتر طول کشید که سروصدای بیسیم بلند شد، گفتم حتما گیر افتادهاند. بیسیم را روشن کردم، دیدم شهید خرازی میگفت که هر چه جلو خود را نگاه میکنیم، میبینیم که عراقیها دست خود را بالا گرفتهاند، چه کار باید کنیم؟ من فهمیدم منظور او چه چیزی است. چون نیروهای عراقی زیاد بودند و نیروهای او کم بودند و نمیتوانستند نیروهای عراقی را کنترل کنند».
شهید «صیاد شیرازی» که در آن زمان از این موضوع غافلگیر شده بود، پیشنهاد کرد یک هلیکوپتر بالا برود و ببیند که عمق نیروهای عراقی تا کجاست؟ یک هلیکوپتر رفت و خلبان دیدههایش را با این جملات توصیف کرد: «تا چشم من کار میکند تمام عراقیها در خیابانهای خرمشهر دستان خود را بالا بردهاند». سرلشکر «صیاد شیرازی» ادامه میدهد: «نمیشد به اسیران عراقی بگوییم که شما فعلا در سنگر بروید که ما نیرو جمعآوری کنیم و بعدا شما را ببریم و بازداشت کنیم. در نهایت خداوند این را به ذهن ما رساند که همه رزمندگان یک خط شوند و یک قسمت آنها به طرف رودخانه و قسمت دیگر آنها به طرف جاده خرمشهر تقسیمبندی شوند و با دست به سربازان عراقی علامت دهیم که توی جاده بروند. ما ماشین نداشتیم که با ماشین ببریمشان، باید پیاده میرفتند. البته چون در منطقه خودمان حرکت میکردند، خیالمان راحت بود، در این عملیات برخلاف معمول که دوست داشتیم اسیر زیادی از دشمن بگیریم، این دفعه دوست داشتیم بگویند که اسیران عراقی تمام شده است».
اعدام پس از شکست
خرمشهر از چنان موقعیت استراتژیکیای برای صدام و عراقیها برخوردار بود که دیکتاتور عراق آن را «خاکریز بصره» لقب داده بود. شاید بههمین دلیل است که اکثر فرماندهان و ژنرالهای عراقی از مجموعه حمله و ضدحملهها برای آزادی خرمشهر، با نام «نبرد بصره» یاد میکنند.
یکی از فرماندهان ارتش عراق در مصاحبههایی که با «گروه تحقیق ١٩٤٦» داشته، زوایای جدیدی از نگاه طرف عراقی را روی مخاطب باز میکنند. هرچند آنها وقتی در مورد سرزمین ایران سخن میگویند، از همان ادبیات «صدام» استفاده میکنند ولی در گفتههایشان برخی نکات جالبتوجه است.
سپهبد «رعدمجید رشیدحمدانی»، از افسران ارشد ارتش عراق در زمان جنگ، در این مجموعه مصاحبهها که تحت عنوان کتاب «جنگ ایران و عراق از نگاه فرماندهان عراقی» منتشر شده، در مورد پسلرزههای شکست ارتش عراق در عملیات آزادسازی خرمشهر گفته که «الدوری هیچگاه برای اقداماتش مؤاخذه نشد و پس از فرماندهی لشکرهای نهم و دوازدهم به لشکر سه زرهی منتقل شد. صدام میخواست او را در جایگاه فرماندهی نگه دارد، زیرا او را فردی شجاع میدانست... . الدوری در سال ١٩٨٢ (١٣٦١) اندکی پس از آنکه لشکر سه زرهی در نبردی سنگین شکست خورد و فرمانده آن به نام «جواد شیتنه» اعدام شد، به فرماندهی این لشکر منصوب شد. «جواد شیتنه» پس از (شکست عراقیها) در نبرد محمره (خرمشهر) در حوالی رود کارون، به همراه «صلاح القدحی»، فرمانده سپاه سوم عراق، اعدام شدند».
او در مورد انهدام سپاه سوم عراق میگوید: «شینته فرمانده نخبهای بود که قربانی طرحریزی راهبردی ضعیف فرماندهی کل نیروهای مسلح عراق شد. او افسر پیاده بود نه افسر زرهی و بههمینخاطر برای مقابله با ایرانیها از تاکتیک عملیات استفاده میکرد که طرح مناسبی بود، ولی تعداد، استعداد و توانمندیهای دشمن (ایران) بسیار بیشتر از آن بود که او بتواند مدیریت کند».
