به گزارش پارس به نقل از جام اشعار روضه ای به عاشقان و دوستداران خاندان عصمت و طهارت تقدیم می شود.

 

در اين زندان كه ره بسته است پرواز صدايم را

نمي بينم كسي را جز خودم را و خدايم را

سرم را مي گذارم روي زانوهاي لرزانم

يكايك مي شمارم غصه هاي زخمهايم را

 

پريشان حالم و از استخوانم درد مي ريزد

نمي جويم زدست هركس و ناكس دوايم را

اگر چه زخم تن دارم كبودي بدن دارم

ولي خرج عبادت مي نمايم لحظه هايم را

 

حضور دانه ي زنجير در راه گلوگاهم

دو چندان مي نمايد بغض سنگين دعايم را

نمي گويم چه كردم تازيانه با وجود من

ببين پُر كرده خون پيكرمن بوريايم را

 

اگر بنشسته مي خوانم نمازم را در اين زندان

غل زنجيرها كوبيده كرده ساق پايم را

1

 

آهسته گذاريد روي تخته تنش را

تا ميخ اذّيّت نكند پيرهنش را

اصلاً بگذاريد رويِ خاك بماند

زشت است بيارند غلامان بدنش را

 

اين ساق ِبهم ريخته كِتمان شدني نيست

ديدند روي تخته ي در ، تا شدنش را

اين مرد الهي مگر اولاد ندارد

بردند چرا مثل غريبان بدنش را

 

اين مرد نگهبان كه حيا هيچ ندارد

بد نيست بگيرد جلوي آن دهنش را

اين هفت كفن روضه ي گودال حسين است

اي كاش نيارند برايش كفنش را

 

نه پيرهني داشت حسين نه كفني داشت

مديون حصيرند مرتب شدنش را

2

 

فقط نه قلب زنِ زشت كاره ميشِكند

كه در غمم دلِ هر سنگ خاره ميشِكند

چنان زده است كه بعضي از استخوانهايم

ترك ترك شده با يك اشاره ميشكند

 

كشيده خوردم و امروز خوب فهميدم

ميان گوش چرا گوشواره ميشكند

من از شكنجه گرم راضي ام كه ميزندم

چرا كه حرمت ما را نظاره ميشكند

 

فشار اين غل و زنجير ساق پايم را

هنوز جوش نخورده دوباره ميشكند

بگو به زهر بيايد كه قفل اين زندان

از آتش جگر پاره پاره ميشكند

 

يكي يكي همه ي ميله هاي سخت قفس

نفس بيافتد اگر در شماره ميشكند

3

 

از غم غربت من ارض و سما می سوزد

پای این روضه ، دل آزاد و رها می سوزد

مونس صبح و شبم ظلمت این زندان است

عمر من پیش همین ثانیه ها می سوزد

 

صورتم از اثر شدّت سنگینی

دست این سندی بی شرم و حیا می سوزد

زیر شلّاق همین مرد ، خدا می داند

اشکهایم همه در کرببلا می سوزد

 

تا به جای غل و زنجیر می افتد چشمم

شمع جان من از آن شام بلا می سوزد

در و دیوار جهان هم نفسم می خواند

جگرم از اثر زهر جفا می سوزد

 

کنج زندانم و می میرم از این درد ولی

دلم از غربت فردای رضا می سوزد

بعد از این دخترکم تازه کمی می فهمد

پیش نعش پدری دخت چرا می سوزد؟

 

هر ردیف غزل از اوج ارادت گوید

"تشنه" تا هست از این داغ شما می سوزد

4

 

آقا بيا که روضه ی موسي بن جعفر است
چشمانمان ز داغ مصيباتشان تر است

جامه سياه بر تن و بر جان شرار آه
دلها به ياد غصه او پر ز آذر است

افتاده است بي کس و تنها ، غريب وار
مردي که با تمامي خلقت برابر است

مرثيه خوان حضرت کاظم ، خود خداست
باني روضه ،حضرت زهراي اطهر است

زندان نگو ، که گرم مناجات با خداست
غار حراي حضرت موسي بن جعفر است

مرغي که در قفس ، نفسش تنگ آمده
از وي به جاي مانده فقط يک بغل پر است

از تازيانه خوردن حضرت نگو دگر
ارثيه اي رسيده به ايشان ز مادر است

باشد هميشه ورد زبانم به هر نفس
لعنت به آن يهودي بي دين که کافر است

 

اي من فداي شال عزاي شما شوم
آقا بيا که روضه موسي بن جعفر است

5