«حمدانی»، رزمندگان ایرانی را اینطور توصیف میکند: «نیروهای ایرانی، نیروهای نامتعارف و پرتعدادی بودند که روحیه بالایی داشتند. آنها عملیات عبور از رودخانه را که بسیار خوب طراحی کرده بودند، در تاریکی شب آغاز کردند و به این ترتیب در موج اولیه حملاتشان توانستند سرپلهای متعددی (در امتداد کرانههای اروندرود) ایجاد کنند». سخنان او را، سرلشکر «علاءالدین حسینمکیخمس»، رئیس ستاد سپاه سوم عراق هم در مورد برخورد صدام با فرماندهان حرفهای «حمدان» تأیید میکند».
زلزله در ارتش عراق
اوج زلزله در ارتش عراق، پس از آزادسازی خرمشهر توسط رزمندگان ایرانی را «حمدانی» اینگونه روایت میکند: «در جولای ١٩٨٢ (تیر ١٣٦١) یک دادگاه نظامی صحرایی غیرعلنی در بصره تشکیل شد. وزیر دفاع، عزت ابراهیمالدوری، معاون سیاسی صدام، رهبران حزب (بعث) و چندین نفر از اعضای ستاد فرماندهی نیروهای مسلح (عراق) که عمدتا از وابستگان صدام بودند در این دادگاه که شبیه دادگاه ویلهلم کایتل و هیتلر بود، شرکت داشتند. جلسه محاکمه هم مملو از داد و فریاد و فحش و ناسزا بود.
شکست (خرمشهر) ضربه سیاسی بزرگی برای (عراقیها) بود؛ زیرا بازپسگیری خرمشهر به معنای آن بود که امکان سقوط بصره نیز وجود دارد. اعدام فرماندهان نیز صرفا واکنشی عصبی به آنچه اتفاق افتاده بود، بهشمار میآمد و بههمینعلت پس از چندی، نام این فرماندهان هم در فهرست (به اصطلاح) شهیدان جنگ قرار داده شد. این بازجوییها و اعدام در آن زمان، اثری نداشت؛ ولی فرایند اعدامها پس از هر شکستی تکرار میشد».
«کامل جابر» هم میگوید: «... پس از بازپسگیری خرمشهر توسط ایرانیها، صدام فرماندهان سپاه سوم را در روز ٢٧ می ١٩٨٢ برای اعطای نشان شجاعت به کاخ ریاستجمهوری در بغداد فراخواند؛ اعطای نشان به فرماندهانی که با دست خالی از جبهه خرمشهر بازگشته بودند. بعد از پایان مراسم رسمی و بیرونکردن خبرنگارها از محل جلسه، صدام خطاب به این فرماندهان گفت: من از مقاومت شما در «محمره» (خرمشهر) راضی نیستم. اعطای این مدالها به شما، صرفا اقدامی برای تسکین افکار عمومی است. آرزو میکنم در بندر محمره (خرمشهر) کشته میشدید، ولی عقبنشینی نمیکردید. آیا شما واقعا لیاقت دریافت نشان شجاعت را دارید؟ نه، اصلا ندارید. وجدان من آرام نمیگیرد، مگر وقتی که سرهای لهشده شما را زیر شنی تانکها ببینم».
سرهنگ «رضا الصبری» که روز سوم خرداد در خرمشهر بود، از مشاهداتش در بصره میگوید: «وزیر دفاع در بصره در قرارگاه سپاه سوم بود و پس از سقوط خرمشهر تصمیم به ترک بصره و عزیمت به بغداد گرفت؛ ولی قبل از حرکت، تمامی افسران عالیرتبه باقیمانده از نبرد خرمشهر را اعدام کرد. سرهنگ احمد زیدان نیز ازجمله این ١٥ افسر بود... . در کنار وزیر دفاع نشسته بودم که کسی آمد و آهسته به او گفت: اعدام تمام شد و همه را در نزدیکی النشوه دفن کردیم».
سال ١٩٨٢ را میتوان سیاهترین سال جنگ برای صدام دانست. آنطورکه «وفیق السامرایی» نوشته، سال ١٩٨٢ (١٣٦١ و ١٣٦٢) برای صدام سالی سخت بوده: «صدام درباره سال ١٩٨٢ گفته است: سال ١٩٨٢؛ و تو چه میدانی که سال ٨٢ چیست؟ او با این تعبیر سعی داشت دشواری شرایط این سال را بیان کند». این شرایط باعث میشود ٢٤ می١٩٨٢ یا همان سوم خرداد ١٣٦١، خرمشهر از چنگ صدام درآید تا جنین رؤیای «محمره» به گور سپرده شود و خرمشهر به آغوش وطن بازگردد.
ارسال نظر